وقتی که باران می بارد ...
سرکار خانم صمدی، نوه شهید صمدی است که این متن زیبا را به تقریر درآورده است. این متن از آن دست نوشته هایی است که باید با چشم دل خواند و لذت برد:
ظهر تابستون ،هوای گرم شهریور نمیذاره آدم از جاش تکون بخوره .روبروی قاب عکس پدر بزرگم نشسته بودم .بعضی اوقات ساعت ها میشینم به این عکس نگاه میکنم. همیشه برام سواله چرا رفت؟رفت شهید شه که چی بشه ؟همه میگن برای حفظ کشور برای دینش ناموسش و برای خیلی چیزایی که من سر در نمیارم رفت .
ولی این منو قانع نمیکنه خودم همیشه میگم یک عشقی باید باشه آدم بره جلوی اون همه تانگ و تفنگ و اتیش اونم بدون هیچ ترسی .این یک خود خواهیه محضه ادم زنو با هشتا بچه قدو نیم قدو ول کنه بره شهید شه . از راه های دیگم میشه رفت پیش خدا . ولی با این همه پدر بزرگم برام همیشه مقدس ترین فرد دنیاست برام اسطوره شجاعت و شهامته .از این فکر اومدم بیرون یک عکسی همیشه کنار عکس پدر بزرگم هست .یک شهید خیلی جوون.تو این دوره زمونه ادمایی مثل سید مجتبی حسینی کم هستن . عکسشو به زیارت عاشورا چسبوندن ی دخترم بغلشه خیلی شبیشه. باید دخترش زهرا باشه . قیافه مظلومی داره مثل تمام شهدا اینم یک ارامش خاصی تو نگاشه انگار میدونه میخواد بره پیش خدا. هرچی باشه خدا اینارو انتخاب کرده افراد خاصین پاشدم عکسشو برداشتم گذاشتم تو کیفم همیشه برای پدر بزرگم زیارت عاشورا میخونم. از این فکرا اومدم بیرون تازه یادم اومد باید ی تحقیقی انجام بدم درباره راهی که انتخاب کردم ببینم میتونم تا اخر ادامه بدم یا نه حرف مادرم درسته .چون تازه چادری شدم باید بیشتر دربارش تحقیق کنم اماده شدم رفتم سمت کتابخونه مرکزی شهرمون کتابای خوبی داره .دختر خیلی کنجکاو و شیطونی تشریف دارم تا حدی که مادرم میگه این کنجکاوی کار دستت میده تو راه برگشت .....
تو راه برگشت دوستمو دیدم . از دیدن من با چادر و حجاب و بدون هیچ ارایشی واقعا تعجب کرد نمیتونست باور کنه من همون فاطمه قدیمم .باران بهم گفت:بیا بریم حسینیه کلی باهات حرف دارم .چیشد چادری شدی بخاطر شخص خاصی بود؟ یا واقعا تغییر کردی؟ ولی من از این تغییر یهویی خیلی خوشحالم خیلی بهت میاد.ان شاءالله برات باقی بمونه .
من_ ان شاءالله .شاید بگم باورت نشه ولی بریم حسینیه تاحالا نرفتم همونجا همه چیو بهت میگم .
باران _باشه بریم ولی خیلی بهت میاد خیلی خوب شدی راستی میدونستی خیلی ها برای همین چادرما جونشونو فدا کردن همین الانشم برادران مدافع حرم دارن تو سوریه برای ناموس حضرت زینب( س) میجنگن میدونستی چادر تنها چیزیه که از مادرمون زهرا به ما خانوما به ارث رسیده حضرت زینب عصر عاشورا نذاشت این چادر کمتر از ثانیه ایی از سرش بیوفته . این چهار قد نشانه شرف و ابرو حیای یک خانومه .
خانوما با چادرشون مدافع عمه زینبن.
حرفاش برام خیلی جالب دلنشین بود پس یک دلیلی که شهدا رفتن این بود .....
به یاد ی جمله ایی که تو وصیت یک شهید خونده بودم افتادم سیاهی چادرتو از سرخی خون من رنگین تره .
وارد حسینیه عاشقان شدیم الحق که میگن حسینیه عاشقان درسته پنج شهید گمنام پنج عاشق اینجان و فضای اینجا رو با وجودشون خیلی خاص و معنوی کردن . یاد خوابی که دیدم افتادن که عهد بستم به کسی نگم میترسم اگه بگم بگن دروغ میگه مسخرم کنن....
وارد ضریح شدیم باران بلند سلام کرد. اول فکر کردم کسی رو دیده اطراف و نگاه کردم کسی نبود دیدم دارم باخودش حرف میزنه سر قبر همه شهدا گمنام رفتم فاتحه خوندن سنشون بود حتما از
دی ان ای متوجه شدن بیشتر ۱۹ ساله هستن چه جالب همه فرزند روح الله بودن فرزند امام خمینی (ره )
از پیش همشون گذشتم بالا سر شهیدی که حس کردم میشه باهاش حرف زد واستادم گوشه ی ضریح نشستم ناخودآگاه اشکام سرازیر شد شروع کردم صحبت کردن خیلی گذشت به خودم اومدم دیدم باران داره با تعجب نگام میکنه وقتی دید متوجه حضورش شدم خندید گفت:والا باورم نمیشه بیا بریم اون طرف باهم صحبت کنیم از ضریح اومدیم بیرون
گفتم : باکی سلام کردی ؟
باران :دوستم !
من : دوستت کیه ؟
باران :همونی که کنارش نشستم شهید بود دیگه ؟ تازه براش اسمم انتخاب کردم .
