اشک آتش

از اسلام ناب آمریکایی بیزارم!از ادعای برتری هویج بر بسیج!از اسلام بی خطر بیزارم...از اسلام آسه برو آسه بیا...اسلام پاستوریزه...اسلام عبدالملک مروان...اسلام بنی امیه و بنی العباس...اسلام شیوخ منطقه!!...اسلام پر عافیت و بی عاقبت...
----------------------------------------------------------------------------------
باید گذشتن از دنیا به آسانی
باید مهیا شد از بهر قربانی
با چهره خونین سوی حسین رفتن
زیبا بود اینسان معراج انسانی

پیام های کوتاه
بایگانی
آخرین نظرات

۱۰۵۱ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «اشک آتش2» ثبت شده است

کافر خوب، کافر بد!

سیدحمید مشتاقی نیا | دوشنبه, ۶ آذر ۱۳۹۶، ۰۱:۰۰ ب.ظ

gqx8_photo_2017-09-25_00-14-06.jpg

a240_photo_2017-09-25_00-16-11.jpg


شما یادتون نمیاد. یه روز گفتن هوگوچاوز دوست داره بیاد حرم امام رضا رو ببینه یه الم شنگه ای راه افتاد که نگو. الان از خبرنگار اسرائیل تا سفیر چک اومدن حرم حضرت معصومه و رفتن اصلاً انگار نه انگار. فقط اونی که ضدآمریکا بود کافر بود!

  • سیدحمید مشتاقی نیا

قدم به قدم

سیدحمید مشتاقی نیا | شنبه, ۴ آذر ۱۳۹۶، ۰۹:۱۵ ب.ظ

7tri_photo_2017-09-23_09-10-05.jpg


دبیرستان بودم از طرف بسیج یه دعوتنامه بردم برا ریاست دانشگاه پزشکی، وقتی در اتاق رییس رو باز کردم با دیدن موکت کف اتاق موندم که باید کفشمو در بیارم یا نه. از خودم پرسیدم چرا باید رییس یک دانشگاه در کشوری اسلامی با کفش روی موکت راه بره؟!

تصورش را هم نمی کردم روزی روحانیونی در طراز ریاست دو قوه رو ببینم که با کفش روی فرش راه برن.

  • سیدحمید مشتاقی نیا

توپ و نماز!

سیدحمید مشتاقی نیا | شنبه, ۴ آذر ۱۳۹۶، ۰۴:۲۷ ب.ظ

یک پای صادق در خیابان بود و در راه مبارزه با شاه می دوید، پای دیگرش در ورزشگاه بود و توپ می زد. او یک فوتبالیست حرفه ای بود که مورد نظر و توجه مربیان قرار گرفت و به تیم ملوان بندر انزلی دعوت شد؛ اما به خاطر آن که از مبارزه باز نماند در قائمشهر ماند و دعوت مربیان بزرگی چون بهمن صالح نیا را نپذیرفت. تیم او آن سال توانست رتبه نخست را در مسابقات فوتبال آموزشگاه های مازندران به دست بیاورد.

بعد از انقلاب پایش به جبهه باز شد و در شمار فرماندهان موفق و دلیر سپاه اسلام درآمد. از طرفی هم نمی توانست رسالت فرهنگی خود را در قبال جوان ها از یاد ببرد.

در فرصت هایی که به شهر می آمد توانست تیم فوتبال شهید رجایی را تشکیل بدهد. محبوبیت صادق مزدستان باعث شد فوتبالیست های موفق و جوان شهر، زود گردش جمع شوند و تیمی حرفه ای را بسازند. شهید صادق مزدستان شد کاپیتان تیم شهید رجایی. او با اخلاق نیک و محبوبیتی که در بین هم تیمی هایش داشت آنها را به رعایت اخلاق اسلامی دعوت می کرد. خواندن نماز جماعت توسط بازیکنان یک تیم فوتبال آن هم در مستطیل سبز رنگ و در مقابل چشم هوادارن، کاری بدیع و زیبا بود که با ابتکار صادق مزدستان به وقوع پیوست. این حرکت ارزشی در فضای آن روز بسیار تأثیرگذار بود. هم بازیکنانی که نماز می خواندند متوجه می شدند که باید به معیارهای اخلاقی، بیش از پیش پای بند باشند و هم تماشاگران یاد می گرفتند که ارزش های دینی در رأس همه فعالیت ها بوده و ورزش منهای اخلاق، ارزشی ندارد.

گاهی بعضی تماشاگرها هم به صفوف نماز می پیوستند و صحنه هایی زیبا از حاکمیت ارزش ها بر جان و دل جوان ها را به نمایش می گذاشتند. تیم فوتبال شهید رجایی، نمونه ای از یک تیم اخلاق محور شده بود.

برگرفته از آرشیو خاطرات کنگره سرداران شهید استان مازندران

  • سیدحمید مشتاقی نیا

السلام علیکم یا انصار دین الله

سیدحمید مشتاقی نیا | جمعه, ۳ آذر ۱۳۹۶، ۰۶:۳۳ ق.ظ

sun4_photo_2017-09-21_10-33-45.jpg


غریبانه نه اما شبانه تشییع شد در میان خیل عاشقان و جاماندگان شهادت، تا باز هم روضه غربت مادر را بر سر زبان ها بیندازد و از محبین او اشک بستاند.

پردیسان قم، چهارمین شهید مدافع حرم خود را شبانه بر دوش اشک ها تشییع نمود و در سوگ گل پرپری دیگر، مرثیه جاماندگی سرود.

علی رضا جیلان میاندار هیأت بود و وصیت کرد که دور تابوتش، روضه مادر بخوانند و بر سینه بزنند.

همسرش می گفت: والله قسم تا دو روز قبل هم نمی دانستم که او فرماندهی تیپ را برعهده داشته است.

اسم مستعارش در میان بچه های زینبیون، ذوالفقار بود. می گفت: می خواهم ذوالفقار رهبرم باشم و دشمنان اسلام را امان ندهم.

در شب شهادت امام رضا در آخرین ساعات پیروزی لشکر توحید، خود را به قافله عاشوراییان تاریخ رساند تا حسرت شهادت را یک عمر به دل داغدار خویش نکشاند.

فرزند خردسالش را یکی در آغوش کشید و میکروفن به دستش داد. زمزمه کودکانه لبیک یا زینب، نوید تداوم راهی ناتمام را می داد که تا ظهور منجی عالم، در باغ شهادت را به روی عاشقان وجه الله، گشوده نگاه خواهد داشت.

دیر یا زود شاید دیار اویس قَرَن، میعادگاه دوباره اصحاب خورشید باشد. وما بدلو تبدیلا.

