غریبه ای که آشنا بود
اسم شهید محبوبی را خیلی از مردم بابل شنیده اند. او یک بازاری متدین و از نسل سادات بود که در نخستین روزهای شکل گیری حرکت میدانی انقلاب در بابل، به ضرب گلوله دژخیمان شاه به شهادت رسید. شاید کمتر کسی را بتوان یافت که درباره این شهید خاطره ای شنیده باشد.
مدت کوتاهی در اطراف شیرینی سرای بابل سکونت داشتیم. خانم میانسالی با مادرم دوست شد که وضع مالی نسبتاً خوبی داشت. دوستی او تا حالا نیز ادامه پیدا کرده است. حجابش معمولی بود. به نماز و روزه و دیگر مرزهای شرعی هم پایبندی نشان می داد. با انقلاب نه رابطه خوبی داشت و نه رابطه بدی. یعنی اصلاً کار به کار مسائل سیاسی کشور نداشت. با این حال به شهدا ارادت داشت. هر وقت از مادرم می شنید که قصد دارم به جنوب و سفر راهیان نور بروم خودش را به منزل ما می رساند و از صمیم قلب التماس دعایی می گفت.
همسر این زن بنگاه معاملات ملکی داشت. نمی خواهم اسمش را بیاورم. شاید خیلی از کسانی که این مطلب را می خوانند لااقل یک بار او را دیده باشند. قدی رشید و چهارشانه داشت. سبیلش کلفت بود و یقه پیراهنش را باز می گذاشت. با این که سن و سالی از او می گذشت، شیک می پوشید. با این که شما را نمی شناخت اما اگر سلام می کردید به گرمی جواب می داد.
روزی زن حکایتی را برای مادرم تعریف کرد که راز ارادتش به شهدا را درک کردم. خاطره او مربوط به سال های قبل از انقلاب بود. زن اعتقادی نصفه و نیمه به دین داشت اما شوهرش اصلاً در بند این حرف ها نبود. مرد او عاطل و باطل می گشت و اندک سرمایه زندگی شان را ذره ذره در راه عیش و نوش و الواطی اش مصرف می کرد.
زن از دست این کارهای او به ستوه آمده بود. نگران زندگی اش بود که داشت فنا می شد. صحبت هایش با مرد اثری نداشت. از بزرگان فامیل هم دیگر کاری ساخته نبود. آخرش ناراحت و ناامید دست به دامان خدا شد. یکی به او پیشنهاد داد به نیّت امام زمان عج کاری انجام دهد و از ایشان حاجت بخواهد. زن تصمیم گرفت چهل روز پشت سر هم بعد از طلوع آفتاب، برود دم در منزل و کوچه را مقداری جارو کند.
تقریباً چهل روز شده بود که موقع جاروکشی، پیرمردی متبسّم به او سلام کرد و گفت گرسنه است و نان می خواهد. زن دوید به خانه و مقداری نان به او داد. پیرمرد باز هم تبسّمی کرد و رفت. زن احساس خوشی داشت. دیدن آن پیرمرد با صفا و روا ساختن حاجتش را نشانه ای از عالم غیب دانست و آن را به فال نیک گرفت و منتظر گشایشی در گره زندگی اش شد.
آن شب شوهرش برخلاف معمول از خانه بیرون نرفت. پاسی از شب گذشته بود که در خانه شان به صدا درآمد. مردی میانسال پشت در بود و گفت که می خواهد به داخل خانه شان بیاید و با آنها صحبت کند. زن با تعجب تعارفی کرد و او را به اتاق برد.
مرد میانسال رو به شوهر زن کرد و پرسید تو مرا می شناسی؟ همسر آن زن هر چه فکر کرد او را به خاطر نیاورد. غریبه خودش را این گونه معرفی کرد: من محبوبی هستم. اطراف چهارسوق و پنج شنبه بازار، مغازه ای دارم. بعد رو کرد به مرد و ادامه داد تو دیشب داشتی از مقابل دکان من رد می شدی. مست کرده بودی. وقتی به من رسیدی و ظاهر مذهبی مرا دیدی هر چه به دهانت آمد نثار من کردی ...
مرد خجالت زده شد و شروع کرد به عذرخواهی. محبوبی، نگذاشت او بیشتر خجالت بکشد. حرفش را قطع کرد و پرسید: کسب و کارت چیست؟ مرد سکوت کرد. زن به حرف آمد و سفره دلش را پهن کرد که شوهرم بیکار است و بی عار و ...
محبوبی رو به شوهر زن کرد و گفت اگر سرمایه ای در اختیارت بگذارم قول می دهی به کسب و کار بپردازی و دست از مشروب خوردن و بی عقلی برداری؟
مرد که نمی دانست در قبال این بزرگ منشی آن بازاری ناشناس چه بگوید سرش را پایین انداخت و مثل یک مرد قول داد.
زن می گفت: همسرم با سرمایه ای که از آقای محبوبی گرفت مغازه ای اجاره کرد و به کسب و کار پرداخت و دست از الواطی برداشت. مدتی بعد خبر شهادت این سید اولاد پیامبر، زن را به فکر فرو برد. همه این علامت ها و همه این مقدمه ها نشانه ای از کرامت و جایگاه معنوی این شهید والامقام بود که زندگی یک خانواده و یک نسل را نجات بخشید.
- ۹۴/۱۲/۱۹