من:باشهید دوست شدی ؟ جالبه اونا که نیستن .
باران : نه دیگه هستن . شهدا همیشه هستن وجود دارن کسی که از آرمانش از زندگی دنیویش میگذره برای مردمش همیشه وجود داره. فقط باید چشم بصیرت داشت دیدشون .
من :اهان اره ما که نداریم ان شاءالله خدا میده
باران : ان شاءالله .حالا فاطمه چیشد یهو عوض شدی من مردم از نگرانی ؟
من : نگرانی یا فضولی ؟
باران :هردوش ولی دومی بیشتر
من :باشه میگم ولی نپر وسط حرفام اخلاقام هنوز عوض نشدهاااا
باران :خب حالا بگو
من: مسخره کنی یا بگی دروغ میگم میکشمت
باران :تو هرکاری کنی دروغ نمیگی
چند شب بود پشت سر هم خواب رهبرو میدیدم که میره در خونه ایی رو میزنه رو سر در اون خونه پر از گل های رونده و و درخت بود شبیه بهشت بود .ولی تا من نزدیک رهبر میشم رهبر محو مشه گلا خشک میشن دیگه هیچی شبیه قبلش نبود . تا چند وقت گذشت یک شب بازم این خوابو دیدم صبحش از مدرسه زنگ زدن گفتن: شماجایگزین فرمانده بسیجی. فرمانده ام این چند وقت نیست تو دوشنبه ساعت ۸ جاش میری کانون خواهران حتما با چادر میری حواست باشه ابروی مارو نبریا خداحافظ . و قطع کرد نذاشت حتی من یک کلمه ام حرف بزنم. یادم اومد من که چادر ندارم اخه چرا من.
روزا میگذشت شب یکشنبه موقع خواب یادم اومد که ی چادر برای مشهد دوخته بودم دارم ولی باید میرفتم از خونه خودمون میگرفتم ولی بابا مامان و همسایه ها چی حالا. ی کاریش میکنم . خودم خیلی دوست داشتم چادری شم .و بمونم صبح زود پا شدم رفتم خونه چادرو گرفتم همه خواب بودن یواشکی زدم بیرون میترسدم بذارم .خب بلدم نبودم هرجوری بود گذاشتم رو سرم حس خیلی خوبی داشتم به چادری بودن عالی بود نگاه همسایه ها برام اصلا مهم نبود. نمیدونم چم شده بود خیلی حس کردم سنگین رفتار میکردم .حس فوق العاده ایی بود وصف نشدنی بود بعد جلسه مسمم شدم برای همیشه چادری شم . مادرم مخالفت می کرد میگفت میذاری بر میداری ابرومون میره نکن اینکارارو.تو دم دمی مجازی میدونم دخترمو میشناسم .
ولی من زیر بار نرفتم این آرامش این همه احترام که دیدم این همه متانت تو رفتارمو همشو از چادر گرفتم دیگه حاضر نبودم مثل قبل شم . نماز خونم شده بودم تازه معنی اسممو متوجه شدم صاحب این اسمو شناختم اینا همه رو چادر بهم داد.دلم نمیخواد یک لحظه از خودم دورش کنم. نمازو کامل بلد نبودم ولی یاد گرفتم چادر گذاشتن هم مادر بزرگم یادم داد حس میکنم خدا خواست حضرت زهرا(س )وحضرت زینب (س)خواستن. تازهم به این درکم رسیدم که شهدا خواستن تا عوض شم.
حرفم تموم شد
باران داشت گریه میکرد
باران :فاطمه تو برگزیده حضرت فاطمه ایی(س) ایشون تورو انتخاب کرده . همه چی بر میگرده به خوابت خدا داشت راهنمایت میکرد. وای فاطمه تو چیکار کردی که خدا انقد دوست داره
من ارزوی دیدن همچین خواب هایی رو دارم
من :هیچ کاری نکردم فقط گناه کردم خدا خیلی بخشنده همین .راستی من یک شهیدو میشناسم. توهم میشناسیش؟ عکسو از تو کیفم در اوردم نشونش دادم
باران :سید مجتبی ست چیشد ؟دختره تو بغلش دخترشه .
من: هیچی فقط میخوام این دوست شهیدم باشه
باران : فاطمه خانوم این شهید تورو انتخاب کرد نه تو اونو.خوشا به سعادت. سید خدا تورو به عنوان دوستش پذیرفت .فاطمه جان خوشحالم برات این شهید هم دوستته هم برادرت .
راست میگفت سید مجتبی برام عین یک برادره الان که هفت ماه از اون روز میگذره دوستای شهید زیادی پیدا کردم ولی سید مجتبی داداشمه راز دارمه بخاطر برادرم حجابمو بیشتر حفظ میکنم اخلاقمو درست کردم خودمو عوض کردم که از انتخابش شرمنده نشه
تمام سوال هایی که تو ذهنم بودو گرفتم فهمیدم که عشق به میهن و مردماش باعث این همه ایثارو فدا کاری شده .
چند وقتی میگذره من هر وقت تونستم میرم حسینیه میرم پیش همون شهید میشینم باهاش حرف میزنم سر خاک داددشم تا الان نرفتم ولی همیشه باهاش حرف میزنم و عهد پیمان خودمو مستحکم میکنم . و همین باعث میشه هیچ وقت نخوام عهدمو پایمال کنم تازه بیشتر پایبند میشم .
به امید روزی که زندگی شهدا سر لوحه زندگی همه بشه .