اشک آتش

از اسلام ناب آمریکایی بیزارم!از ادعای برتری هویج بر بسیج!از اسلام بی خطر بیزارم...از اسلام آسه برو آسه بیا...اسلام پاستوریزه...اسلام عبدالملک مروان...اسلام بنی امیه و بنی العباس...اسلام شیوخ منطقه!!...اسلام پر عافیت و بی عاقبت...
----------------------------------------------------------------------------------
باید گذشتن از دنیا به آسانی
باید مهیا شد از بهر قربانی
با چهره خونین سوی حسین رفتن
زیبا بود اینسان معراج انسانی

پیام های کوتاه
بایگانی
آخرین نظرات

۴ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «تفحص شهدا» ثبت شده است

عشق و آتش

سیدحمید مشتاقی نیا | شنبه, ۵ اسفند ۱۴۰۲، ۰۶:۵۶ ب.ظ

سفر خوبی بود شکر خدا. یکی از بهترین تجربیات و خاطرات عمرم نه فقط در عرصه روایتگری و راهیان نور، رقم خورد. از خدا ممنونم. از حضرت زهرا ممنونم. از سیدالشهدا ممنونم. از امام زمان ممنونم. از شهدا ممنونم. آبروی مرا حفظ کردند. لایق این لباس و این جایگاه نیستم و اگر برکت و خیری هست از سر لطف و کرامت و گذشت و اغماض اهل بیت و شهداست. 

دانشگاه صنعتی نوشیروانی جزو صد دانشگاه برتر جهان و از برجسته ترین دانشگاههای علمی کشور است. بچه های بسیجی این دانشگاه که در قالب دو اتوبوس، افتخار همراهی شان را داشتم از ناب ترین، شادترین و خالص ترین جوانهای این مرز و بوم هستند. از حضور در کنار این عزیزان روحیه گرفتم. این بچه ها قرار است علم فرهنگ ایثار و شهادت را تا جان در بدن دارند سر دست نگه دارند به حول و قوه الهی. چند ساعت نگذشت که دلتنگ هم شدیم و پیامها و تماسها شروع شد. حاج آقا خاکزاد مسئول نهاد نمایندگی ولی فقیه دانشگاه که جوانی عالم و سیدی نورانی و خودساخته است نیز در این سفر حضور داشت. آشنایی با او برای این حقیر آرامش بخش و امیدوارکننده بود؛ کثّر الله امثاله.

شهدا میزبانان خوبی بودند در کمیل و طلاییه و شلمچه و... حال خوشی را برای همسفران به سوغات آوردند؛ الحمدلله. این روزها را تا زنده ام فراموش نخواهم کرد.

این آخرین سفر من در قالب روحانی و راوی کاروان بود و دیگر از نظر جسمی و معنوی خود را مهیای چنین سفرهایی نمیبینم. البته با خانواده ان شاءالله در قالب زائر اگر عمری باشد باز هم به وادی نور سرک خواهم کشید.

اعیاد شعبانیه به خصوص میلاد جوان رعنای اباعبدالله فرصت خوبی برای انس با علی اکبرهای خمینی و خامنه ای بود. تقارن با میلاد امام عصر هم مجالی برای اندیشیدن پیرامون رسالت حقیقی منتظران پدید آورد. اگر ثوابی برای حقیر بود برسد به روح محمدحسین منصف، حجت الاسلام یزدانی، حاج آقا مویدی و...

امشب شب شادی دل فاطمه زهراست. ان شاءالله زنده باشیم و ظهور حضرت را به یکدیگر تبریک بگوییم. شادی روح امام و شهدا، عاقبت بخیری خودمان و لبخند رضایت حضرت حجت صلواتی بفرستیم.

  • سیدحمید مشتاقی نیا

سوغات فکه

سیدحمید مشتاقی نیا | سه شنبه, ۲۳ اسفند ۱۴۰۱، ۰۵:۴۳ ق.ظ

فکه ، قتلگاه 120 رزمنده/وقتی بعثی ها اسرا و شهدای فکه را آتش زدند!

 

چند روز پیش دم ظهر بود که به فکه رسیدیم. چشمم به ضیاییان افتاد از طلاب خوب و سادات نجیب اهل خراسان که البته در حوزه قم مشغول به تحصیل است و هر سال در قامت خادمی شهدا یکی دوماهی را در کربلای خوزستان بیتوته می کند.

جریان پیدا شدن شهید گمنامی را در روز قبل برایم تعریف کرد.

گفت چند شهید گمنام را آورده بودند برای وداع. شب بود و مداح میخواند دم گرفته بودیم و بر سر و سینه می زدیم. نوجوانی چهارده ساله داریم در بین خدام که ناگهان از خود بیخود شد و از حال رفت. حالش که خوب شد سراغ مسئول تفحص را گرفت. بخش هایی از فکه دوباره کار تفحص آغاز شده است. او را بردیم پیش مسئول مربوطه. گفت فردا شهیدی پیدا میکنید قولش را به من بدهید که مشتی از خاک زیر استخوانهای این شهید را برای تبرک به من بدهید. مسئول مربوطه هم چیزی نگفت و قبول کرد.

