عباس منصور اهل بابل
عباس منصور را نمی شناسم و اگر کسی شناخت یا اطلاعی درباره وی دارد ممنون میشوم پیام بگذارد. این مطلب اشارتی درباره اوست:
قبل از آنکه مرا به خارک بفرستند؛ یک روز سرهنگی به نام کیانی که گویا با سرهنگ بابا امجدی که رئیس ساواک آبادان بود، برادر بود، مرا احضار کرد و گفت: «تو چه کار کردهای؟» گفتم که من بیگناهم و مرا بیخود گرفتهاند. و تلفن کرد و پرونده مرا آوردند. وقتی پرونده مرا آوردند. من دیدم آن اعلامیهای که قبلاً توضیحش را دادم و به قد یک کف دست بود، لای پرونده هست؛ و زیرش هم خط قرمز کشیدهاند. گفت پس تو کارهای هستی و بیخود خودت را به موش مردگی میزنی. باید بروی خانه آسید محمد بهبهانی و توبه کنی. خانه او در خیابان پانزده خرداد بود؛ و هر کس را که می خواست از مبارزه با شاه توبه کند به خانة او میفرستادند. سیدمحمد بهبهانی با دربار رابطه نزدیکی داشت. و به نظر من یک روحانی نما بود. خلاصه به من هم فشار آوردند که تو هم به خانه بهبهانی برو. بهبهانی همان طور که گفتم از آن آخوندهای درباری بود و با دربار کاملاً ارتباط داشت. من گفتم چرا من باید پیش آقای بهبهانی بروم؟ من خودم یک روحانی هستم. یک آخوند اسلامی هستم. پیش او بروم که چه شود؟ من گناهی نکردهام که بروم توبه کنم. این را که گفتم بلند شدم و همان طور به دیوار تکیه دادم. گفت پس میخواهید چه کنید؟ گفتم مرا از ایران تبعید کنید. گفت کجا تبعید کنیم؟ گفتم به نجف اشرف. خندید و گفت نه تو را به مسکو تبعید میکنیم! این حرف را از این رو زد که میخواست مرا کمونیست معرفی کند. این را که گفت بیرون رفت و من هم بیرون آمدم و به سلول خود برگردانیده شدم. یکی دو روز بعد هم مرا به خارک فرستادند
من را به جرم اخلالگری از زندان قزل قلعه به زندان جزیره خارک تبعید کردند. در میان یک عده شصت و یک نفری که دکتر کریم کشاورز، دکتر شهیدی و دکتر کریم پویا نیز در میان آنها بودند و از زندان شهربانی و زندان لشکر دو زرهی واقع در چهار راه قصر سابق (شهید قدوسی) انتخاب کرده بودند، همان زندانی که دکتر مصدق زندانی بود.
از این جمع فقط دکتر حسین آیدین که برایش خیلی تقلا کردند در آخرین لحظه تبعیدش منتفی شد و جمع شصت و یک نفری ما شد شصت نفر[1] . ما را با بیرحمی و خشونت تمام سوار یازده کامیون کردند و به طرف شیراز فرستادند.
خوب یادم هست که من در آن روز بیمار بودم و در داخل بهداری زندان به سر میبردم و در آنجا بستری شده بودم که آمدند و گفتند آقای رهنما بیا داخل بند. و بعد مرا کشان کشان به سلول خودم بردند و با حالت بیماری تب مرا مجبور کردند وسایل خود را جمع کنم. به طوری که مانع شدند هم سلولیهای من کمک کنند. هر چه گفتم لااقل اجازه دهید کمی حالم بهتر شود آن وقت هر بلایی میخواهید سر من بیاورید کسی گوشش بدهکار نبود. فقط میگفتند دربارة شماها دستور اعلی حضرت است و باید خیلی فوری اجرا شود. به هر حال ما را سوار کامیون کردند. تعداد کامیونها یازده تا بود و توسط 120ـ100 افسر و درجهدار و سرباز همراهی میشد.
فرمانده ستون اعزامی به خارک سرهنگ اکبر زند نام داشت که نشان رستاخیز شاه را داشت و در کودتای امریکایی ـ انگلیسی 28 مرداد1332 فعالانه شرکت کرده بود.
در موقع حرکت سید ابوالقاسم انجوی مدیر روزنامه آتشبار که به عنوان تبعیدی همراه ما بود، این دو بیت را خواند:
در مسلخ عشق جز نکو را نکشند
روبه صفتان زشت خو را نکشند
گر عاشق صادقی زکشتن مگریز
مردار بود هر آن که او را نکشند.
