با همین وضع هم میتوان اول شد
ارشد ندیم، ورزشکار پرتاب نیزه پاکستانی در المپیک پاریس موفق به کسب مدال طلا شد و عملکرد درخشانی داشت.
اخیرا پس از مدال طلای این ورزشکار در المپیک، تصویری از وضعیت خانه او منتشر شده است.
- ۰ نظر
- ۲۴ مرداد ۰۳ ، ۰۹:۳۹
ارشد ندیم، ورزشکار پرتاب نیزه پاکستانی در المپیک پاریس موفق به کسب مدال طلا شد و عملکرد درخشانی داشت.
اخیرا پس از مدال طلای این ورزشکار در المپیک، تصویری از وضعیت خانه او منتشر شده است.
انتخابات تا ساعاتی دیگر به پایان می رسد. اصلا هم نمی دانم چه کسی رأی می آورد. هر چند گمانه ها حاکی از پیروزی جلیلی یا انتقال جلیلی و پزشکیان به دور دوم است.
رقابت درون گفتمانی بین نیروهای انقلاب می تواند شیرین باشد؛ اما دو مساله باعث تلخی کام دوست داران انقلاب شد.
یکی سیاه نمایی و کج خلقی و تولید انبوه اخبار فیک و دروغ و شایعه و تخریب و مساله دیگر به میان آوردن اسامی و القاب مقدس و ارزشی و خرج کردن آن پای یک نفر.
جلیلی یک بسیجی است و به یقین در صورت پیروزی برای جبهه مقاومت از قالیباف کمتر نخواهد گذاشت. کاش بعضی چهره های ملی و حماسی خویشتن داری نموده و با نگاه فرا صنفی از طرفداری رفیق خود اجتناب می ورزیدند. مردم دوست ندارند قهرمانان خود را شریک و دخیل در بازی های جناحی ببینند.
خودشان آمدند سراغش. گفتند گم شده ما تویی. باید بشوی مشاور و راهنمای زندگی خانوادگی ما. از فضل و اخلاق و علم و کرامتت خوشمان آمده. بارها زن و شوهر با هم یا جدا جدا آمدند و رفتند و تماس گرفتند و نامه نوشتند و پیام دادند و حرفها و رازهایشان را با او در میان گذاشتند و نظر خواستند و راهنمایی گرفتند. تا این که فهمید ادامه زندگی این دو دیگر به صلاحشان نیست. از زن خواست جدا شود. مرد بوهایی برده بود. آمد سوال کرد، نم پس نداد. رفت دادگاه شکایت کرد که این بابا اصلا مجوز مشاوره ندارد، دارد زندگی ما را متلاشی می کند. زن هم خواست ضایع نشود همراهی اش کرد. دادگاه در شهر و استان دیگری بود. چند بار رفت و آمد. با اینکه از نظر مالی مضیقه داشت و جسمش خسته بود باز هم زبان باز نکرد. جلوی قاضی سرش داد کشیدند، توهین کردند، تهمت زدند، تهدید کردند، دستش پر بود. چیزی نگفت. سر بسته توضیحاتی داد اما اصل ماجرا را نگفت و آبرو داری کرد. کافی بود یکی از آن پیام ها و نامه ها را رو کند. اسم همه افراد را هم می دانست. مرد یا خودش را می کشت یا زنش را. رازداری کرد و حرفی از اعتیاد مستمر و اصلاح ناشدنی زن به خیانت برملا نساخت.
یک روز مانده به غدیر خبر آورد که تبرئه شده است. به شرفش درود فرستادم. گفتم سرباز حقیقی امام زمانی و همقطار شهیدان. لبخند زد و صورتش سرخ شد.
صفرعلی جمالپور از پیشکسوتان ورزش فوتبال در مصاحبه با ایسنا گفت:
"من در این فوتبال هم بازیکن بودم، هم مربی، سرپرست و مدیر باشگاه و سالهاست دلالی، دوپینگ و... را دیدم. اخیرا نیز شرط بندی در بین برخی بازیکنان رواج پیدا کرده است و انگار هیچکسی جلودار اینگونه مسائل نیست."