فردایش بیسیم زد که آن نوجوان را بیاورید. شهیدی پیدا شد و میخواست به قولش عمل کند. این بار سمج شدیم تا ماجرا را از زبان خادم نوجوان بشنویم.

گفت آن شب وسط عزاداری و وداع با شهدای گمنام، چشمم به فردی افتاد که با سر و صورت زخمی میان ما سینه میزد. در تعجب بودم که دیدم مردی نورانی هم به جمع ما وارد شد که سر و دست بر بدن نداشت. آنکه سر و صورتش زخمی بود به استقبالش رفت و به آغوشش کشید. بعد آمد سمت من و گفت علی کوچولو! فردا میهمان شما هستم. نتوانستم خودم را کنترل کنم و از حال رفتم...

مسئول تفحص چشمانش اشکی شد. گفت یادم رفت به رفقا بگویم تفحص فکه را امسال به نیّت و با استعانت از حضرت ابالفضل العباس علیه السلام آغاز کرده ایم.

  • سیدحمید مشتاقی نیا

شهید ابراهیم احمد پوری فعالی

سیدحمید مشتاقی نیا | پنجشنبه, ۴ دی ۱۳۹۹، ۰۴:۳۶ ب.ظ

تولد: تبریز - 1355
 شهادت: منطقه عملیاتی فکه- حین تفحص - 7/4/1374
مزار: گلزار شهدا ـ وادی رحمت تبریز


 =سالگرد رحلت امام نزدیک می شد. قرار بود کاروانی با پای پیاده، از تبریز راهی مرقد مطهر امام (ره) شود. با چه شور و شوقی رفت و توی این کاروان ثبت‌نام کرد. حال و هوای عجیبی داشت. انگار که می خواست پس از سال‌ها تلاش و کوشش به سفر کربلا برود. همین حال و هوا باعث شد تا بیشتر راه را با پای برهنه طی کند.

  =سه روزی از حرکتمان می‌گذشت؛ اما ابراهیم لب به آب نزده بود. وقتی سفارش می‌کردم که این قدر خودش را اذیت نکند، می‌گفت:‌ «مگه می‌شه سیراب بود و اونچه رو که به خاندان امام حسین توی کربلا گذشت، درک کرد؟»  

= وقتی برگشت، یک شب مهمانش کردم. روحانی شده بود و خواستنی تر، با پاهایی که از رنج سفر و پیاده‌روی تاول زده بود. آنقدر که خواستم پاهایش را ببوسم. رو به رویش زانو زدم. همین که خواستم پایش را در دست بگیرم، سریع خودش را عقب کشید.پیش دستی کرد و پایم را بوسید.

=ده سالی از من کوچکتر بود. سنش به جبهه قد نمی داد. ما رفتیم جبهه و او جا ماند. برایش قابل تحمل نبود. به هر دری که زد قبولش نکردند. زمانی که برای مرخصی می آمدیم با اشتیاق فراوان می‌آمد و مدام از حال و هوای جبهه سوال می کرد. با اصرار می خواست از مناطق جنگی برایش بگویم.

= کم کم که بزرگ شد نزدیکی اعمال و رفتارش را به شهدای دفاع مقدس بیشتر حس می کردم. روزهای جنگ، حال و هوای شهدا را پیش از عملیات دیده بودم. شوق پرواز و بی قراری هایشان را. در ابراهیم هم این حالات را می دیدم؛ اما چون دیگر جنگ تمام شده بود و بستری برای شهادت فراهم نبود به ذهنم  خطور نمی‌کرد که روزنه‌ای باشد و کسی برود و شهید شود.

 

  =هم قرآن می خواند هم حفظ می کرد. مشوق من هم بود. می گفت: «اگه یک جزء قرآن حفظ کنی بهت جایزه می دم.» جزء ام که کامل می شد چهار تا نوار کاست خام جایزه می داد.

=می نشست کنار دختر برادرم. قرآن یادش می داد. شهادتین و اذان و نماز را هم. شکلات‌هایی توی جیبش داشت. آیه ها را که از حفظ می خواند جایزه اش شکلات بود.


  =بیشتر عمرش را توی مسجد گذراند. از کودکی اذان گوی مسجد بود. تکبیر نماز را هم می‌گفت. بزرگتر که شد فعالیت هایش پر رنگ تر شد. هر مراسمی توی مسجد بود ابراهیم هم بود. از تزیین مسجد گرفته تا تدارکات برنامه ها، همه را انجام می داد.

=روزهایی هم که قرار بود راهپیمایی شود، شب قبل را تا صبح توی مسجد مشغول بود و پوستر و پلاکارد آماده می کرد...

  

=صله رحم به جا می آورد. نه دوست و فامیل برایش فرق داشت نه دور و نزدیکی راه. زود به زود هم سر می‌زد.

