تقدیم به شهدای گمنام اطلاعات سپاه
آیا می شود گفت مظلومترین شهید ایران چه کسی است؟
نمی دانم اگر قرار باشد روزی مظلوم ترین شهید انقلاب و دفاع مقدس را انتخاب کنند باید روی کدام شهید دست گذاشت. تا آن جا که من می دانم زندگی و شهادت هر یک از شهدا داستانی از مظلومیت و غربت به همراه دارد که شرح آن، دل هر صاحب دلی را به لرزه می اندازد. شهیدی که حسرت دیدن نوزادش را به دل کشید و رفت، شهیدی که در غربت اسارت با تشنگی جان داد، شهیدی که مقابل چشم زن و فرزندش در خون غلتید و... قصه فراق هر یک از یاران بی نام و نشان مکتب خمینی، کتاب مظلومیت راه عشق و حماسه و دلدادگی است.
یکی از شهدایی که کمتر از او نامی بر زبان ها آمده، نادر علی زاده ساعتلو است. با خواندن حکایت حماسه و مظلومیت نادر، قضاوت کنید آیا او می تواند یکی از غریب ترین شهدای ایران لقب بگیرد یا نه؟
پس از پیروزی انقلاب اسلامی، گروهک های جدایی طلب با بهره گیری از فرصت به وجود آمده و ضعف اجتناب ناپذیر نیروهای مسلح که ناشی از تغییر و دگرگونی های درون سازمانی بود در نقاط مرزی کشور دست به تحرّکات موذیانه ای زدند.
یکی از این گروهک ها، حزب دموکرات بود که در برهه ای از ماه های نخست پیروزی انقلاب، از بعضی روستاهای ارومیه و شهرستان مهاباد تا سنندج و... را در سیطره حاکمیت خود قرار داده بود.
ترورها و راهزنی های عناصر خودفروخته این گروهک، امنیت مناطق شمال غربی کشور را به شدت تهدید می کرد. سپاه پاسداران انقلاب اسلامی در آذربایجان که تشکیل شده از جوانان کم تجربه اما با ایمان و شهامت ایران اسلامی بود با همان قوای اندک خود درصدد مقابله با تحرّکات این گروهک برآمد.
یکی از راه های مقابله با این گروهک، نفوذ نیروهای پاسدار بومی در بدنه آن بود. نادر پاسدار نوزده ساله ای بود که دوبار به دست جنایتکاران حزب دموکرات اسیر شد. او که هر بار توانست با لطف خدا از چنگال عناصر این حزب جان سالم به درببرد در طول اسارت چند روزه خود به عمق تفکرات الحادی و خوی حیوانی سردمداران این گروهک به خصوص سرگرد عباسی، مسئول شاخه عملیاتی دموکرات ها پی برد.
در آن زمان که کشور از تشکیلات اطلاعاتی رسمی بی بهره بود نادر طرحی ریخت و توانست با اتکا به هوش و نبوغ ذاتی خود به همراه یکی از دوستانش به نام بهزاد دربندی - که بعدها توسط ایادی این حزب ترور شد و به شهادت رسید - با اسم مستعار به عضویت حزب دموکرات دربیاید. نادر طوری وانمود کرد که قصد دارد نفوذی دموکرات ها در سپاه ارومیه باشد. او برای جلب اعتماد سران حزب، هر از گاه اطلاعات دست چندم و سوخته ای را به آنها منتقل می کرد. یک بار نیز مأموریت یافت تا مقرّ سپاه را منفجر کند. او با هماهنگی قبلی پاسداران انقلاب، اتومبیل اسقاط شده ای را در گوشه ای از حیات سپاه به آتش کشید. عوامل حزب که از فاصله ای دور نظاره گر ماجرا بودند با شنیدن صدای انفجار و برخواستن دود غلیظ از محوطه سپاه، حسابی به وجد آمده و به مهارت و زبدگی خود افتخار کردند!
نادر به مرور توانست اعتماد مسئولان ارشد نظامی حزب را نیز به دست بیاورد و گاه از برخی تصمیمات محرمانه آنان باخبر شود. در این رفت و آمدها یک روز نادر ناگهان به مسئله ای پی برد که نشان می داد سپاه به یکی از سرنوشت سازترین روزهای مأموریتی خود نزدیک شده است. نادر فهمید تا ساعاتی دیگر حزب دموکرات قصد دارد با حمله ای غافلگیرکننده، شهر ارومیه را به اشغال خود دربیاورد. اطلاع فرماندهان سپاه آذربایجان از این تصمیم، آنان را سخت به تکاپو انداخت. سپاه، سابقه و تجربه چندانی در میدان نبرد نداشت. از سوی دیگر از تجهیزات نظامی لازم برای رویارویی قریب الوقوع با نیروهای آموزش دیده و تا بن دندان مسلح دموکرات نیز برخوردار نبود. رسیدن نیروهای کمکی از مرکز هم نیاز به زمان داشت.
