بریری، یادگار خانطومان
سیدحمید مشتاقی نیا | يكشنبه, ۱۸ مهر ۱۳۹۵، ۱۱:۴۷ ق.ظ
1- اولین حقوقش را که گرفت، گفتم: خوب دیگر باید از این به بعد حساب سالت را داشته باشی. لبخندی زد و گفت: چشم.
امام جمعه بابلسر آمده بود شهادت او را تبریک بگوید. گفت: می دانستی پسرت حساب سالش را داشت و خمسش را سر وقت حساب می کرد؟
گفتم: بله از سال 85 بهش گفتم و او هم انجام داد. جواب امام جمعه برایم جالب بود. برخلاف تصور من، علی رضا از سال81 خمسش را حساب می کرد، یعنی درست از وقتی که حقوق ناچیز دانشجویی اش را می گرفت.
2- از دهانم پرید و گفتم: خیلی مراقب خودت باش! گفت: دیدی داری می زنی زیر قول و قرارت؟! تو باید برایم دعا کنی و خوشحال باشی که این راه را انتخاب کرده ام. حق با او بود. گفتم: راضی ام به رضای خدا.
این شد آخرین جمله ای که بین ما رد و بدل شد. یک هفته از این تماس نگذشت که خبر شهادتش را آوردند.
- ۹۵/۰۷/۱۸