رجایی فر، یادگار خانطومان
سیدحمید مشتاقی نیا | جمعه, ۳۰ مهر ۱۳۹۵، ۰۷:۴۰ ق.ظ
کتفش تیر خورد و برگشت. دیدم دوباره هوای اعزام دارد.
گفتم: برادر من! یک بار رفتی، مجروح هم شدی، خدا قبول کند! دینت را ادا کردی. حالا بنشین سر جایت به زن و فرزندانت برس. لااقل این بچه هفت ماهه خیلی به تو نیاز دارد.
گفت: اگر بدانی آن جا با شیعیان چه می کنند تو هم یک لحظه آرام نمی نشینی. یک بار در کوچه های حلب، کودکی را دیدم که سر بریده اند ... آن وقت انتظار داری بنشینم یک گوشه و به فکر بچه های خودم باشم؟!
2- کار هر شبمان همین شده بود. به هر کداممان یک جلد قرآن هدیه داده بود. به دخترمان می گفت: تو مدیر قرآن هستی؛ به پسرمان هم می گفت: تو استاد قرآنی!
بعد همه دور هم می نشستیم و قرآن می خواندیم. کم کمش ده آیه بود؛ اما اغلب آن قدر حسّ خوبی پیدا می کردیم که هر شب لااقل یک جزء در جمع کوچک خانوادگی مان تلاوت می شد.
- ۹۵/۰۷/۳۰