از روز قبل که در مسیر عملیات به طور مخفیانه به نزدیکی سنگرهای دشمن رفته بودیم آب قمقمه هایمان به اتمام رسیده بود. هوای گرم و آتشین دشت های اطراف مهران و کیلومترها پیاده روی با کوله ای سنگین و مهمات و ... طاقتمان را طاق نموده بود. نیمه های شب عملیات شروع شد. جست و خیز و تکاپوی جنگ، تشنگی را از یادمان برد؛ اما اندکی بعد، جراحتی که بر بدنم نشست و خونی که از تن رفت تشنگی را به خاطرم آورد. همراه چند مجروح دیگر به عقب برگشتم تا توسط نیروهای امداد به بیمارستان صحرایی منتقل شوم.
نشانه هایی که گذاشته بودیم براثر شدت آتش درگیری از بین رفته بود. راه را گم کردیم. یکی دستش یکی پاهایش یکی جای جای پیکرش زخمی بود. به همدیگر کمک می کردیم و زیر پر و بال هم را می گرفتیم. این وضعیت با توجه به ضعف و خستگی شدیدی که داشتیم باعث کندی حرکت ما می شد. گاهی مقابل عراقی ها در می آمدیم. یکی دوبار با آنها درگیر شدیم که به خیر گذشت. احتیاط می کردیم که در تیررس دشمن نباشیم. خمیده و دولا دولا راه می رفتیم. واقعا دیگر نای حرکت نداشتیم. ما گم شده بودیم و اصلا نمی دانستیم در خط دشمن هستیم یا جبهه خودی. خبری از نیروهای خودی نبود. از یافتن آب هم ناامید شده بودیم. سنگ بزرگی پیدا کردیم که حال غار داشت. می شد به عنوان پناهگاه از سایه آن بهره بود و برای ساعاتی از تیررس دشمن خارج شد. خودمان را رساندیم و زیرش دراز به دراز افتادیم. دوست نداشتیم ناامیدی به سراغمان بیاید؛ اما فقط معجزه می توانست ما را از آن وضعیت بغرنج خارج کند. درد داشتیم وناله می کردیم. ان قدر تشنگی به ما فشار آورد که علف های هرز کنار تخته سنگ را چیدیم و به دهان گذاشتیم تا رطوبت آن مقداری از شدت عطش جانکاهمان را کم کند.
سعی کردم به زخم های دوستانم رسیدگی کنم و کمی جلوی خون ریزی شان را بند بیاورم. خواب به چشمانمان نمی آمد. گویا نزدیک اذان صبح بود. شاید این آخرین نماز صبحی بود که می خواندیم. حال معنوی خاصی داشتیم. تیمم کردیم و نماز را خواندیم. به چهره خسته و خون آلود و تشنه همدیگر که نگاه کردیم حسی مشترک در نگاه همه به چشم می آمد. احساس می کردیم اینجا با این حالت یا شهید می شویم یا اسیر. نشستیم و با هم به آهستگی زیارت عاشورا را زمزمه کردیم. چقدر هم در آن شرایط می شد حال و هوای عاشورا را حس کرد و عطش طفلان اباعبدالله را درک نمود و با اصحاب کربلا همنوا شد.
یک آن احساس کردم گنبد زیبای حرم حضرت معصومه مقابل چشمانم می درخشد. نور امید در دلم زنده شد. رو کردم به دوستانم و گفتم: رفقا! بیایید هر کدام برای حضرت معصومه صد تومان نذر کنیم تا آبی پیدا کنیم. این خانم خیلی پیش خدا آبرو دارد. این خانم بانوی کرامت است و دست رد به سینه دلدادگانش نمی زند...
پیشنهادم را پذیرفتند. هر کس در خلوت خود به نجوا نشست و مشغول دعا و زمزمه شد. روشنایی آسمان توی چشم می زد. احساس کردم باوری درونی مرا به بیرون فرا می خواند. یقین داشتم لطفی شامل حال ما شده و در آن تپه ماهور خشک هم دستمان به آب خواهد رسید. هر چند با ظواهر امر جور در نمی آمد.
یاعلی گفتم و در مقابل نگاه های متحیر دوستانم بیرون رفتم. چهار دست و پا حرکت می کردم که از دید احتمالی دشمن در امان باشم. نیم خیز و سینه خیز حرکت می کردم. زانوها و دست هایم از سختی زمین سنگلاخی و سفت و تیغ های تیز بیابان پر خون شده بود. کمی که رفتم چشمم به پرنده کوچکی افتاد که در نقطه ای می نشست و بلند می شد. این حالت را چند بار دیدم. حدس زدم باید خبری باشد. به طرفش که رفتم چشمم به چشمه ای زیبا افتاد که از ته چاله ای می جوشید و بعد در داخل یک شیار جاری می شد. نی هایی کوچک و مقداری علف اطراف آن را پوشانده بود و زیبایی خاصی به آن آب زلال می داد. خدا شاهد است با وجود تشنگی فراوان حتی قطره ای آب از آن چشمه زیبا و زلال ننوشیدم. با هر زحمتی برگشتم و رفقا را خبر کردم. باورشان نمی شد و شاید گمان می کردند خیالاتی شده ام. اما به هرحال پذیرفتند که همراهم بیایند.
بالاخره همه از آن آب گوارا که هدیه حضرت معصومه بود نوشیدیم. هر چند این آب خوردن باعث شد خونریزی زخم هایمان بیشتر شود ولی به هر حال اگر شدت تشنگی ادامه می یافت حیاتمان به اتمام می رسید. خدا را شکر کردیم و مسیری را انتخاب کردیم و به سختی جلو رفتیم. بالاخره به لطف خدا خط خودی رسیدیم و از آن معرکه نجات پیدا کردیم. فکر می کنم چند ساعتی بیهوش شدم. به خودم که آمدم خبر آزادسازی شهر مهران تمام آن لحظات سخت را برایم شیرین ساخت. خدا را شکر کردم که زنده ماندم و خبر این پیروزی را شنیدم. دست بر سینه گذاشتم و از راه دور سلامی به آستان کریمه اهل بیت دادم. من و همرزمانم لطف خانم را هرگز فراموش نمی کنیم.
احمد محلوجیان/ آخرین حلقه رزم جلد دوم ص 130 سید حمید مشتاقی نیا/ اداره کل حفظ آثار و ارزشهای دفاع مقدس استان قم