معبر آسمان
برای شهادت آماده بود. حقوقی که سپاه به او می داد را هم نگرفت، وسایلش را به این و آن هدیه می داد، از همه تعلقات مادی دل کند؛ اما برای مادرش دلتنگ می شد. یکبار نشست و گریه کرد. می دانست دل مادر هم پیش اوست. بعد گفت نکند مادر دعا کند که شهید نشوم؟ به خودش قول داد اگر شهید شد به بهشت نرود، صبر کند تا مادر بیاید، بعد.
روزی که در نامه مادر خواند از او راضی است، گل از گلش شکفت.
گفته بود این بار که بروم عملیات دیگر بر نخواهم گشت. روزی که خبر شهادتش پخش می شود را هم تعیین کرد، نوزده اسفند. همان روز حجله اش جلوی مسجد بر پا شد.
مادر خواب دید از بدن حسن آب می چکد. تنش خیس است. شب عملیات، دوش گرفته بود تا برای آخرین بار غسل شهادت کند. وسایلش را که چند هفته بعد آوردند حوله اش هنوز نم داشت. پدر، همان را کشید روی دستش که دچار مشکل بود. دردش خوب شد و تا ده سال بعد که زنده بود دیگر از حرکت نایستاد.
مادر خواب دید بانویی آمده پیکر شهیدی را از خانه او با خود می برد؛ پیکر اما ناقص بود. پیکر حسن که هیچگاه بازنگشت. بعدها روزنامه عراقی را پیدا کرده بودند عکس کارت شناسایی حسن و چند نفر دیگر را چاپ کرده بود. تیتر هم زد اینها بعد از اسارت، الله اکبر و الموت لصدام گفتند، با تیر زدیمشان و سر از تن مجروحشان جدا کردیم. بدن حسن و دوستانش در چذابه ماند تا بدرقه راه زائران کربلا باشد. خودش که گفت قرارمان ان شاءالله کربلای اباعبدالله.
بر اساس خاطراتی از شهید حسن حجاریان/ کتاب حوله خیس