گاهی یک اظهارنظر بی جا، زندگی فردی را نابود می سازد.
پسر و دختری همدیگر را می خواستند. یکی از بستگان وارد معرکه شد و به خانواده پسر القاء کرد که جوان شما بچه است، ساده است و این دختر دارد قاب او را می دزد و گرنه چه معنی دارد دختر به پسر پیشنهاد ازدواج بدهد؟!
به خانواده پسر گفتم این حرف درست نیست. بالاخره هر ازدواجی به یک دلیل و بهانه ای سر و شکل گرفته است. شما اول دختر را ببینید، شاید پسندیدید، یا نه از حرفها و گفتارش خوشتان نیامد، درباره خودش و خانواده اش تحقیقی انجام بدهید شاید تأییدشان کردید یا نه، مورد قبولتان واقع نشد. اما اگر بعد از این مرحله با ازدواجشان مخالفت کنید منطقی تر به نظر می رسد. با تحقیق و دلیل رد کرده اید. متهم به پیش داوری و لجبازی نمی شوید...
ابتدا پذیرفتند؛ اما دوباره همان فامیلشان تماس گرفت و همان نجواها را در گوششان خواند و برشان گرداند خانه اول.
جالب است این خانواده از طیف مدعی روشنفکری و غریزدگی است و به آن میزانی که برای ازدواج فرزندشان مانع تراشیدند حساسیتی روی دوستی و ارتباط با جنس مخالف نداشتند.
این پسر و دختر جوان مدتی با هم در ارتباط بودند که وجه شرعی نداشت و قطعاً گناه بود. بعد از مدتی خانواده دختر دست روی دست نگذاشته و پسری را به دامادی قبول کردند و پرونده را بستند.
پسر قصه ما احساس شکست و سرخوردگی پیدا کرد. از خانواده جدا شد. خانه ای کوچک در نقطه ای دور تهیه کرد. چند ساعتی از باب امرار معاش مسافرکشی می کند و بقیه روز را در خلوت خود با دود سیگار و افسردگی به سر می نماید. دیگر حاضر نشد با هیچ دختری ازدواج کند. امروز یادم آمد بیست سال از آن ماجرا می گذرد. برایم سوال است فامیل محترمشان الان که بعد از بیست سال حسابی پیر شده و سرخوردگی و عزلت این جوان را دیده که دور همه بستگان را خط کشیده و بیماری روحی دارد آیا احساس عذاب وجدان پیدا می کند؟ آیا در این مدت باز هم بی دلیل و صرفا بر اساس فرض و سوءظن باعث ناکامی جوانان دیگر در امر ازدواج گردیده است؟ حضور چنین مشاوران ناپخته و توهّم زده ای در بین هر قوم قبیله ای دور از ذهن نیست. دخالت بیجای این افراد چه بر سر جامعه می آورد؟