ولی بعداً این آقا!، خود را در دامان دربار انداخت.
اینگونه مرا هم جزء شصت نفر فرستادند به خارک، در این مسیر، ابتدا ما را بردند به شیراز و از شیراز به بوشهر اعزام شدیم و از آنجا ما را سوار کشتی کردند و به خارک بردند. آنجا ما را تحویل سروان وحدت [2] دادند که معروف بود از بهاییها است و از مسلمان جماعت کینه خاصی به دل دارد. او هم مسئول پادگان حفاظتی از زندانیها بود و هم مسئولیت حفاظت از زندان را بر عهده داشت.
من جمعاً حدود یازده ماه در خارک بودم و خارک در آن زمان دست کمی از جهنم نداشت. زیرا آنجا تنها زندان نبود؛ بلکه جولانگاهی بود برای سروان وحدت و رژیم که هر طور میخواهند با زندانیان معامله کنند.
شبها عدهای را مأمور میکردند که میریختند و حمله میکردند به خوابگاه زندانیان و میزدند و می کوبیدند و قهقهه مستانه سر میدادند و سرمست از پیروزی میرفتند. سروان وحدت حتی از جیره زندانیان نیز نمیگذشت و همیشه مقداری از آن را به سرقت میبرد. من در حالی به خارک تبعید شدم که هنوز در دادگاه محکوم نشده بودم و فقط توسط فرماندار نظامی بازداشت شده بودم. ولی میگفتند تو را چون مخالف شاه هستی و علیه شاه اعلامیه چاپ کردهای بازداشتت کردهایم. و چنین کسی دادگاه نمیخواهد، به خارک میفرستیمت؛ که زحمت دادگاه هم کم شود؛ بلکه خودت آنجا رفع زحمت کنی و بپوسی و تلف شوی (این را تیمور بختیار، بمن گفت!). این بود منطق کسانی که خود را رهبران تمدن کهنسال ایران میدانستند و میگفتند ما از جانب خدا مأموریت داریم این ملت را به رستگاری برسانیم.
به هر حال مرا با چنین منطقی به خارک تبعید کردند.
همانطور که گفتم در خارک زندانی عادی هم آورده بودند. ما در آنجا وضع بسیار بدی داشتیم. به عنوان مثال یک آقایی (عباس منصور) [3] همراه ما بود که اهل بابل بود. یک چشمش نابینا بود. نامهای به مادرش نوشته بود که در آن توصیه کرده بود که ناراحت نباش بالاخره این دوره هم تمام میشود و باز من پیش تو میآیم. این نامه به دست سانسورچیان رژیم افتاده بود و آنها هم استنباط کرده بودند که این بنده خدا آرزوی نابودی رژیم شاه را کرده است و یا یک پیام رمزی به این صورت برای مادرش فرستاده تا او برود آن را به دوستانش بدهد و به آنها بگوید که آماده باشید، قیام عمومی علیه شاه در حال وقوع است. ملاحظه میکنید این استنباط دستگاه از نامه عادی یک فرد بود که برای مادرش مینویسد. آنها این نامه را بهانه قرار داده و آمدند این مرد مظلوم را بردند و او را میزدند که پدر سوخته با چه کسانی میخواهی علیه شاه کودتا کنی. آنقدر او را شکنجه دادند که چشم سالمش هم کور شد.
این عمل انعکاس وسیعی میان مازندرانیهایی که در زندان خارک بودند و کلاً همه ما، به وجود آورد. افرادی مانند مهندس برومند، آقای مهندس ابراهیم تمیمی از حزب آزادگان و آقای ابراهیم مقیمی که جزء زندانیان با وقار و با ارزش بودند به این عمل شدیداً اعتراض کردند: که چرا با یک زندانی که دستش از همه جا کوتاه هست این کار را میکنید؟ چرا از یک نامه ساده استنباط کودتا میکنید و در همه این جنایات دست سروان وحدت و بهاییهای دور و بر او کاملاً بازو مشخص بود که آنها نقشی مهم داشتند.
سختیهای زندان خارک را آقای کریم کشاورز در کتاب چهارده ماه در خارک نوشت و چاپ هم شد. البته من هم میخواستم کتاب یازده ماه در خارک را بنویسم که مثل سایر کارهایی که عقب افتاده انجام نشد. ولی او این کتاب را نوشت انصافاً کتاب خوبی هم هست، با بعضی اشتباهات.