مشکل فوتبال علاوه بر تأثیر مخرب فضای استادیوم ها بر فرهنگ عمومی -که اخیرا با تجویز حضور بانوان توسط دولت، ابعاد وحشتناکتری پیدا کرده است- فساد لایه هایی از مدیران، مربیان و بازیکنان این رشته جذاب است که با توجه به الگو قرار گرفتن مشاهیر این ورزش در سطح جامعه به مرور باعث اشاعه و عادی سازی رفتارهای هنجارشکنانه و تقویت ضد ارزش ها خواهد بود.
به تازگی نیز افشاگری هایی پیرامون فساد و تبانی در فوتبال صورت گرفته که هوش از سر هر شنونده ای می پراند. تصمیم سازان فرهنگی کشور اگر توان کنترل و اصلاح وضعیت اسفناک فوتبال را ندارند از برجسته سازی مفرط این ورزش و فعالان آن در سطح افکار عمومی اجتناب کنند بلکه دایره تأثیر مخرب آن در جامعه کمی محدود شود.
آرمان بنفشی جوان کردستانی غیور کشورمان است که در اقدامی مردانه جان خودش را از دست داد.
یک پدر درون چاه گرفتار می شود. سه فرزندش برای نجات او می روند. آن سه هم دچار گاز گرفتگی فضای چاه شده و بی رمق درون آن می افتند. آرمان صدای ناله آنها را می شنود. با نیروهای امدادی تماس می گیرد. تا رسیدن آنها دست به کار می شود و هر چهار نفر را نجات می دهد اما خودش بی حال شده و در چاه می ماند و جانش را از دست می دهد. استاندار کردستان پیامی داد و از او تجلیل کرد.
چقدر خوب بود صدا و سیمای ما که روزانه دهها برنامه خوب و بد را تحویل مخاطبان می دهد هم گزارشی از حماسه این جوان شجاع و ایثارگر تهیه می کرد. چنین قهرمان هایی باید به جامعه معرفی شوند.
مصطفی محمد میرزایی اولین شهید ایرانی در کشور یمن است که همزمان با شهادت حاج قاسم سلیمانی، توسط آمریکا ترور شد و پیکرش هیچگاه به میهن بازنگشت. مزار یادبودی برای او در حرم سیدالکریم حضرت عبدالعظیم اختصاص پیدا کرده است.
کسی نمی دانست او نیروی برون مرزی سپاه است. چون با وانتش بار همسایه ها را صلواتی جا به جا میکرد یا کار فنی شان را صلواتی انجام میداد خیلی ها او را کارگری ساده می دانستند. گاهی می رفت در اطراف شهر تهران در ساخت خانه برای خانواده های شهید افغانستانی مدافع حرم کمک می کرد.
دید حوادث چهارشنبه سوری باعث مرگ یکی از کودکان محل شده. هر سال با هزینه خودش مینی بوس کرایه می کرد همان روز بچه ها را به اردو می برد تا حسابی کیف کنند و انرژی شان تخلیه شود.
رفت رستوران دید صاحب آن به دو کودک فقیر پاکستانی پرخاش می کند. برای آن دو کودک غذا سفارش داد. گفت هر وقت غذا خواستند بدهید هزینه اش پای من.
مادرش آذر خانم، عشق پیکان بود و به رانندگی علاقه داشت. مصطفی و برادر کوچکترش که او هم مدافع حرم است برای او پیکان خریدند. رانندگی حرفه ای مادر را که دیدند اسمش را به شوخی گذاشتند آذر شوماخر.
یک بار مصطفی تصادف کرد. مادر تا به بیمارستان رسید همان دم در از حال رفت.
می خواست برود مأموریت. مادر با پیکان معروفش او را برد فرودگاه امام و بوسیدش. داشت می رفت دلش طاقت نیاورد. صدایش زد برگردد. گفت بگذار حسابی دورت بگردم. دوباره او را بوسید. زود خم شد کفش پای پسرش را هم بوسید. مصطفی بغض کرد. تو را به خدا بس کن، این چه کاری است دیگر مادر، من باید پای تو را ببوسم. شنید که نه! خاک پای تو سرمه چشمان من است.