  • سیدحمید مشتاقی نیا

امشب شبی را باید به گریه بگذرانیم

سیدحمید مشتاقی نیا | چهارشنبه, ۱ آذر ۱۳۹۶، ۱۲:۳۶ ق.ظ

قطعاً همین طور است که امروز روزی را همه باید جشن بگیریم. شکست داعش، شکست دشمنان اسلام بود و پیروزی جبهه توحید و سرافرازی اسلام حقیقی.

مگر این پیروزی بزرگ آرزوی همه ما نبود؟ باید شاد باشیم و شکر گذار لطف و مدد الهی، قبول!

اما

خلوتی اگر مهیا شد دور هم جمع شویم، روضه بخوانیم و اشک بریزیم. می دانید که چه بر سرمان آمده است؟ باز هم بساط شهادت را جمع کردند. باز هم در میخانه وصال را بستند. 

برنده های اصلی عرصه این جهاد مقدس، شهدای بی ادعایی بودند که در قهقهه مستان شان، خوان عند ربهم یرزقون حضرت معبود را درک نمودند.

بدا به حال ما جاماندگان، بدا به حال ما ...

 آااای اسماعیل خانزاده، عبدالصالح زارع، هادی باغبانی، محمد امین کریمیان، مجید قربانخانی، محسن حججی، رحیم کابلی، سید حسین رئیسی، سید رضا طاهر، حسن رجایی فر، سید مجتبی حسینی، علی اکبر عربی، شالیکار، بلباسی، بواس، رادمهر، بیضایی، خلیلی، هاشمی، سامانلو، قنبری، مشتاقی، عابدینی، رادمهر، صابری، تمام زاده، تقوی، حسونی زاده، تقی پور و همه برو بچه های پیر و جوان و مخلصین انقلاب که درِ باغ شهادت به رویتان گشوده شد، حالا که در عرش خدا جاودانه شدید، حالا که به منزل قرب الهی وارد شدید، لطفی هم در حق ما مدعیان همیشه جامانده کنید؛ شما را به خدا به ما بیچارگان زان سو نخندید. 

  • سیدحمید مشتاقی نیا

پشت نقاب زلزله!

سیدحمید مشتاقی نیا | دوشنبه, ۲۲ آبان ۱۳۹۶، ۱۰:۰۸ ب.ظ


وسط سر و صدای اخبار مربوط به زلزله کرمانشاه، حواستان به فعل و انفعالات سیاست خارجه دولت هم باشد. یکهو نشنوید فلان قرارداد ننگجام برای محدودیت فعالیت های موشکی ایران به تصویب رسید و در عوض سایه جنگ و خطر حمله جیبوتی از سر کشور ما رفع شد!

  • سیدحمید مشتاقی نیا

مالباختگان موسسات ورشکسته را دریابید

سیدحمید مشتاقی نیا | دوشنبه, ۲۲ آبان ۱۳۹۶، ۰۹:۳۷ ب.ظ

ته خیابانی که در آن زندگی می کنیم، حالت بیابانی دارد و بن بست است. کافی است یک نفر بیاید انتهای همین خیابان بساط راه بیندازد و بخواهد نارنگی، سبزی یا هر چیز دیگری را بفروشد. در سه سوت، سر و کله مأموران شهرداری پیدا شده و با توپ و تشر بساط را جمع می کنند که خدای ناکرده سد معبر نشود! یک نفر خواست مغازه ای را همین حوالی اجاره کند. زود آمدند یقه اش را گرفتند که جواز کسبت را ببینیم.

آدم کور هم توی خیابان راه می رفت متوجه تابلوهای موسسات مالی اعتباری می شد. بعد آقایان با پررویی می گویند چشمتان هشت تا! چرا در موسسات فاقد مجوز سرمایه گذاری کردید!

به نظرم قوه قضاییه یک بار باید مردانگی نشان بدهد و مسئولان بانک مرکزی را به خاطر عدم انجام وظیفه در نظارت بر موسسات مالی، محاکمه نماید.

  • سیدحمید مشتاقی نیا

روزشمار مرگ سعودی

سیدحمید مشتاقی نیا | جمعه, ۱۹ آبان ۱۳۹۶، ۰۶:۵۲ ق.ظ

بعید می دانم عربستان و متحدینش شهامت حمله به لبنان را داشته باشند؛ اما خوب است این دولت وهابی و همدستانش بداند جنگ با حزب الله لبنان، جنگ با حزب الله است و حزب خدا در سراسر عالم، گستره منافع وهابیت خبیث را جبهه رزم بی امان خود با آل سعود خواهد دانست.

ما سال هاست که منتظر فرصتی برای خونخواهی شهدای مظلوم کعبه در حج شصت و شش و شهدای تشنه لب منا و دیگر شهدای جبهه جهانی اسلام هستیم.

امیدوارم دولت کودک کش عربستان، این خبط تاریخی را مرتکب شده و با دست خود، طومار انهدام خاندان غارتگر و جنایتکار آل سعود را برای همیشه در هم بپیچد.

"انشاءالله ما اندوه دلمان را در وقت مناسب با انتقام از آمریکا و آل سعود برطرف خواهیم ساخت و داغ و حسرت حلاوت این جنایت بزرگ را بر دلشان خواهیم نهاد، و با برپایى جشن پیروزى حق بر جنود کفر و نفاق و آزادى کعبه از دست نااهلان و نامحرمان به مسجدالحرام وارد خواهیم شد. "

  • سیدحمید مشتاقی نیا

غارتگری فرهنگی، ممنوع

سیدحمید مشتاقی نیا | سه شنبه, ۱۶ آبان ۱۳۹۶، ۰۷:۲۴ ب.ظ

تا آن جا که من می دانم کتابخانه مرحوم آیت الله روحانی بابل شرایط استاندارد نگهداری آثار خطی و سنگی و ... را داراست و حتی یادم است که بعضی از این نوع کتاب ها که در کتابخانه مدرسه علمیه روحیه بابل نگهداری می شد جهت صیانت از آفات و پوسیدگی و ... به دستور آیت الله محمدی به کتابخانه مرحوم روحانی انتقال داده شد.

حالا این که کتاب های قدیمی کتابخانه شهید نجاریان بابل را جمع آوری کرده و جهت نگهداری به ساری برده اند طبیعی است که واکنش اعتراضی مردم فرهنگ دوست شهر مومنان را به دنبال داشته باشد.

مسئول کمیسیون فرهنگی شورای اسلامی! شهر بابل هم بهتر است از این پس دقت کند که در هنگام نگارش نامه های رسمی، امانتداری فرهنگ انقلاب اسلامی را سرلوحه خود قرار داده و به جای استفاده از نام های منسوخ مربوط به دوران طاغوت، از اسامی تغییر یافته و بعد از انقلابی و رسمی اماکن و محلات استفاده نماید.

