حرف راست از زبان کودک درون
یک همزمانی اتفاقی بود شاید کودکی ما با قصه هایی که مادر از کتاب داستان راستان و قصه های خوب برای بچه های خوب می خواند و درخشش روحانی جوان و خنده رو و با مزه ای به نام راستگو در سیما که باعث می شد در عالم کودکی احساس کنیم بین این تقارن لابد زنجیره ای هست منطقی و بایسته. روزی که راستگو با عمامه جلوی دوربین تلویزیون ظاهر شد گل از گل مان شکفت و تا چند روزی از فامیل تا بچه های محل، هر که را می دیدیم حرف از عمامه حاج آقا راستگو بود.
اصلاً تصورش را هم نمی کردم آن روزها که روزی می رسد چند ماهی در محضرش زانو زده و آموزه شاگردی را تلمذ کنم.
بچه شدیم دوباره، یک دهه بعد از آغاز طلبگی، در محضر استادی خنده رو و با مزه که این بار گرد سفیدی روی محاسنش جا خوش کرده بود. انرژی اش اما با هر کودک و نوجوان و جوانی حال رقابت داشت انگار.
با بچه ها بودن و بچه شدن و بزرگی را یاد دادن هنر این استاد بی ادعای دلسوز بود. می گویم دلسوز اصلا دلم می خواهد بگویم مظلوم! نمی خواهم قضیه را احساسی کنم.
ببینید طلبه ها هم آدم هستند. حق دارند از پول و مقام بدشان نیاید. خیلی ها آمدند چند ماهی زانو زدند چیزی یاد گرفتند رفتند این نهاد و آنها برنامه اجرا کردند، کارشان که گرفت جایی جذب و زمین گیر شدند و ...
راستگو ماند همان طور راستگو و صادق و مخلص. شنیده ام این اواخر حتی مشکل کار و درآمد داشت که البته بلای جان همه طلاب مستقل و فرهنگی است، بگذریم.
با تمام وجود ایمان داشت که کار برای بچه ها مبنایی ترین کار و خدمت به اسلام است. می توانست استاد دانشگاه و حوزه شود. دفتر و دستکی راه بیندازد. با کلاس شود! اما نشد. ماند بر همان میثاق طلبگی اش با صاحب و مالک اصلی حوزه و روحانیت راستین.
هنرمند بود این مرد. الان بعضی ها که پا جای پای او می گذراند البته به زعم خود و به رغم احترامی که برای زحماتشان قائلم اما نهایتا با کمی چاشنی طنز، حرفهایشان را تزیین می کنند. راستگو خطاط بود، شعر می گفت، خوب می خواند و اجرا می کرد. جدول طرح می کرد، معما می گفت و ... دیده اید کسی بتواند در یک آن، با دو دست، با خطی زیبا، دو جمله متفاوت را بر عکس مسیر یعنی با یک دست از راست به چپ و با دستی از چپ به راست بنویسد؟
عموی راستگوی ما این کار را میکرد. یعنی دو نیمکره مغزش را همزمان به کار می گرفت.
میرزا آقا بزرگ تهرانی را هم با او شناختم. عشق می کرد وقتی از اخلاص و گمنامی میرزا سخن می گفت.
روحش شاد. به خاطر شیخ احمد کافی و پرفسور برلون، زائر خواجه ربیع می شدم. حالا که مزار قصه گوی راستگوی شهر ادب و معرفت را هم آنجا قرار داده اند، انگیزه بیشتری برای رفتن به خواجه ربیع دارم؛ اگر امام رضا بطلبد.
لطف شاه خراسان شامل حال این دلداده ابدی وصدیق طریقت عشق و رستگاری باد؛ شادی روحش صلوات.