مادر یک پارچه دل بود در انس و محبت وعشق به فرزند. با این حال وقتی خبر شهادت جگرگوشه اش را شنید، بی قرار نشد، گریه و زاری نکرد، از حال نرفت، آرام نشست و گفت الحمدلله، مصطفی به آنچه حقش بود رسید. خیالم راحت است آن دنیا پیش حاج قاسم و سایر شهدا، جمعشان جمع است و بهش خوش میگذارد. می دانم آن دنیا میهمان کرامت حضرت زهراست.
خبرش پخش شده بود. گفته بودند میخواهند فیلم حاج قاسم را بسازند. حتی اخبار سراسری شبکه یک هم اعلام کرد
همین که خبر به گوش حاجی رسید برای کارگردان نامه نوشت:
اولاً در جمهوری اسلامی ده ها شخصیت اثرگذار شهید وجود دارد که شناساندن شخصیت و عملکرد آنها به عنوان الگوهای حقیقی تجربه شده یک ضرورت است. بزرگواران مجاهد و متفکری همچون: شهیدان بهشتی، رجایی، باهنر و مطهری. در صحنه جهاد شهیدان: همت، باکری، زین الدین، خرازی و در رأس اینها شهید زندهای همچون مقام معظم رهبری (مدظله العالی) که بیش از شصت سال در حال مجاهدت میباشند
وقتی این خبر را شنیدم حقیقتاً خجالت کشیدم، چه ضرورتی برای پرداختن به فردی که هنوز خوف از عاقبت خود دارد، میباشد... بنده نه تنها راضی به چنین اقداماتی نیستم بلکه به شدت اعتراض دارم.
تا زنده بود نگذاشت حرفی از خودش باشد؛ هیچوقت
منبع: برادرقاسم، ابوذر مهروانفر، انتشارات مهرامیرالمؤمنین علیه السلام ص 15 و 16
منبع: کتاب سلیمانی عزیز صفحه 81
قطعا با خانم بهاره رهنما از بعضی جهات اختلاف نظرهایی داریم؛ اما یکبار نوشتم به خانم رهنما غبطه میخورم! کجا؟ ماجرا سر مقتل خوانی او در سالن همایشهای برج میلاد در ایام محرم بود که از سوی مدعیان روشنفکری و آزادی بیان مورد تمسخر و توهین های بسیار زننده قرار گرفت. نوشتم ما طلبه ها یا مداحها و... را با سلام و صلوات میبرند برای منبر و روضه، پاکتی هم گاهی تهش جهت احترام تقدیم میکنند. مقام و منصبی معنوی قائل میشوند، التماس دعا میگویند و... خانم رهنما بخاطر روضه اباعبدالله فحش خورد، اجرش از همه ما مریدان و محبانی که در کنج عافیت نشسته ایم بالاتر است.
دیروز تصویری از خانم رهنما منتشر شد که نشان میداد جشن تولدش را در بهشت زهرا سلام الله علیها و بر سر مزار شهید سید احمد پلارک برگزار کرده است. از این بابت هم دمش گرم، اجرش با شهدا.
محمد طاها، آن موقع چندان آسیب جدی ندیده بود و میتوانست از همان راهی که دختر بچه را نجات داده بود خودش را نیز از دام آتش رها کند اما ماند. محمد حسین، امیر محمد و دوست دیگرشان علی اصغر بهدلیل استشمام دود ناشی از سوختن ظروف و وسایل پلاستیکی در انتهای ون بیهوش شده بودند و محمد طاها آنها را یکی پس از دیگری از داخل خودرو بیرون برد و در آخرین مرحله خودش دچار سوختگی شدید از ناحیه صورت، دستها و پاهایش شد.