اولین فرصتی که پیدا می کرد می رفت دیدنشان. حتی از حال دوستان شهرستانی اش غافل نمی‌شد.

 

  =از خواب و استراحت زیاد،‌ اکراه داشت و بیشتر اوقات، به دعا و راز و نیاز می‌پرداخت. همیشه با وضو بود و اگر نمی‌توانستی پیدایش کنی، کافی بود وقت اذان منتظرش باشی، هر کجا بود خودش را به نماز جماعت می‌رساند. هیچ چیزی برایش با اهمیت‌تر از نماز اول وقت نبود.

 

=برای کمک کردن به دیگران پیش قدم بود. پیش از آن که درخواست کنند کمک می کرد. یک روز با ابراهیم به پیرزنی برخوردیم که درمانده و سرگردان بود. به نظر می رسید راهش را گم کرده. ابراهیم جلو  رفت و سلام کرد. هر طوری بود فهمید که کجا می خواسته برود. بعد هم ماشینی گرفت و پیرزن را سوار کرد و از راننده خواست او را صحیح و سالم برساند. کرایه اش را هم داد.

 

=آن شب توی پادگان مسئول شب بودم. ابراهیم مثل همیشه رفته بود توی اتاق کوچکش. نماز شب می‌خواند. ناله های پر سوز و گدازش را هنوز به خاطر دارم. هر دل خفته ای را بیدار می کرد. چیزی نگذشت که یکی از برادران آموزشی پیشم آمد و با تعجب پرسید: «برادر!‌ چرا این بنده خدا این جور گریه می کنه نکنه مشکلی داره؟»

=راست می گفت، مشکل داشت. مشکل هجران و دوری از خدا. دنبال راه حلش می گشت.

مشکلش حل شد وقتی شهید شد...

   =با این که پاسدار بود بیشتر لباس خاکی می‌پوشید. یک روز می خواستیم از پادگان خارج شویم، وقتی  دژبان لباس خاکی ابراهیم را دید جلوی مان را گرفت. جلو آمد و رو به ابراهیم گفت: «برادر!‌ شما سربازید نمی شه از پادگان خارج بشین.» بی آنکه حرفی بزند خواست از ماشین پیاده شود. گفتم:‌ «برادر! ایشون رسمی هستند لباس خاکی پوشیدن.»

 رو به من کرد و گفت: «بنده خدا حرف گزافی نزد. من سربازم، سرباز حضرت ولی عصر (عج).»

=نبودنش در جنگ، کامش را تلخ می کرد. غصه دار می شد وقتی می دید نتوانسته در هشت سال کارزار میان حق و باطل شرکت داشته باشد. با این حال بی کار ننشست. شبانه روزش را صرف فعالیت‌های اجتماعی و اعمال نیک می کرد. در چندین‌ جا مشغول فعالیت بود: کنگره سرداران شهید آذربایجان، تیپ، پادگان آموزش 08و...  

=هدفش شهادت بود و دل کندن از دنیا. طولی نکشید که وسیله رسیدن به هدفش را پیدا کرد. تفحص. تنها روزنه ای که ابراهیم می توانست با آن اوج بگیرد و در آسمان‌ها پرواز کند. انگار دری رو به رویش باز شده بود از درهای بهشت. حالا می شد خلأ حضورش در جبهه را پر کند.

=از آنجایی که با بچه های تفحص ارتباط نزدیکی داشتم مدام می خواست شرایط حضورش را فراهم کنم. قرار شد با آن‌ها صحبت کنم به این شرط که فعلاً‌ از رفتن حرفی نزند. طاقت نیاورد. خودش دست به کار شد و رفتنش را جور کرد.

 

=صبح روزی که رفت توی راهرو دیدمش. با چه شتابی کفش هایش را واکس می زد. داشتم برای گرفتن نتایج امتحاناتم می رفتم. پرسیدم:‌ «امروز عازمی؟»‌گفت:‌ «بله.» از جا بلند شد، بغلم کرد و بوسید. خداحافظی کردم و رفتم. همان آخرین خداحافظی مان شد. حالا که یادم می افتد با خودم می گویم من برای گرفتن نتایج امتحانات می‌رفتم و ابراهیم برای پس دادن امتحانی به مراتب سخت‌تر. امتحانی که سربلند از آن بیرون آمد. با نمره بیست...

به کوشش مهدی قربانی

  • سیدحمید مشتاقی نیا

دوباره مین، دوباره دعا و مرغ آمین!

سیدحمید مشتاقی نیا | دوشنبه, ۲۶ فروردين ۱۳۹۸، ۰۷:۲۷ ق.ظ

7uz1_photo_2019-02-10_18-18-49.jpg


همزمان با تلاش عده ای برای حذف نام و یاد شهدا از معابر شهر، جواد منصف، دلاور مرد جانباز بابلی بار دیگر در جریان تفحص پیکر مطهر شهدا مجروح شد.

برای سلامتی این بسیجی و رزمنده قدیمی و خستگی ناپذیر دعا کنید.

  • سیدحمید مشتاقی نیا