اثری زیبا از ابراهیم باقری حمیدآبادی
حاجت سخت
ـ کشتیهات غرق شده که این همه تو فکری؟
ـ نه، خودم غرق شدم، دارم خفه میشم، هرچی دست و پا میزنم کسی نیست دست منو بگیره.
ـ تو دستت را بلند نکردی، کسی را صدا نزدی، فقط دست و پا میزنی.
مرد ماند که چه جوابی بدهد. به زمین خیره شد و در خودش فرو رفت: راست میگوید. در این چهار پنج ماه پیش هیچ کس نرفتم و عرض حال نکردم. همیشه با خودمم... .
ـ نمیدانم پیش چه کسی بروم.
ـ برو پیش عبدالعظیم حسنی. درِ خانهاش را بزن و مشکلت را با او در میان بگذار، هیچ حاجتمندی را دست خالی بر نمیگرداند.
ـ عبدالعظیم حسنی؟!...
مرد دستی به چشمهایش کشید. دستی هم به صورتش زد. خواب نبود. هوا تاریک و روشن بود. تاریکی غالبتر؛ ولی غریبه را رو به رویش میدید: میانسال بود. ریش یکدست و کم پشتی داشت. گشادهرو، با قدی متوسط؛ همراه حرفهایش به قصد دلداری گاهی هم به بازوی او میزد. دستهای مرد غریبه را لمس میکرد.
***
ـ چی شده عبدالعظیم! رفتی تو فکر؟
ـ روی درخواست ندارم، علی جان!
ـ تو که مرد آبرومندی هستی، خواستهات را بگو.
عبدالعظیم این پا و آن پا کرد. نگاهی به چهره علی اندخت. لب خندان و صورت سیاه و سبزه و با مزه علی که انگار نور زیر پوستش تاب میخورد، به او قوت قلب داد. گویی بند از زبانش باز شده باشد، یکهو سر حرف را باز کرد:
ـ مرد جوانی، عصرِ سه روز پیش درِ خانه مرا زد؛ حاجتی داشت که با همه حاجتهایی که تا امروز از من خواسته شده بود، متفاوت بود. من هم در گمان خودم برآوردن این حاجت را در تقدیر الهی ندیدم. خودت هم که میدانی من همه حاجتها را خدمت شما عرض میکنم، جواب میگیرم، بعد با دست پر برمیگردم؛ ولی این مورد فرق میکند. با امروز سه روز است که میخواهم حاجت این جوان را خدمت شما بگویم و جواب بگیرم، نمیتوانم. چون حل مشکل او نقض تقدیر الهی است.
ـ حاجت چیست، عبدالعظیم؟!
ـ جوان بچه شش ماههای دارد که از چهار ماه قبل دچار مشکل کبدی شده و رنگ و رویش زرد و زار است. پیش هر پزشکی رفت به او جواب رد دادند. در نهایت فرستادنش برای پیوند کبد. دیروز آمد درِ خانه من و گفت که مردی ناشناس مرا فرستاده با این امید که از پیش عبدالعظیم دست خالی برنمیگردی. به او گفتم: چرا نزد یکی از امامان نمیروی؟ گفت: خطاهایم بیشتر از آن است که روی حرف زدن با امام معصومی را داشته باشم. اصرار کرد که بچه مرا شفا بده، سالمسالم. بی آنکه پیوند شود، یا حتی دوایی بخورد. گفت: از در خانهات بلند نمیشوم و بیرون نمیروم تا اینکه بچهام را به من برگردانی. کبد بچهاش به خاطر زردی زیاد و عدم فعالیت، در شرایط خیلی بدی است. تقدیر بچهاش هم شفا و سلامت و زنده ماندن نیست. نمیدانم چه جوابی به این جوان بدهم.
ـ نگفت مرد ناشناس که بود؟
ـ فقط گفت قد متوسطی داشت، با صورتی گشاده و سیاه و سبزه و روی خندان که نور از زیر پوست صورتش انگار بیرون میزد.
عبدالعظیم همچنان که در حالت درهم خودش با علی حرف میزد بر حسب عادت نگاهی هم به صورت علی که رو به رویش نشسته بود میانداخت، پایان کلماتش، شباهت بی چون و چرایی در حرفهای مرد جوان با چهره علی دید. بعد رفت توی فکر که چقدر آن مرد ناشناسی که جوان گفته بود به علی شبیه است.
علی پس از لختی سکوت، نهیبی به عبدالعظیم زد:
ـ مرد خدا! مگر در اراده خدا شکی داری؟
ـ نعوذ بالله.
ـ پس معتقدی که تقدیر میتواند تغییر کند؟
ـ تقدیر؟!... چطور تغییر میکند؟!! مگر مقدرات امر حتمی و مُسجّل نیستند؟!
علی از جایش برخواست، آمد کنار عبدالعظیم، دستش را گرفت و او را هم از جایش بلند کرد:
ـ برو، برو و به مرد جوان بگو که رفتار آدمها تقدیرشان را عوض میکند.
ـ چه بکند؟
ـ زکات مالش را بدهد، بعد برود نزد مادرش، دست او را ببوسد و به پدرش خدمت کند و در پیری این زن و مرد مراقبشان باشد. همین، تقدیر به سلامت فرزندش رقم میخورد.
***
مرد جوان در مسجد محل سفره ولیمه بزرگی به راه انداخته بود. همه اهالی محل با تمام تیم پزشکی که در معالجه بچهاش دخیل بودند را دعوت کرده بود. پدر و مادر او هم اول مجلس با لباسی آراسته و تمیز با بچه خردسال که به نوبت بغل میکردند، نشسته بودند.
همینکه روحانی وارد شد، جلو رفت و پس از سلام و علیک، سرش را پیشتر برد و در گوشش گفت:
ـ از کرامات و فضایل امام علیالنقی حرف بزن. روضهای هم برای عبدالعظیم حسنی شاگرد و صحابه نزدیک امام علیالنقی بخوان.
- ۹۳/۰۲/۱۳