روزنامه همشهری در گزارشی به اقدام این قهرمان کوچک پرداخته که در ادامه متن کامل آن را می خوانید. معرفی و تجلیل از این قهرمانان، روح حماسه و ایثار و فرهنگ گذشت و کرامت را در جامعه تقویت خواهد کرد:
ساکنان شهرک فرهنگیان شهرستان صفاشهر شیراز هجدهم بهمنماه سال ۹۹را هرگز فراموش نمیکنند؛ روزی که آتشسوزی در یک خودروی ون که چند کودک و نوجوان در آن محبوس شده بودند، آنها را تا یک قدمی مرگ برد و اگر محمد طاهای ۹ساله نبود، تبدیل به فاجعهای دردناک میشد. آن روز محمدطاها جانش را به خطر انداخت تا جان ۴نفر را نجات دهد و درحالیکه خودش دچار سوختگی شده بود، تبدیل به قهرمان شهر شد اما حالا که ۳سال از حادثه گذشته، هنوز داغ این سوختگی او و خانوادهاش را آزار میدهد و آنها از اینکه در این مدت وعدههای داده شده برای کمک به محمدطاها بینتیجه مانده، گلهمندند.
محمدرضا آرمند، پدرخانواده، کارگر معدن سنگ باقرآباد صفاشهر است و با حقوق بخور و نمیر کارگری در معدن، امور زندگی زن و 3فرزندش را میگذراند؛ محمد حسین 17ساله، محمد طاها 11ساله و آتنا 3و نیم ساله. او روز حادثه را به خوبی به یاد دارد؛ روزی که یکی از همسایهها با او تماس گرفت و از اتفاق هولناکی گفت که برای محمدطاها که در آن زمان 9سال بیشتر نداشت، رخ داده بود. پدر خانواده، خبر را که شنید، ضربان قلبش چند برابر شد و عرق سردی بر پیشانیاش نشست. او هنوز هم نمیداند که چگونه مسیر چندکیلومتری تا بیمارستان را با سرعتی عجیب طی کرده و وقتی فرزندش را باندپیچی شده روی تخت بیمارستان دیده، فکر کرده که دیگر همهچیز تمامشده است.
قرار دوستانه
فریبا رنجبر، مادر خانواده، خانهدار است. او نیز هجدهم بهمنماه سال 99را هیچ وقت فراموش نمیکند. میگوید: آن موقع بهدلیل شیوع کرونا همه کلاسها بهصورت آنلاین برگزار میشد. کلاس آنلاین محمدطاها از ساعت 9صبح تا یک و نیم بعدازظهر ادامه داشت و وقتی تمام شد پسر همسایه در خانه آمد وگفت: «خاله، مامانم میخواهد دست مشتریها غذا برساند اجازه میدهید محمد طاها با من بیاید تا تنها نمانم.» وی ادامه میدهد: همسایه ما آشپزخانه خانگی داشت، در خانه غذا میپخت و با ون غذا بهدست مشتری میرساند. آن موقع ته دلم راضی نبود. برای همین گفتم اگرتا بعدازظهر درس و مشق محمد طاها تمام شد عیبی ندارد. مدتی که گذشت چرتم گرفت و چون دوران پایانی بارداری را میگذراندم، به خواب رفتم. در این زمان «محمد طاها» از خانه بیرون رفته و با پسر همسایه به طرف خودرویون رفته بودند. آنها برای اینکه غذاها سرد نشود داخل خودروی ون اجاق گاز گذاشته بودند. شاید یک ربع نگذشته بود که محمدحسین، برادر بزرگتر
محمد طاها به خانه آمد و ازمن سراغش را گرفت. وقتی فهمید از برادرکوچکش خبری نیست راه افتاد تا پیدایش کند. 10دقیقه که گذشت دیدم که از هر دویشان خبری نیست جلوی در خانه رفتم و از فاصله دور دود زیاد و جمعیتی را دیدم که دور خودروی ون همسایه جمع شده بودند. با همان وضعیت از خانه بیرون رفتم تا اینکه زنان همسایه چون باردار بودم، من را گرفتند و نگذاشتند جلوتر بروم.
