سوغات فکه
چند روز پیش دم ظهر بود که به فکه رسیدیم. چشمم به ضیاییان افتاد از طلاب خوب و سادات نجیب اهل خراسان که البته در حوزه قم مشغول به تحصیل است و هر سال در قامت خادمی شهدا یکی دوماهی را در کربلای خوزستان بیتوته می کند.
جریان پیدا شدن شهید گمنامی را در روز قبل برایم تعریف کرد.
گفت چند شهید گمنام را آورده بودند برای وداع. شب بود و مداح میخواند دم گرفته بودیم و بر سر و سینه می زدیم. نوجوانی چهارده ساله داریم در بین خدام که ناگهان از خود بیخود شد و از حال رفت. حالش که خوب شد سراغ مسئول تفحص را گرفت. بخش هایی از فکه دوباره کار تفحص آغاز شده است. او را بردیم پیش مسئول مربوطه. گفت فردا شهیدی پیدا میکنید قولش را به من بدهید که مشتی از خاک زیر استخوانهای این شهید را برای تبرک به من بدهید. مسئول مربوطه هم چیزی نگفت و قبول کرد.
فردایش بیسیم زد که آن نوجوان را بیاورید. شهیدی پیدا شد و میخواست به قولش عمل کند. این بار سمج شدیم تا ماجرا را از زبان خادم نوجوان بشنویم.
گفت آن شب وسط عزاداری و وداع با شهدای گمنام، چشمم به فردی افتاد که با سر و صورت زخمی میان ما سینه میزد. در تعجب بودم که دیدم مردی نورانی هم به جمع ما وارد شد که سر و دست بر بدن نداشت. آنکه سر و صورتش زخمی بود به استقبالش رفت و به آغوشش کشید. بعد آمد سمت من و گفت علی کوچولو! فردا میهمان شما هستم. نتوانستم خودم را کنترل کنم و از حال رفتم...
مسئول تفحص چشمانش اشکی شد. گفت یادم رفت به رفقا بگویم تفحص فکه را امسال به نیّت و با استعانت از حضرت ابالفضل العباس علیه السلام آغاز کرده ایم.