چهل سال است که دبیرستان شاهپور، به نام مبارک امام خمینی تغییر نام داده است.

شنیده شده یک روحانی بزرگوار که سابقه کاندیداتوری مجلس و البته عدم اقبال عمومی را داشته نیز در سخنانی پیشنهاد تغییر نام میدان حمزه کلا به نام مورد نظر خودش را داده است. به این روحانی بزرگوار هم باید گوشزد کرد که میدانی به نام حمزه کلا وجود نداشته و نام رسمی مکان مورد نظر، میدان جمهوری اسلامی است.

یک بار حواسمان نبود و نام میدان سید جمال الدین اسدآبادی بابل را به نام قبل از انقلاب برگرداندند.

  • سیدحمید مشتاقی نیا

فردا محک مسئولان بابلی

سیدحمید مشتاقی نیا | جمعه, ۱۲ آبان ۱۳۹۶، ۰۵:۳۶ ق.ظ

فردا شاهد حضور چند نفر از اعضای شورای به اصطلاح اسلامی شهر بابل در راهپیمایی سیزده آبان هستیم؟ آیا بعضی غربزدگانی که در طول عمر فعالیت های فرنگی خود حاضر نشدند یک بنر یا تراکت و بیانیه و ... برضد استکبار جهانی و آمریکا و انگلیس نصب و امضا نمایند در یوم الله سیزده آبان به آرمان های امام و شهدا وفادار خواهند ماند؟ آیا بزرگانی که خود را به خواب زده اند بالاخره بیدار شده و عبرت می گیرند که روی هر دیواری نمی توان نقاشی کشید؟

  • سیدحمید مشتاقی نیا

نماز در خانه

سیدحمید مشتاقی نیا | جمعه, ۲۸ مهر ۱۳۹۶، ۰۹:۴۰ ب.ظ

با همسرش هماهنگ کرده بود، وقتی در خانه هستند نمازهای یومیه را با هم به جماعت بخوانند. این طوری اجر و ثواب بیشتری عایدشان می شد و هم این که نوعی یادآوری به یکدیگر برای اقامه نماز بود.

این روش روی بچه هایشان هم تأثیر گذاشت. بچه ها طبق فطرت پاکشان تمایل داشتند که خودشان را به پدر و مادرشان نزدیک کرده و در کارهای خود از آنان الگو بگیرند. بچه ها در عالم بچگی، می آمدند دور و بر پدر و مادر و سعی می کردند مثل آنها رو به قبله بایستند و عبارات نماز را تلفظ کنند.

سید حسین بعدها در کربلای چهار شهید شد؛ اما بچه ها به رسم جاودانه پدر، هر بار که صدای اذان را می شنوند یا به مسجد می روند و یا در کنار هم نماز را در اول وقت و به صورت جماعت اقامه می کنند.

بر اساس روایتی از خاطرات شهید سید حسین موسوی

  • سیدحمید مشتاقی نیا

پژواک، قضا و قدر

سیدحمید مشتاقی نیا | چهارشنبه, ۲۶ مهر ۱۳۹۶، ۰۳:۴۹ ب.ظ

یک نتیجه کلی بگیریم: بولتن نویسی کاذب، تهمت و دروغ گویی و پرونده سازی و تخریب برای حذف دیگران، کار خوبی نیست.

گاهی چوب خدا بدجوری صدا دارد.

  • سیدحمید مشتاقی نیا

غرض یا مرض؟!

سیدحمید مشتاقی نیا | پنجشنبه, ۲۰ مهر ۱۳۹۶، ۱۰:۰۷ ق.ظ

s2k6_photo_2017-07-30_10-39-22.jpg


این عکس مربوط می شود به عرض ارادت مردم شهر بندرترکمن به ساحت حضرت اباعبدالله الحسین علیه السلام در محرم امسال.

قصد جسارت ندارم؛ ولی یک انسان چقدر باید ابله باشد که با حرکات نا به جا و بیهوده ای چون لعن علنی خلفای ثلاث و ... باعث دوری و پراکندگی محبین اهل سنت آل الله و نفرت آنان از مقدسات شیعه بشود؟!

  • سیدحمید مشتاقی نیا

بازی در خانه خدا

سیدحمید مشتاقی نیا | سه شنبه, ۱۸ مهر ۱۳۹۶، ۱۱:۰۵ ق.ظ

درست از وقتی که تولیت مسجد دست آنها افتاد یکهو مدعی شدند این مسجد سرشار از کرامات است. حاجت می خواهید، گره در کارتان افتاده، مشکلی دارید به مسجد تحت تولیت ما بیایید.

بعد کتاب نوشتند و گفتند: یکی آمد این جا از فلان جا، فلان مشکل را هم داشت، حاجتش را همین جا گرفت. یکی دیگر بود که مریض بود خواب دید که باید به مسجد ما بیاید و شفا بگیرد. آن یکی ...

شاهد همه این کرامات هم یک نفر بود، خادم مسجد.

خادم مسجد را مدتی بعد به خاطر سرقت چند وسیله از مسجد اخراج کردند؛ اما هنوز ستونی در مسجد قرار دارد که دفتر و خودکاری زیر آن گذاشته اند و بالایش نوشته اند: محل ثبت کرامات!

  • سیدحمید مشتاقی نیا

نان و نمک

سیدحمید مشتاقی نیا | دوشنبه, ۱۷ مهر ۱۳۹۶، ۰۶:۲۷ ق.ظ

طلبگی خواند و حالا چند اثر کوتاه چند دقیقه ای هم ساخته است.

هر چند سر و وضعش را تغییر داده؛ اما هنوز هم طلبه است و شهریه طلبگی را دریافت می کند.

چندباری هم که توانسته جایزه بگیرد و رزومه برای خودش جور کند از همین جوایز جشنواره های هنری حوزه علمیه بوده.

اما یواشکی درخواست می کند جایی می خواهیم معرفی اش کنیم نگوییم طلبه هنرمند. فقط بگوییم هنرمند، همین.

من هم فکر می کنم هنرمند خالی! درست تر است.

  • سیدحمید مشتاقی نیا

یک حرف راست پیرامون شایعات اخیر جاسوسی

سیدحمید مشتاقی نیا | جمعه, ۱۴ مهر ۱۳۹۶، ۱۱:۱۵ ق.ظ

نه از جناب دکتر! علوی و زیر مجموعه ایشان خوشم می آید و نه از حضرات لاریجانی دل خوشی دارم. معتقدم این افراد دیر یا زود باید خودشان را برای خداحافظی با سپهر سیاست ایران آماده کنند.