پانوشت:
[1] اسامی شصت نفری که به خارک تبعید شدند و شیخ مصطفی رهنما جزء آنها بود.
1ـ آرسن آوانسیان (ارمنی) که بعداً محکوم به اعدام شد و حکم را هم اجرا کردند او در تهران تعمیرگاه اتومبیل داشت. 2ـ مهدی آقایی 3ـ منوچهر افشار 4ـ تقی باقری 5 ـ دکتر کریم پویا 6 ـ محمدعلی ترابی 7ـ حسن حاتمی (نام اصلیش جمشید حبرون میباشد و کلیمی بود.) 8 ـ فریدون دانشخواه 9ـ ناظم رسولی 10ـ لطیف ربیعی 11ـ دکتر اسماعیل شهیدی 12ـ مهدی کی مرام 13ـ کریم کشاورز 14ـ محمدهادی شفیعیها 15ـ عباس منصور 16ـ خسرو پوریا 17ـ محمدعلی یساری (مرندی) 18ـ ابوالحسن شیرزاد 19ـ سروش امُ (زرتشتی) 20ـ سید ابوالقاسم انجوی شیرازی (مدیر روزنامه آتشبار) 21ـ تورج سریری 22ـ حسن برومند 23ـ اسماعیل وحدت 24ـ محمدامین آخوندزاده 25ـ سید محمدتقی ابن سجاد 26ـ مهندس پرویز بحری 27ـ دکتر صادق پیروز 28ـ ادوارد ترکار اپتیان (ارمنی) 29ـ محمد هنریار 30ـ عباس خانپور 31ـ بهروز رضا خانلو 32ـ شیخ مصطفی رهنما 33ـ سعید ساویس (کلیمی) 34ـ مهندس رضا ضیائی 35ـ مهندس ابراهیم کیاندوست 36ـ رحیم ماهرو 37ـ رضا ملکی (شمیرانی) 38ـ روبن نوامارویان (ارمنی) 39ـ علیاکبر مکری 40ـ محمد شاهندستی 41ـ خسرو اسدی 42ـ اسدالله خدابنده 43ـ حسین آقایی 44ـ پرویز دُرودی 45ـ پرویز اتابکی 46ـ قنبر اسلامی 47ـ ناصر خموش 48ـ پرویز آذرخشی 49ـ سیفالله رفیعی 50 ـ سیمیک ماریاتیس (ارمنی) 51 ـ حسین مرزوان 52ـ محمود آخوندزاده 53ـ سروش رضاخانلو 54ـ جعفر صدای وطن 55 ـ محمدحسین امینی 56 ـ شماون وادبینیان (ارمنی) 57 ـ مرتضی تهرانی مقدم 58 ـ عیسی عالمزاد 59 ـ محمد پهلوان 60 ـ مهندس ابراهیم تمیمی.
[2] بنا به روایت کریم کشاورز که خود در شمار تبعیدیان به خارک بود رئیس پادگان آنجا در بدو ورود، ستوان کوثر نام داشت.
[3] عباس منصور دانشجوی جوانی که به خارک تبعید شده بود. او همیشه با نشاط بود؛ زیاد کار میکرد و همیشه یار و مددکار همه بود. در میان تبعیدیان خارک، چند خبرچین هم بودند. عباس که دانشجوی ادبیات بود و به سبک پرُ طمطراق و آرمانی به گروههای چپ گرایش داشت، هر نامهای که برای نامزد خود مینوشت با وجود اینکه از سانسور اطلاع داشت جانب حزم و احتیاط را رعایت نمیکرد و جملاتی به کار میبرد که رئیس پادگان آن را توهینی به خود میشمرد. او را به ستاد پادگان احضار میکند و با او به مشاجره میپردازد. عباس هم کوتاه نمیآید و سروان واحدیان رئیس پادگان خارک دستور میدهد که او را در انبار زندانی کنند. سربازان و گروهبانانی که حاضر بودند به جان عباس میافتند و گروهبان سلماسی با میلة آهنی به صورت عباس میزند که باعث ترکیدن تخم چشم عباس میشود. او که یک چشمش ضعیف بود چشم سالمش را هم در این واقعه از دست داد و تقریباً نابینا شد. عباس را روز 26 فروردین به بوشهر منتقل کردند و از آنجا به تهران اعزام شد. برای گروهبان سلماسی هم پروندهای تشکیل دادند و او را به آبادان فرستادند که پس از مدتی تبرئه شد
منبع: کتاب خاطرات شیخ مصطفی رهنما، ص 49