تاریخ را که بخوانید خواهید دید که از عمر کوتاه حاکمیت عمر بن
عبدالعزیز به نیکی یاد کرده اند.
عبدالملک مروان چهار پسر در قامت جانشینی داشت که وصیت کرد این چهار
برادر به نوبت بر کرسی خلافت تکیه بزنند.
ولید و سلیمان و یزید و هشام به ترتیب به فرمانروایی رسیدند و البته
هر چهار برادر، کارنامه ای سیاه از عملکرد ننگین خود در ارتکاب انواع جنایات و ظلم
و بی عدالتی و فساد و ... بر جای گذاشته اند.
این وسط، حاکمیت عمر بن عبدالعزیز مانند پرانتزی بود که در دوره
فرمانروایی بنی مروان باز و بسته شد! سلیمان در حال مرگ بود. طبق برنامه، قرار بود
برادرش یزید به جای او تکیه بزند؛ اما به ناگاه تصمیمش عوض شد و کرسی خلافت را به
عمر بن عبدالعزیز سپرد و جالب آن که با شناختی که بزرگان قوم از عمر داشتند، این
توصیه با موافقت و استقبال همگان مواجه گردید.
هیچ مورخی نمی داند که چه عاملی باعث شد، سلیمان که فردی فاسق و جاه
طلب بود در واپسین روزهای زندگی، عمر بن عبدالعزیز را که مدیری شریف و خوشنام بود به
عنوان جانشین خود معرفی کند.
عمر بن عبدالعزیز در دو سال خلافت خود، به احیای اخلاق و عدالت
پرداخت، با رانت ها و ویژه خواری ها و تبعیض و ستم تقابل نمود و ...
البته مورخین معتقدند عمر بن عبدالعزیز به خاطر عدالت ورزی، مغضوب
درباریان قرار گرفت و مسموم شد تا حکومت دوباره به بنی المروان بازگشته و یزید و
هشام به خلافت برسند. یزید و هشام هم وقتی به قدرت رسیدند جریان عدالت خواهی عمر بن
عبدالعزیز را به کنار زده و شیوه ستتمکاری اسلافشان را در پیش گرفتند.
این وسط؛ اما یک اقدام خوب عمر بن عبدالعزیز ماندگار شد و به عنوان
یادگار او باقی ماند.
از زمان معاویه، نه تنها نقل فضایل امیرالمومنین ممنوع شد بلکه دستور
آمد که سبّ علی علیه السلام در منابر وعظ و خطابه واجب به شمار می آید! از آن پس
کار به جایی رسید که سبّ مولا بر زبان کودکان و خردسالان و در کوچه و خیابان نیز
جاری گردید.
عمر بن عبدالعزیز وقتی به حکومت رسید، این رفتار غلط و شیطانی را
برچید و توهین به علی علیه السلام را ممنوع اعلام کرد و از آن پس دیگر خطیبی به
خود اجازه جسارت به حریم مولا را نمی داد.
ماجرا از این قرار است که عمر در کودکی، معلمی داشت به نام عبیدالله
که فردی مومن و با تقوا بود. روزی عمر همراه سایر بچه ها در حین بازی، به علی علیه
السلام اهانت فرستاد که با خشم و ناراحتی و تذکر استادش مواجه شد. او که علاقه
خاصی به معلمش داشت فهمید که توهین به مولا کار درستی نیست.
عمر، آقا زاده بود. پدرش عبدالعزیز، حاکم مدینه بود و در سخنوری،
استادی بی بدیل به شمار می آمد. روزی عمر در بیانات پدر، متوجه نکته ای شد و با او
در میان گذاشت.
پرسید: پدرجان، شما در خطبه های نماز جمعه، فصاحت و بلاغت زائدالوصفی
داری و کلامت شیوا و دلنشین است؛ اما نمی دانم چرا وقتی طبق روال مرسوم می خواهی
علی را لعن کنی، زبانت به لکنت می افتد؟!
پدر سر به زیر انداخت و گفت: پس تو هم متوجه این ماجرا شدی. و ادامه
داد: پسر جان اگر این مردم از فضایل علی اطلاع داشتند ما را کنار زده و به دور
فرزندان او گرد می آیند.1
این اعتراف پدر، علاقه عمر را به شناخت علی علیه السلام بیشتر کرد. او
همان جا با خود عهد نمود که اگر روزی به قدرت برسد، بساط لعن و نفرین به مولا را
برچیند.
عهد او با علی، به نتیجه رسید. به شکلی کاملاً عجیب و غیرمنتظره، عمر
در میان فرزندان مروان، دو سال زمامدار امور شد و به عهد خویش با مولا جامه عمل
پوشاند.
نکته: در کنار تمام نذرها و عهدهایی که برای حاجاتمان با ائمه می
بندیم، با مولای متقیان هم عهد ببندیم که اگر قدرت و مکنت و ثروت و هنر و ...
نصیبمان شد، تمکن خویش را در راه زدودن غربت از چهره شاه مردان و جوانمرد مظلوم
عالم، علی علیه السلام به کار ببندیم.
ان شاءالله، مولا صداقت و اخلاصمان را بی پاسخ نمی گذارد.
1- برای مطالعه بیشتر رجوع شود به کتاب سیره پیشوایان، نوشته مهدی
پیشوایی، صفحه342