آمدنیوز در این مدت از فعالیت خود یک تنه روی بی بی سی و سی ان ان و رادیو مجاهد و دیگر بنگاه های خبرپراکنی و اغواگر وابسته به اجانب را سفید کرده و نشان داده که فلسفه وجودی آن از اساس چیزی جز دروغ و تهمت و تحریف نبوده است. به همان میزان که می توان محکم و راسخ به وحدانیت خدای متعال و نبوت رسول اکرم و امامت جانشیان بر حقش شهادت داد می توان به دروغ گو بودن آمدنیوز و درآمد نیوزهای وطن فروش نیز گواهی داد.

اما روی سخن با کسانی است که لجن پراکنی های امثال آمدنیوز را وحی منزل دانسته و خبرها و تحلیل های ساختگی آن را بر ضمیر دل خویش جای می دهند. از این دسته افراد می خواهم حالا که قرار است مطالب آمدنیوز را درباره جاسوسی زهرا لاریجانی باور کنند مرد و مردانه همه محتوای این خبر را به طور کامل و نه به صورت گزینشی، باور کرده و به گوش جان بسپارند. همین آمدنیوز راستگوی مورد تأیید شما که خبر جاسوسی دختر یکی از لاریجانی های مقیم مرکز را به زعم خود افشا نموده در ادامه همان خبر کذایی آورده است که فرد مذکور با دستور مستقیم رهبر انقلاب دستگیر و بازداشت شده است. اگر قرار است بپذیرید که لاریجانی کوچک برای انگلیس جاسوسی کرده ملزم هستید این را هم بپذیرید که رهبر فرزانه بی هیچ تعصب و جانبداری از زیردستان منصوب خود با عرمی انقلابی و در راستای حفظ سلامت در عرصه مدیریت جامعه دینی نسبت به برخورد با یک عنصر فاسد اقدام نموده است.

مریدان آمدنیوز اگر دین ندارند لااقل آزادگی نشان داده و به پاس وجود چنین رهبری شجاع و دلسوز و فساد ستیز و عدالت خواه، شکرگذار و قدردان باشند. آمدنیوز ناخواسته در داستان سرایی اخیر خود باز هم بر سلامت و تدبیر داهیانه مردی تاریخ ساز صحه گذاشت که پیش تر نیز مخالف سر سخت او در اعترافی ماندگار تأکید کرده بود در زندگی ایشان حتی یک نقطه خاکستری هم وجود ندارد.

حرف آخر: کار دشمن دشمنی است و این که دشمن بخواهد برای پیشبرد اهداف شومش دست به استخدام جاسوس در بدنه نظام بزند امری بدیهی و قابل پیش بینی به شمار می آید؛ اما حقیقت آن است که آن چه بیشتر از جاسوسی و فروش اطلاعات محرمانه به این مملکت خسارت وارد می کند وجود مسئولان نالایق و نابخرد و خنثی و طماعی است که در هر لباس و جایگاهی که قرار دارند با فاصله گرفتن از مبانی اسلام و انقلاب اسلامی و رفتار مزوّرانه و البته خائنانه خود، "اعتماد مردم" -که بالاترین پشتوانه و ضامن بقای این نظام مقدس است- را دچار آسیب می کنند. ان الله لایغیر ما بقوم حتی یغیروا ما بانفسهم

  • سیدحمید مشتاقی نیا

لذت بندگی

سیدحمید مشتاقی نیا | شنبه, ۸ مهر ۱۳۹۶، ۱۰:۵۱ ق.ظ

از خصوصیات مهم ایشان این بود که سفت و سمج نبود. راه را می شناخت. نمی  خواست کسی را به اجبار به راه بیاورد. هر چند با او که همراه می شدی،  ‏تا آخر می رفتی. اوایل به شکلی گریز پایی ام را در لفافه گوشزد می کرد. می دانستم می خواهد مرا تو خط بیاورد.

‏شبی بیدارم کرد و گفت: « نمی خواهی نماز بخوانی؟»

وقتی دیدم در آن سرمای زمستان منطقه ذبیدات که سنگ هم می ترکید، ‏یک فاصله طولانی را رفته و با آب تانکر یخ زده وضو گرفته و می خواهد نماز شب بخواند، خجالت می کشیدم که بلد نشوم. می گفتم: «چرا ، همین الان بلند می شوم. » اما هنوز قدمی از من دور نشده بود که در خواب غفلت می افتا دم و صبح بیدار می شدم.

علی آقا برای هر کسی روشی داشت. زور نمی گفت: اما تلاشی می کرد لذت عمل را بچشاند، ‏بعد دیگر کاری به کارت نداشت. چندین شب، ‏کار علی آقا همین بود. وضو گرفته می آمد و بیدارم می کرد ، اما دریغ که چند ثانیه بعد دوباره در بستر خواب می افتادم. با این احوال ، ‏علی آقا کسی نبود که به این راحتی برنامه ریزی خودش را قطع کند.

شبی، به هرسختی که بود،  بلند شدم . وقتی آب سرد ، ‏خواب را از سرم پراند ، ‏تازه متوجه شدم چه لذتی دارد در این شب های خلوت ، ‏با خدای خودت تنها باشی و حرف بزنی . همان جا به زمین نشستم دستانم را به آسمان بلند کردم. لذت اولین نماز شب چنان در روحم اثر کرد که هنوز فراموش نکرده ام دیگر هیچ وقت نشنیدم علی آقا حتی یک کلام در مورد نماز شب با من حرف بزند . به اصطلاح افتاده بودم تو خط .

بر اساس خاطره ای از همرزم شهید علی ماهانی، شهدا و نماز

  • سیدحمید مشتاقی نیا

به بهانه ارتحال پدر شهیدان شجاعیان

سیدحمید مشتاقی نیا | پنجشنبه, ۶ مهر ۱۳۹۶، ۱۱:۴۰ ق.ظ

سیدعلی‌اکبر شجاعیان

1339: تولد

 


1358: اخذ مدرک دیپلم با معدل 84/17

1364: شرکت در کنکور و پذیرش در رشته پزشکی

1366:  شهادت- کربلای 10- ماووت

¯¯¯

شجاعیان نه در همه آن چیزی است که گفته‌اند و نه در همه آن‌چه که باید گفت. او را باید جست در روایتی فراتر از این مجمل!

¯¯¯

به هر بهانه‌ای می‌آمد سراغ ما. موقع خیارچینی آمده بود کمک. همین‌طور که کار می‌‌کرد، سؤال هم می‌پرسید. ظهر شده بود. گفتم: برو ناهارت دیر می‌شود. لجوجانه می‌گفت: نه باز هم بگویید، می‌خواهم بیشتر اسلام را بشناسم.