تا آ ن روز به رغم تحرکات گسترده گروهک های جدایی طلب که با حمایت کامل آمریکا و شوروی در برخی استان های مرزی در جریان بود هیچ یک از آنها موفق به اشغال شهری بزرگ با موقعیت استراتژیگ مانند ارومیه نشده بودند. وقوع این اتفاق ناگوار می توانست دلسردی و ناامیدی برخی از مردم را در پی داشته و از سوی دیگر منجر به تقویت روحیه نیروهای ضدانقلاب شود.
تصرف ارومیه توسط عناصر ضدانقلاب بی تردید گستره جنایات بی شرمانه آنان در حق مردم پابرهنه حامی انقلاب اسلامی را وسعت می بخشید. در آن فرصت کم، فقط یک راه باقی می ماند. نادر تصمیمش را گرفت. با دوستانش وداع کرد و آماده شد تا حماسه ای بزرگ و سرنوشت ساز را رقم بزند. بهزاد دربندی هم به کمکش شتافت. آن دو تا آن جا که مقدور بود زیر لباس های خود سلاح جاسازی کردند. صبح روز بعد نادر و بهزاد وارد مقرّ حزب دموکرات در مهاباد شدند و یکراست به سمت اتاق فرماندهی عملیات حزب حرکت کردند. سرگرد عباسی در حال توجیه عملیات برای سایر فرماندهان بود. دقایقی بعد صدای پی در پی شلیک گلوله در شهر مهاباد پیچید. نادر و بهزاد توانستند در همان بدو ورود، سرگرد عباسی و تنی چند از فرماندهان نظامی دموکرات را به درک واصل کنند. با دخالت سایر نیروهای مسلح مستقر در حزب، درگیری شدیدی بین طرفین رخ داد. سلاح و مهمات این دو پاسدار غیور انقلاب بسیار محدود بود و توان مقابله آنان با ده ها نفر از عناصر مسلح ضدانقلاب را ناممکن می ساخت. طبق قرار قبلی، بهزاد از مهلکه بیرون رفت و توانست جان سالم به در ببرد. نادر تا آخرین گلوله فشنگ در مقابل ضدانقلاب ایستادگی کرد. او در حالی که مجروح شده بود به اسارت مزدوران حزب درآمد.
نیروهای حزب دموکرات از سه موضوع به شدت عصبانی بودند. اول اینکه تعدادی از زبده ترین فرماندهان نظامی شان را از دست داده بودند. دوم این که عملیات بزرگی که در پیش داشتند را شکست خورده می دیدند و سوم آن که فهمیدند از یک جوان انقلابی کم سن و سال، رو دست خورده اند!
آنان با تمام توان پیکر نیمه جان نادر را زیر مشت ولگد گرفتند. سپس بدنش را به خودوریی بستند و در خیابان های شهر بر زمین کشاندند. اعضای بدن مطهر نادر علی زاده ساعتلو بر اثر کشیده شدن بر روی آسفالت، تکه تکه شد. ضدانقلاب به این مقدار توّحش بسنده نکرد. آنان تکه های بدن نادر را جمع کرده و به آتش کشاندند. سپس خاکستر و باقی مانده اجزای سوخته پیکر این شهید را به رودخانه ای که از شهر مهاباد می گذشتند ریختند.
همه مظلومیت نادر به این مقدار خلاصه نمی شود. او شاید تنها شهیدی بود که کسی برایش مراسم ختم و یادبود نگرفت. نادر با اسم مستعار در قلب نیروهای ضدانقلاب نفوذ کرده بود. عناصر دشمن که به شدت از حماقت خود و زکاوت پاسدار جوان خمینی به خشم آمده بودند درصدد بودند نام و نشان واقعی نادر را کشف کرده و انتقام شکستشان را از خانواده و بستگان او بگیرند. برای همین با توصیه مسئولان امنیتی آذربایجان غربی، خانواده نادر هیچ گونه مراسمی برای جوان شیهیدش نگرفت. خانواده نادر باید با کنترل و تسلط بر رفتار و حرکات خود مقابل همسایگان و فامیل طوری وانمود می کردند که نادر برای کار یا مأموریت به شهری دوردست رفته است. از این رو صدای گریه خانواده این شهید نیز نباید از چاردیواری خانه بیرون می زد و کسی نباید چشمان سرخ و ورم کرده آنان را می دید.
بر اساس خاطراتی از: رضا مؤمنی، رحیم بنائی و رحیم عباسیان از همرزمان شهید
- ۹۲/۱۰/۱۱