آیین معراج!
ده روز آخر عمر معراج، ایام دهه ولایت، اعیاد قربان و غدیر بود. یک هفته ای را در کوخان، میهمان معراج بودم. رفاقت ما دیرینه و بسیار عمیق بود. در همدان، ایام خوشی را با هم سپری کرده بودیم. نمی شد کسی معراج را ببیند و شیفته اخلاق و منش او نشود. دوستی با او آرامش و افتخار بود. آدم احساس می کرد در کنار معراج می تواند شاد باشد، حرمتش محفوظ بماند، صداقت را با تمام وجود لمس کند و مطمئن باشد که از رفاقت با او هیچ ضرری عایدش نخواهد شد.
معراج آن روزها می دانست که واپسین ایام حیاتش را سپری می کند.این را زمانی متوجه شدیم که پازل خاطرات و نکته ها و قراین رفتار و گفتار آن روزها را کنار هم چیدیم. نگذشت برای من که مهمانش بودم ناراحتی ایجاد شود. می دانست رفته ام کوخان که چند روزی را در کنار او به خوشی سر کنم. می دانست خودش رفتنی است؛ برای بعضی ها نشانه هایی را آشکار ساخته بود؛ اما نگذشت من بویی از این ماجرا ببرم. در میهمان نوازی سنگ تمام گذاشت. لحظاتی که در کنارش بودم با شادی سر می شد. با هم به گردش و تفریح هم رفتیم. جاده ای که به مهاباد ختم می شود بسیار زیبا و دیدنی است. از تماشای درختان سرسبز و مناظر بکر طبیعت کردستان لذت می بردم. معراج هم که انگار نه انگار دارد آخرین روزهای عمرش را سپری می کند. پا به پای من می گفت و می خندید.
در مسیر مهاباد، یک بار فقط به ناگاه سکوتی کرد. کمی به جاده و پیچ و خم های آن خیره شد. بعد آهی کشید و از آرزوهایش گفت. دلش می خواست خوشبختی خانواده اش را ببیند. دلواپس همسرش بود.از خوبی ها و صبوری های او می گفت و سختی هایی که به پای او کشیده و این که دوست داشت محبت هایش را جبران کند. به خواهرزاده اش عسل علاقه داشت و از دلتنگی هایش برای او می گفت. دلش می خواست برادرش مجید به تحصیلاتش ادامه بدهد و درجات بالای نظامی را کسب کند. به فکر سر و سامان دادن خواهرش بود. به فکر زن گرفتن برای برادر کوچکترش احمد بود و دوست داشت او در فوتبال بیشتر از خودش پیشرفت کند و به جایی برسد. دوست داشت پدر و مادرش به محله و خانه بهتری نقل مکان کنند و ... بعد دوباره لبخند زد و سر بحث را عوض کرد.
این خصلت همیشگی معراج بود که دغدغه شخصی نداشت و دلش برای دیگران می تپید. خوشبختی و عاقبت به خیری دیگران را خوشبختی خودش می دانست.
معراج به دنیا علاقه داشت؛ اما از همه این علقه ها دست کشید، دل کند و آماده پرواز شد و به معراج رسید. خصلت مردان الهی و بندگان مخلص خداهمین است که بهترین داشته هایشان را در پیشگاه خدا نثار می کنند. معراج، عشق به همسر و خانواده و آرزوهای کوتاه وبلندش را در طبق اخلاص گذاشت و به محضر دوست هدیه داد. او دیگر باید برای رفتن آماده می شد.
چند روز بعد که خبر شهادتش آمد با آن نشانه هایی که به بعضی اطرافیانش داده بود فهمیدم که او داشت روزهای اوجش را می گذراند. درست مثل یک پرنده که هر چه بالاتر می رود دنیا در نگاهش کوچک و کوچک تر می شود. فرصت بیست روزه ای که از محبوبش گرفته بود محالی برای انعکاس باطن نورانی اش بود. هر کس بداند دارد روزهای آخر عمرش را سپری می کند به خصوص اگر جوان و دارای خانواده و عشق زمینی باشد غمگین و افسرده می شود و اطرافیانش را پریشان و محزون می سازد. معراج هر چه به لحظه موعود نزدیک تر می شد، چهره اش خندان و روشن تر می شد و تا آخرین لحظه حیاتش نگذاشت کسی به خاطر این جدایی، دلگیر و غمزده باشد. او عشق زمینی و دلبستگی های دنیایی را معبر وصال به عشق حقیقی می دانست. درست مثل نمازهایش که اول وقت می خواند و نمی گذاشت هیچ مانعی آن را به تأخیر بیندازد، در همه امور زندگی، خدا را به همه عشق ها و دلبستگی ها و جاذبه های شیرین دنیایی ترجیح می داد. فرحین بما آتاهم الله من فضله...
راوی: بهنام داوری از دوستان شهید معراج آیینی
- ۰ نظر
- ۱۷ آبان ۹۸ ، ۱۰:۵۹