¯¯¯

یک گوشه می‌نشست و زل می‌زد به ما. انگار با نگاهش صحبت‌ها را می بلعید. وقتی سؤال می‌پرسید می‌فهمیدم که تا عمق مطلب را درک کرده است. از خیلی‌ها جلوتر بود. به رفقا سپردم روی او حساب دیگری باز کنند. گفتم: این یک بچه استثنایی است.

¯¯¯

 جلسه که تمام شد، شروع کرد به شوخی کردن. چای و نان خشک، بساط پذیرایی‌مان بود. وقتی خوردیم، گفت: این غذاها ما را سیر می‌کند. جواب ما را می‌دهد، ما جواب این غذا خوردن‌ها را چگونه باید بدهیم؟ پانزده یا شانزده سال بیشتر نداشت اما همه را به فکر فرو می‌برد.

¯¯¯

اوایل بعضی‌ها در موردش تردید داشتند و می‌گفتند: فعلاً اعزامش نکنید. به هر زحمتی بود خودش را به جبهه رساند. شخصیت او را که دیدند خیلی‌ها مریدش شدند. اگر خودش می‌خواست بیشتر از این‌ها پیشرفت می‌کرد ولی به جانشینی گردان قانع بود.

¯¯¯

وضع زندگی‌شان خوب بود. پدرش پول تو جیبی خوبی بهش می‌داد، اما همیشه جیبش خالی بود. وقتی شهید شد خیلی از کسانی که سرمزارش می‌آمدند را نمی‌شناختیم. پول توجیبی‌های اکبر، برکت سفره خیلی‌ها بود.

¯¯¯

تا دیدمش رفتم جلو و روبوسی کردم. گفتم مبارک باشد، پزشکی قبول شدید ولی انگار برایش اهمیتی نداشت. با تبسّم گفت: هر وقت شهید شدم تبریک بگویید.

¯¯¯

می‌گفتند: پسرجان تو دانشجو هستی، فردا پس‌فردا می‌شوی آقای دکتر، به خودت برس. می‌گفت: شخصیت انسان به این چیزها نیست. با لباس بسیج هم می‌شود رفت دانشگاه و درس خواند.

¯¯¯

با وضو می‌رفت سرکلاس و بیشتر روزها روزه می‌گرفت... می‌گفت: علم بدون ایمان که فایده ندارد.

¯¯¯

شهید، شهید است. چه فرقی می‌‌‌کند... افشار کار خودش را می‌کرد. سوت خمپاره را که می‌شنید، خیز می‌رفت روی جنازه، داد می‌زد شما چه می‌دانید او سیدعلی اکبر شجاعیان است.

صبح فهمیدیم که او هنوز زنده است. بعدها که بیشتر او را شناختم فهمیدم که جناز‌ه‌اش هم ارزش فداکاری دارد.

¯¯¯

بعضی‌ها که او را خوب نمی‌شناختند برای‌شان سؤال بود. این بچه‌ دانشجوی پولدار وسط خاک و خون آمده چه کار؟!

¯¯¯

خیره شده بود به هلی‌کوپتر انگار اولین بار است که می‌بیند. گفت: این آهن‌پاره ساخته دست انسان است و پرواز می‌کند. انسان خودش اگر بخواهد تا کجا می‌رود؟

¯¯¯

هر بار وقت غذا خورده و نخورده بهانه می‌آورد که سیر شدم و کنار می‌کشید. هرکس با او همسفره می‌شد کیف می‌کرد.

تنها جایی که خودش را بر دیگران مقدم می‌دانست، موقع خطر بود. خودش جلو می‌رفت و نیروها هم پشت سرش، در یکی از عملیات‌ها به خاطر فاصله کم دشمن، بچه‌ها غافلگیر شده و بسیاری از آن‌ها شهید و مجروح شده بودند. روحیه بچه‌ها آسیب دیده بود. اکبر وضعیت را که دید پرید وسط عراقی‌ها و جنگ تن به تن راه انداخت. بچه‌ها هم پشت‌سرش شور گرفتند. بعد از آن، چهل و هفت روز در بیمارستان بستری بود.

¯¯¯

گریه می‌کرد. نیامده می‌خواست برود. می‌گفت: من از شهدا خجالت می‌کشم، از رزمنده‌ها، جانبازها و... نکند جا بمانم. تصاویر جبهه را که می‌بینیم شرمنده می‌شوم. یعنی می‌شود من هم در راه خدا....

خواستم دلداریش بدهم، گفتم: تو در سنگر علم خدمت خواهی کرد انشاءا... . پرید وسط حرفم که هستند کسانی که جسم را درست کنند. من باید بروم روح خود و دیگران را درست بکنم.

¯¯¯

رفته بودم پایگاه شهید بهشتی اهواز، بچه‌ها دوره‌ام کردند که دست و پا و قفسه سینه اکبر شکسته و تنش داغان شده و پایش می‌لنگد؛ اما از بیمارستان فرار کرده  و به جبهه آمده. شما با او صحبت کنید شاید قبول کرد و برگشت.

اکبر که آمد هرچه حدیث و روایت درباره وجوب حفظ جان برایش خواندم اثر نکرد. می‌گفت: نمی‌خواهم تخت بیمارستان را اشغال کنم.. اصرار کردم لااقل برود خانه استراحت کند. گفت: زبان و چشمم که سالم است این‌جا کار دفتری می‌کنم. جای من یک آدم سالم برود خط مقدم، خالصانه حرف می‌زد. اشکم را درآورد. به جای او من تحت تأثیر قرار گرفته بودم.

¯¯¯

نوبت نگهبانی من بود. توی تاریکی صدایی را شنیدم. انگشتم رفت روی ماشه، دلم می‌لرزید. یا گراز بود یا عراقی. باید می‌زدم، تا بجنبم دیدم کسی سرش را لای دستانش گرفته و گریه‌کنان از بین نخل‌ها جلو می‌آید. اکبر بود. اکبر دیوانه، اکبری که از تمام وجودش نور می بارید.

¯¯¯

دو نفر از بچه‌ها وسایل رزمی‌شان را موقع تمرین گم کرده بودند. از نظر قوانین نظامی باید با آن‌ها برخورد می‌شد. دستور داد بازداشت شوند تا به کارشان رسیدگی شود.  غروب رفت پیش آن‌ها و به زور چایی به خوردشان داد. شامش را هم با آن‌ها خورد. هم به قانون عمل کرد هم طاقت نداشت کسی از او دلگیر شود.

