فاتحه ای بخوانیم
همسایه بودیم تقریبا، یعنی شاید حدود دویست سیصدمتر خانه هایمان با هم فاصله داشت. در جلسات هفتگی که پدر اصرار به حضور داشت، می دیدمش. انگار مسئول جلسه بود. صدای گرمی داشت دعا و مناجات می خواند و قرآن و قرائت نماز بقیه را تصحیح می کرد. بقیه را که می گویم یعنی جوانان قدیم دهه شصت که در عالم بچگی، تصویرشان را به خاطر سپردم و امروز با موهایی سپید، همچنان به برکت خلوص همان سال ها اهل مسجد و منبر و هیات باقی مانده اند.
پاسدار بود و از نیروهای عملیاتی کمیته و سپاه. هر از گاه با سری شکسته و دست و پایی باندپیچ شده در محل ظاهر می شد. درگیری با خانه های تیمی منافقین و مقابه با حضور عناصر ضدانقلاب در جنگل های شمال تا میادین عملیاتی جنوب کشور را جولانگاه عشق بازی خود قرار داده بود.
خیلی از محلی ها کاری مشکلی سوالی درباره کمیته و سپاه و جبهه و جنگ و سرنوشت عزیزانشان در خطوط مقدم داشتند در خانه او را نیمه های شب به صدا در می آوردند.
بعدها از سپاه بیرون آمد و به کار آزاد پرداخت و باز هممحل رجوع نیازمندان و رافع مشکلاتشان بود؛ شغلش آزاد بود؛ اما دلش اسیر انقلاب و اسلام ماند تا آخرین رمقی که در بدن داشت از مسجد و محراب و منبر دست برنداشت و هر جا می نشست دغدغه انقلاب و اسلام، موضوع اصلی صحبتش بود.
دو روز پیش اعلامیه ترحیمش را در گروه های مجازی دیدم. خواستم عرض ارادتی به محضر این پاسدار بی ادعای اسلام و بسیجی دلسوخته ولایت داشته باشم. رحمت الله علیه؛ انشاءالله حاج قاسم آقای نژاد نصرالله همنشین دوستان شهیدش باشد.