حسن محمدی را اواسط دهه هفتاد شناختم در کاروان پیاده روی دعای عرفه مرحوم سید علی اکبر ابوترابی. با چندتا از طلبه های بابل آمده بودیم تهران و با آزاده ها راه افتادیم طرف مرز خسروی آنجا عرفه را خواندیم. حسن محمدی در اتوبوس ما بود، شاد و شنگول و پرانرژی. فهمیدم بازیگر تئاتر است و چند فیلم و سریال هم نقش آفرینی کرده. ده سال اسیر بود. در اسارت هم بازیگری و طنازی می کرد و گاهی حسابی توسط بعثی ها تنبیه می شد.
شماره اش را گرفتم و یکبار دعوتش کردم بابل آمد مجلس شب خاطره شهدا در مسجد گلشن هم سخنرانی کرد هم مداحی، هم خنداند هم گریه آورد. شام هم بردیمش منزل آزاده خوب و دلاور شهرمان مرحوم حسین منصف. خدای من الان هر دو در کنار شهدا هستند.
حسن محمدی سال 98 فوت کرد. اواخر بابت عوارض شکنجه های دوران اسارت ویلچرنشین شده بود. کارمند بیمارستان شفا یحیائیان تهران بود. اصالت گیلانی داشت.
کتاب همپای صاعقه را که میخواندم دیدم یک جایی اش دو صفحه از خاطره اسارت مرحوم شهید حسن محمدی را آورده که مربوط است به مرحله دوم عملیات بیت المقدس، بخوانید جالب است:
"... با هر مصیبتی بود، خودمان را رساندیم پشت دژ مرزی شمال شرق شلمچه که در دست عراقی ها بود. در آنجا مشاهده کردیم عراقی ها چه خاکریزهای عجیب و غریبی احداث کرده اند. آنها دور تا دور شلمچه را دو خاکریز به موازات هم کشیده بودند.
ما پس از گرفتن خاکریز اول، به خاکریز دوم رسیدیم؛ غافل از اینکه تانکها پشت آن کمین کرده بودند و با پیدا شدن ما بر روی خاکریز، شروع به شلیک کردند و سعی در راندن ما به عقب داشتند.
خدا می داند که مبارزه انسان با تانک در روشنی روز چقدر تلفات دارد و ما آن روز شهدای زیادی دادیم. زمین گیرمان کرده بودند؛ اما با توکل به خدا روحیه می گرفتیم و مقاوت می کردیم. تانک ها هر لحظه جلوتر می آمدند و مهمات ما هم در حال تمام شدن بود. ما بودیم و تانک ها. من در این عملیات، امدادگر عملیاتی بودم. با هر شلیک تانک عراقی ها، چند نفر روی زمین می افتادند. تا می رفتم جراحت یکی را ببندم، آن یکی صدایم می کرد. کوله ام پر از وسایل دارویی و امداد بود و همین سنگینی کوله اذیتم می کرد.
در یک لحظه، رزمنده ای را دیدم که مقابل عراقی ها می جنگید. آنها تیری به سینه اش زدند. گفت:«یازهرا» و پیچ خورد. همین طور که می پیچید، گلوله بارانش کردند. از پهلو، از پشت، از سینه، به او رگبار بستند و چند خشاب در بدن او خالی کردند. او در حالی که ذکر «یا زهرا» می گفت، با سر در سراشیبی خاکریز افتاد و به پایین غلتید.
دوستم علی مجروح شد. داشتم به طرفش می دویدم که ناگهان رگبار گلوله کنار پایم را جارو کرد و من به زمین افتادم و نتوانستم به سمت علی بروم. در این حال، دیدم که لوله تانک به طرف علی شلیک کرد. همه جا را غبار گرفت. در یک لحظه علی را دیدم که به هوا بلند شد؛ به آن طرف خاکریز افتاد و دیگر او را ندیدم.
در اثر شلیک این گلوله تانک، من هم به شدت مجروح شدم و استخوان هایم بدجور شکست. کوله پشتی ام یک طرف افتاد و خودم طرف دیگر.
همین طور که افتاده بودم، دیدم گلوله ای به پیشانی آر.پی.جی زن ما خورد و او در دم به شهادت رسید. کمک او که کوله آر.پی.جی هم پشتش بود، رفت قبضه ی آر.پی.جی را برداشت. تا خواست شلیک کند، با گلوله کالیبر 75 تانک زدند به کمرش. کوله آر.پی.جی آتش گرفت و او با بدن آتش گرفته شروع به دویدن کرد. آنگاه با فریاد «یاحسین... یاحسین» به زمین افتاد و به آسمان پرکشید.
نبرد آن روز ما، نبرد نابرابر تن با تانک بود. از شدت مجروحیت، دیگر نمیتوانستم تحرکی داشته باشم. همان جا پشت خاکریز لم دادم. حالم داشت بد می شد. دیگر به سختی می توانستم اطرافم را ببینم که شلیک تانک تی-72 مرا چندین متر پرتاب کرد و بعد از آن... دیگر چیزی نفهمیدم.
... ساعت چند بود. نمی دانم. درحالی که احساس می کردم سرم را آتشی می سوزاند، قدری به خود آمدم. دیدم یک عراقی با دو دست، مچ پاهایم را گرفته و به دنبال خودش کشان کشان می برد و فریاد می زند: طبیب، طبیب (دکتر-دکتر). چون نشان هلال احمر روی سینه ام بود، سرباز عراقی فکر می کرد من پزشک هستم.
با این که دنده، مچ پا و دست هایم شکسته بود، ولی درد چندانی حس نمیکردم. ناگاه صدای عجیبی توجه ام را جلب کرد: تاپ، تاپ، تاپ!... صدای خفه ترکیدن چیزهایی بود. همان طور که سرباز عراقی مرا روی زمین می کشید، سرم را برگرداندم و دیدم تانک های عراقی، دارند از روی جمجمه های اجساد شهدای ما حرکت می کنند. سرباز عراقی مرا از میان این معرکه عبور داد و کشان کشان به یک سنگر انفرادی عراقی ها رساند که دو سرباز در آن در حال تیراندازی به سمت نیروهای ایرانی بودند. همین که ما وارد آن سنگر شدیم، ناگهان تیری که ظاهرا «ژ-3» بود، به گردن یکی از آن دو عراقی اصابت کرد و او را از پای درآورد. این صحنه باعث شد عراقی دوم، تفنگش را به طرف من بگیرد. سربازی که مرا تا اینجا کشیده بود، مانع اقدام آن سرباز عراقی شد و سر او داد کشید که این اسیر ایرانی پزشک است و به درد ما میخورد؛ نباید اورا بکشیم. و بعد با زیرکی خاصی مرا از آن معرکه نجات داد؛ البته بعدا فهمیدم که آن سرباز، شیعه و طرفدار انقلاب اسلامی و امام خمینی بود و برای همین هم سعی می کرد من زنده بمانم. خلاصه اینکه با هر مصیبتی بود، مرا تا پشت خط خود بردند و بعد از بازجویی های مفصل، به اردوگاه اسرا انتقال دادند تا در آنجا زندگی جدیدی را شروع کنم؛ زندگی یی که ده سال طول کشید؛ ده سال همراه با درد و هجران."