¯¯¯

 گردان یارسول (ص)، گردان خط‌شکن بود. هرکس حال و هوای شهادت داشت به زور هم که شده خودش را به آن گردان می‌رساند. آوازه سیدعلی اکبر در بین همه بچه‌های لشکر پیچیده بود. خیلی‌ها دوست داشتند در کنار دانشجوی شجاعی باشند که هم در معنویت پیشتاز بود و هم مغز متفکر طراحی عملیات‌های گردان بود. روزها سرش خیلی شلوغ بود. اما شب‌ها راحت‌تر می‌شد او را دید. به خصوص بعد از نماز شب و قبل از اذان صبح که بی سر و صدا آفتابه‌های دستشویی گردان را یک به یک می‌برد زیر تانکر آب و پر می‌کرد تا به رزمندگان اسلام خدمتی کرده باشد.

¯¯¯

 کربلای 5 نزدیک شده بود. هر آن احتمال داشت دستور عملیات صادر شود. ساعت یازده و نیم شب بیدار باش زد. نیروها که به خط  شدند از همه عذرخواهی کرد و گفت: حالا بروید بخوابید.

ساعت یک و نیم تیراندازی راه انداخت. بچه‌ها تند و سریع به خط شدند. باز هم عذرخواهی کرد. گفت: دیگر تمام شد با خیال راحت بخوابید. یک ساعت بعد بیدارباش زد. گفت:‌این‌بار برای نمازشب بیدارتان کردم.

¯¯¯

یک جاهایی که منع نظامی نداشت پوتینش را درمی‌آورد و پابرهنه می‌شد. می‌گفت: این جا، جای پای شهداست. این خاک سجده‌گاه فرشته‌هاست.

¯¯¯

تا فهمید باز حاج بصیر پشت خط است، خودش را پرت کرد بیرون چادر. این‌طوری راحت‌تر می‌شد حضور او را کتمان کرد. حاجی هم زرنگ بود. خندید و گفت: قایم شدن تا کی؟ بابا اعدامش که نمی‌کنیم، قرار است فرمانده تیپ شود همین.

¯¯¯

ستون پنجم کار خودش را کرده بود. خیلی از بچه‌های گردان یا رسول‌ در ام‌الرصاص جا ماندند. اکبر به شدت مجروح شده بود. تمام تنش غرق در خون بود. نعره می‌کشید و خود را با مشت می‌زد. می‌گفت: من مسئول آن بچه‌ها بودم. ولی توفیق من از آن‌ها کمتر بود. بی‌طاقت شده بود.

¯¯¯

شوخی شوخی از دهانم پرید؛ گفتم: چندماه دیگر جنگ تمام می‌شود و تو می‌روی تهران مطب باز می‌کنی. آن وقت دیگر از این حزب‌اللهی بازی دست برمی‌داری....

رنگش پرید، رفت توی فکر و ساکت ماند. راست گفته‌اند: العاقبه للمتقین.

¯¯¯

 سیدمحمد که شهید شد، خیلی‌ها اصرار کردند در شهر بماند می‌گفتند: خانواده شما دینش را ادا کرده.

می‌گفت: محمد تکلیف خودش را انجام داده،‌ نه تکلیف مرا، وقتی مارش کربلای 10 را شنید دیگر معطل نکرد. نوار وصیت‌نامه اکبر به جای سخنرانی سالگرد محمد از بلندگو پخش شد.

¯¯¯

پاسدار نبود اما لباس سبز پوشید. خوش‌تیپ شده بود. وسط عملیات شوخی می‌کرد، چهره‌اش شاد و بانشاط بود. می‌گفت: دیشب خواب خوشی دیده. خمپاره که کنارش منفجر شد، باز لبانش تبسّم داشت.

¯¯¯

 دیوار مهدیه انگار بزرگ‌ترین دیوار شهر بود. نمی‌دانم چه شد. یک دفعه‌ فرو ریخت. داشتم تعمیرش می‌کردم که گفتند: انسان بزرگی از بین شما خواهد رفت. صبح با خبر شهادت اکبر آتش گرفتم.

¯¯¯

 بی‌خیال عالم، دراز به دراز افتاده بود. انگار نه انگار اتفاقی افتاده، تمیز و آراسته بود. صورتش مثل قرص ماه می‌درخشید. دیگر اثری از خستگی و بی‌خوابی همیشگی در آن دیده نمی‌شد. خیلی ناز شده بود. از حالت عادی‌اش زیباتر به نظر می‌رسید. حیفم آمد نوازشش نکنم. فرصت خوبی بود. آرام دست بردم روی صورتش. مثل همیشه با حیا و محجوب بود. انگار روی پیشانی ‌اش عرق نشسته بود. چه قدر پوستش لطیف شده بود. چه محاسن نرمی داشت. اصلاً چه کسی گفته اکبر از پیش ما رفته؟

¯¯¯

در مکه از خدا خواستم باز هم بچه‌هایم را در خواب ببینم. یک شب علی‌اکبر و محمد کلاسور به دست آمدند به خوابم. گفتند: مادرجان چرا این‌قدر بی‌قراری می‌کنی؟ مگر دنیا ارزشی دارد؟ ما داریم این‌جا زندگی می‌کنیم. هر دو لبخند زدند،‌ دلتنگی نکنید. ما همیشه پیش شما هستیم....

¯¯¯

شش سال است که منتظر بودم. شش سال است که منتظر این عشقم. منتظر این وصالم وصالی که دلم را به آتش کشید. آیا می‌شود از قفس تنگ و کوچک تن رهید؟...

خدای من! شیرینی وصلت چگونه است؟ می‌دانم که تکه تکه شدن و سوختن در راه معبود درد و رنج ندارد، نه! لذت دارد، لذت.

... من سال‌هاست که عاشق مرگ شده‌ام. من سال‌هاست که عاشق کشته شدن در این راه شده‌ام. درست است که با عقل حسابگر مادی جور درنمی‌آید.

فرازی از وصیت‌نامه شهید

به کوشش سیدحمید مشتاقی‌نیا


  • سیدحمید مشتاقی نیا

وقتی که باران می بارد ...

سیدحمید مشتاقی نیا | سه شنبه, ۴ مهر ۱۳۹۶، ۰۹:۱۱ ق.ظ

سرکار خانم صمدی، نوه شهید صمدی است که این متن زیبا را به تقریر درآورده است. این متن از آن دست نوشته هایی است که باید با چشم دل خواند و لذت برد:

ظهر تابستون ،هوای گرم شهریور نمیذاره آدم از جاش تکون بخوره .روبروی قاب عکس پدر بزرگم  نشسته بودم .بعضی اوقات ساعت ها میشینم به این عکس نگاه میکنم. همیشه برام سواله چرا رفت؟رفت شهید شه که چی بشه ؟همه میگن برای حفظ کشور برای دینش ناموسش و برای خیلی چیزایی که من سر در نمیارم رفت .

