شهید محمدتقی سالخورده
1- پیش خودم می گفتم لابد مثل خیلی از مردهای دیگر، زیاد بودن جهیزیه همسر را یک افتخار می داند و آن را به رخ دیگران می کشد؛ اما این طور نبود. می گفتم: تجملات نه، ولی در حد عرف خرید کنیم که اشکال ندارد! با همین هم مخالف بود. می گفت: زندگی هر چه ساده تر باشد صفا و صمیمیت بیشتری هم دارد. این زرق و برق ها ممکن است بین همسران فاصله بیندازد. اصرار مرا که می دید کوتاه می آمد تا آزرده خاطر نشوم.
قرار بود مبل هم جزو جهیزیه من باشد. جریان را که فهمید، رنگ صورتش تغییر کرد. آن جا دیگر من کوتاه آمدم. درست نبود که به خاطر مال و منال دنیا، همسرم را ناراحت کنم.
2- فرمانده بود؛ اما ژست فرماندهی نمی گرفت. جوری با نیروهایش کنار می آمد که بی نیاز از امر و نهی و تغیّر، خودشان از روی محبت و دوستی به دنبال انجام وظایفشان باشند. یک بار شاهد بودم یکی از بچه های افغانستانی که بعد از مدت ها او را دیده بود چنان در آغوشش گرفت که انگار با محمد نسبت قوم و خویشی دارد. یک بار با هم به سنگر برادران مخلص افغانستانی سرکشی کردیم. یکی از آنها آمد جلو و گله کرد که چرا فرمانده نمی آید و سری به ما نمی زند. وقتی محمد را به او معرفی کردم، خجالت کشید. یادش آمد که این پاسدار جوان را بارها در کنار خود دیده است که دوشادوش آنها به کارها رسیدگی می کند.