ولی این منو قانع نمیکنه خودم همیشه میگم یک عشقی باید باشه آدم بره جلوی اون همه تانگ و تفنگ و اتیش اونم بدون  هیچ ترسی .این یک  خود خواهیه محضه ادم  زنو با هشتا بچه قدو نیم قدو  ول کنه بره شهید شه . از راه های دیگم میشه رفت پیش خدا  . ولی با این همه پدر بزرگم برام همیشه مقدس ترین فرد دنیاست  برام اسطوره شجاعت و شهامته  .از این فکر اومدم بیرون یک  عکسی همیشه کنار عکس پدر بزرگم  هست .یک شهید خیلی جوون.تو این دوره زمونه ادمایی مثل  سید مجتبی حسینی کم هستن . عکسشو به زیارت عاشورا چسبوندن ی دخترم بغلشه خیلی شبیشه. باید دخترش زهرا باشه .  قیافه مظلومی داره مثل تمام شهدا اینم یک  ارامش خاصی تو نگاشه انگار میدونه میخواد بره پیش خدا. هرچی باشه خدا اینارو انتخاب کرده  افراد خاصین  پاشدم عکسشو  برداشتم گذاشتم تو کیفم  همیشه برای پدر بزرگم  زیارت عاشورا  میخونم.  از این فکرا اومدم بیرون تازه یادم اومد باید ی تحقیقی انجام بدم درباره راهی که انتخاب کردم ببینم میتونم تا اخر ادامه بدم یا نه حرف مادرم درسته .چون تازه چادری شدم باید بیشتر دربارش  تحقیق کنم اماده شدم رفتم سمت کتابخونه مرکزی شهرمون کتابای خوبی داره .دختر خیلی کنجکاو و شیطونی تشریف دارم  تا حدی که مادرم میگه این کنجکاوی کار دستت میده تو راه برگشت .....

تو راه برگشت دوستمو دیدم . از دیدن من با چادر و حجاب و بدون هیچ ارایشی واقعا تعجب کرد نمیتونست باور کنه من همون فاطمه قدیمم .باران بهم گفت:بیا بریم حسینیه کلی باهات حرف دارم .چیشد چادری شدی بخاطر شخص خاصی بود؟ یا واقعا تغییر کردی؟ ولی من از این تغییر یهویی خیلی خوشحالم خیلی بهت میاد.ان شاءالله  برات باقی بمونه .

من_  ان شاءالله .شاید بگم باورت نشه ولی بریم حسینیه تاحالا نرفتم همونجا همه چیو  بهت میگم .

باران  _باشه بریم ولی خیلی بهت میاد خیلی خوب شدی راستی میدونستی خیلی ها برای همین چادرما جونشونو فدا کردن همین الانشم برادران مدافع حرم دارن تو سوریه برای ناموس حضرت زینب( س)  میجنگن میدونستی چادر تنها چیزیه که از مادرمون زهرا به ما خانوما به ارث رسیده حضرت زینب عصر عاشورا نذاشت این چادر کمتر از ثانیه ایی از سرش بیوفته . این چهار قد نشانه شرف و ابرو حیای یک خانومه .

خانوما با چادرشون مدافع عمه زینبن.

حرفاش برام خیلی جالب دلنشین بود پس یک دلیلی که شهدا رفتن  این بود  .....

به یاد ی جمله ایی که تو وصیت یک  شهید خونده بودم  افتادم سیاهی چادرتو از سرخی خون من رنگین تره .

وارد حسینیه عاشقان شدیم الحق که میگن حسینیه عاشقان درسته پنج شهید گمنام  پنج عاشق اینجان و  فضای اینجا رو با وجودشون  خیلی خاص و معنوی  کردن . یاد خوابی که دیدم افتادن که عهد بستم به کسی نگم میترسم اگه بگم بگن دروغ میگه مسخرم کنن....

وارد ضریح شدیم باران  بلند سلام کرد. اول فکر  کردم کسی رو دیده اطراف و  نگاه کردم کسی نبود دیدم دارم باخودش حرف میزنه سر قبر همه شهدا گمنام رفتم فاتحه خوندن  سنشون بود حتما از

دی ان ای متوجه شدن بیشتر ۱۹ ساله هستن  چه جالب همه فرزند روح الله بودن فرزند امام خمینی (ره )

از پیش همشون گذشتم بالا سر شهیدی  که حس کردم میشه باهاش حرف زد واستادم گوشه ی ضریح نشستم ناخودآگاه اشکام سرازیر شد شروع کردم صحبت کردن خیلی گذشت به خودم اومدم دیدم باران  داره با تعجب نگام میکنه وقتی دید متوجه حضورش شدم خندید گفت:والا باورم نمیشه بیا بریم اون طرف  باهم صحبت کنیم از ضریح اومدیم بیرون

 گفتم : باکی سلام کردی ؟

باران  :دوستم !

من : دوستت کیه ؟

باران  :همونی که کنارش نشستم شهید  بود دیگه ؟ تازه براش اسمم انتخاب کردم .

من:باشهید دوست شدی ؟ جالبه اونا که نیستن .

باران : نه دیگه هستن . شهدا همیشه هستن  وجود دارن  کسی که از آرمانش از زندگی دنیویش میگذره برای مردمش همیشه وجود داره. فقط باید چشم بصیرت داشت دیدشون .

من :اهان اره ما که نداریم ان شاءالله خدا میده

باران : ان شاءالله .حالا فاطمه چیشد یهو عوض شدی من مردم از نگرانی ؟

من : نگرانی یا فضولی  ؟

باران  :هردوش ولی دومی بیشتر

من :باشه میگم ولی نپر وسط حرفام اخلاقام هنوز عوض نشدهاااا

باران :خب حالا بگو

من: مسخره کنی یا بگی دروغ میگم میکشمت

باران  :تو هرکاری کنی دروغ نمیگی

چند شب بود پشت سر هم خواب رهبرو میدیدم که میره در خونه ایی  رو میزنه رو سر در اون  خونه پر از گل های رونده و و درخت بود شبیه بهشت بود .ولی تا من نزدیک رهبر میشم رهبر محو مشه  گلا خشک میشن دیگه هیچی شبیه قبلش نبود .‌ تا چند وقت گذشت یک شب بازم  این خوابو دیدم صبحش از مدرسه زنگ زدن گفتن: شماجایگزین فرمانده بسیجی. فرمانده ام این چند وقت  نیست تو دوشنبه ساعت ۸  جاش میری کانون خواهران  حتما با چادر میری  حواست باشه ابروی مارو نبریا خداحافظ . و قطع کرد نذاشت  حتی من یک کلمه ام  حرف بزنم.  یادم اومد من  که چادر ندارم  اخه چرا من.

روزا می‌گذشت شب یکشنبه موقع خواب یادم اومد که ی چادر برای مشهد دوخته بودم دارم ولی  باید میرفتم از خونه خودمون میگرفتم ولی بابا مامان و  همسایه ها چی حالا.  ی کاریش میکنم  . خودم خیلی دوست داشتم چادری شم .و بمونم صبح زود پا شدم رفتم خونه چادرو  گرفتم   همه خواب بودن یواشکی زدم بیرون میترسدم بذارم .خب بلدم  نبودم  هرجوری بود گذاشتم رو سرم حس خیلی خوبی داشتم به چادری بودن عالی بود نگاه همسایه ها برام اصلا مهم نبود. نمیدونم چم شده بود  خیلی حس کردم سنگین رفتار میکردم .حس فوق العاده ایی بود وصف نشدنی بود بعد جلسه مسمم شدم برای همیشه چادری شم . مادرم مخالفت می کرد میگفت میذاری بر میداری ابرومون میره نکن اینکارارو.تو دم دمی مجازی میدونم دخترمو میشناسم .

 ولی من زیر بار نرفتم این آرامش این همه احترام که دیدم این همه متانت تو رفتارمو همشو از چادر گرفتم دیگه حاضر نبودم مثل قبل شم .  نماز خونم شده بودم تازه معنی اسممو متوجه شدم صاحب این اسمو شناختم اینا همه رو چادر بهم داد.دلم نمیخواد  یک لحظه از خودم دورش کنم. نمازو کامل بلد نبودم ولی یاد گرفتم چادر گذاشتن هم  مادر بزرگم یادم داد حس میکنم خدا خواست حضرت زهرا(س )وحضرت  زینب (س)خواستن. تازهم به این درکم رسیدم که شهدا خواستن تا عوض شم. ‌

حرفم تموم شد

باران  داشت گریه میکرد

باران  ‌:فاطمه تو برگزیده حضرت فاطمه ایی(س) ایشون  تورو انتخاب کرده . همه چی بر میگرده به خوابت  خدا داشت راهنمایت میکرد. وای فاطمه تو چیکار کردی که خدا انقد دوست داره

من ارزوی دیدن همچین خواب هایی رو دارم 

من :هیچ کاری نکردم فقط گناه کردم خدا خیلی بخشنده همین .راستی من یک  شهیدو میشناسم. توهم  میشناسیش؟ عکسو از تو کیفم در اوردم نشونش دادم

باران :سید مجتبی ست چیشد ؟دختره تو بغلش  دخترشه .

من: هیچی فقط میخوام این دوست شهیدم باشه

باران : فاطمه خانوم این شهید تورو انتخاب کرد نه تو اونو.خوشا به سعادت. سید خدا تورو به عنوان  دوستش  پذیرفت .فاطمه جان  خوشحالم برات این  شهید هم دوستته هم برادرت .

راست میگفت سید مجتبی برام عین یک  برادره الان که هفت ماه از اون روز میگذره دوستای شهید زیادی پیدا کردم ولی سید مجتبی داداشمه راز دارمه بخاطر برادرم حجابمو بیشتر حفظ میکنم اخلاقمو درست کردم خودمو عوض کردم که از انتخابش شرمنده نشه

تمام سوال هایی که تو ذهنم بودو گرفتم فهمیدم که عشق به میهن و مردماش باعث این همه ایثارو فدا کاری شده .

چند وقتی میگذره من هر وقت  تونستم میرم حسینیه میرم پیش همون شهید میشینم باهاش حرف میزنم سر خاک داددشم تا الان نرفتم ولی همیشه باهاش حرف میزنم و عهد  پیمان خودمو مستحکم میکنم . و همین باعث میشه هیچ وقت نخوام عهدمو پایمال کنم تازه بیشتر  پایبند میشم .

به امید روزی که زندگی شهدا سر لوحه زندگی همه بشه . 

  • سیدحمید مشتاقی نیا

از "میز" بان تا میزان!

سیدحمید مشتاقی نیا | پنجشنبه, ۱۶ شهریور ۱۳۹۶، ۰۵:۰۳ ب.ظ

yqon_photo_2017-07-06_04-59-25.jpg


جلسه ای که به دعوت دکتر نجفی، یکی از نمایندگان مردم بابل در مجلس شورای اسلامی و با حضور جمعی از ائمه جمعه این شهرستان و نیز ریاست اداره اوقاف استان در رستوران گران قیمت میزبان واقع در شهر بابلسر برگزار گردید، اتفاق خوشایندی نبود و تصاویر مربوط به آن بازتاب مثبتی در فضای مجازی به همراه نداشت.

آن گونه که مشخص است بخشی از این رستوران گران قیمت برای ساعاتی توسط بانی جلسه قرق! شد تا مجلس در فضایی آرام برگزار شود.

هزینه این کار حتی اگر از حساب شخصی افراد پرداخت شده باشد، مصداق اسراف و تبذیر محسوب می شود.

ظاهر امر این گونه است که تنها چهار امام جمعه از هفت امام جمعه شهرستان در این جلسه پرهزینه شرکت کرده اند. هر چهار بزرگوار نیز از رجال با فضیلت و انقلابی هستند که به نظرم در این مورد دچار اشتباه شده اند.

نمی خواهم بگویم که قرار بود در اسلام، مسجد محور تصمیم گیری ها و تحولات اجتماعی و سیاسی و ... باشد. نمی خواهم نامه تاریخی امیرالمومنین در تقبیح رفتار کارگزار خود که در میهمانی پرهزینه ای شرکت کرده بود را به رخ کسی بکشم؛ اما فضلای ارجمند ما لابد مستحضر هستند که اگر نماینده دیگر بابل در مجلس و یا اعضای شورای شهر و مسئولان و چهره های متمول دیگر هم بخواهند مشابه این نوع جلسات را در فضایی همطراز با رستوران میزبان بابلسر برگزار نمایند، بی شک مسابقه اشرافی گری و تجمل طلبی در طبقاتی از جامعه رواج پیدا کرده و در نهایت نتیجه ای جز ولع سرمایه سالاران و نیز احساس دوری و فاصله محرومان با مسئولان و زعمای قوم در پی نخواهد داشت.

یادمان نرود که قرار است مروّج و الگوی سبک صحیح زندگی در ابعاد فردی و اجتماعی باشیم. 

  • سیدحمید مشتاقی نیا