در محاصره آتش
پدر محمد طاها، درباره چگونگی وقوع حادثه آتشسوزی میگوید:«وقتی خانم همسایه غذاها را به داخل ون میبرد و برمیگردد، 5نفر از بچهها که محمد طاها و برادر بزرگترش هم جزو آنها بودهاند داخل ون میروند. آنها مشغول بازی با گوشی و حرف زدن میشوند غافل از اینکه شیلنگ اجاق گاز داخل ون نشتی دارد و در یک لحظه از جایش در میآید، آتش به جان خودرو میافتد و ناگهان در خودرو که ریموتی بوده قفل میشود. بهگفته شاهدان، در زمان شروع آتشسوزی داخلون، مرسانا دختربچه 3سالهای که داخل ون کنار محمد طاها نشسته بوده، وحشتزده جیغ میکشد. محمدطاها فوری پالتویش را در میآورد و دور او میپیچد، اما هر چه تلاش میکند، در ون باز نمیشود. در این هنگام یک تکه سنگ از روی قابلمهای که داخل ون بوده برمیدارد و با شکستن پنجره خودرو دخترک را به زحمت بیرون میفرستد.
محمد طاها، آن موقع چندان آسیب جدی ندیده بود و میتوانست از همان راهی که دختر بچه را نجات داده بود خودش را نیز از دام آتش رها کند اما ماند. محمد حسین، امیر محمد و دوست دیگرشان علی اصغر بهدلیل استشمام دود ناشی از سوختن ظروف و وسایل پلاستیکی در انتهای ون بیهوش شده بودند و محمد طاها آنها را یکی پس از دیگری از داخل خودرو بیرون برد و در آخرین مرحله خودش دچار سوختگی شدید از ناحیه صورت، دستها و پاهایش شد.
مادر محمد طاها به شنیدههای اهل محل درباره حادثه آتشسوزی اشاره میکند و میگوید:«در آن ساعت از روز هیچ رفتوآمدی از محل حادثه نمیشد. فقط یک راننده که از آن اطراف میگذشته متوجه ماجرا میشود و با کپسول آتشنشانی سمت ون میرود. داخل ون کپسول گاز وجود داشت که اگر منفجر میشد معلوم نبود چه اتفاقی میافتاد.
قهرمان شهر
بچههایی که داخل ون محبوس شده بودند با شجاعت محمدطاها نجات پیدا کردند و پسربچه 9ساله تبدیل به قهرمان شهر شد. مادر محمدطاها میگوید: پس از این حادثه و انتشار اخبار آن، خیلی از مسئولان و مدیران به این اقدام شجاعانه نوجوان صفاشهری واکنش نشان دادند و البته وعدههایی دادند که در همان حرف و حدیثها باقی ماند و عملی نشد. در بازدید و دیدار استانی رئیسجمهور با مردم که اخیرا در حرم شاهچراغ برگزار شد، محمد طاها توانست به زحمت خودش را به اعضای تیم رئیسجمهور برساند و مشکلاتش را مطرح کند. بعد از این دیدار بود که دستور درمان کامل او صادر و برای دیگر مشکلاتش هم قولهایی داده شد. او ادامه میدهد: پسرم در این حادثه از ناحیه صورت و دست و پا دچار سوختگی شدید شد. همه انگشتان دستش به هم چسبیده و با اینکه چندبار عمل شده اما هنوز خوب نشده و حتی یکبار هم که پیوند پوست داشته جواب نداده و روی دست و صورتش تاولهای زیادی زده است. این در حالی است که با توجه به شغل شوهرم، درآمد چندانی نداریم و هزینههای سنگین درمان فرزندم مثل خرید دارو و پماد مخصوص، فشار زیادی به ما آورده است. مثلا هر 2 یا 3 هفته باید ۳ الی ۴ میلیون تومان برای خرید پماد هزینه کنیم. از طرفی هزینه رفتوآمد ما تا بیمارستان سر به فلک میکشد و همه اینها باعث شده از لحاظ روحی و روانی دچار مشکل شده و در این گوشه دنیا تنها بمانیم.
ایرانی ها در ورزش به خصوص در رشته کشتی که ورزش اول کشور ایران است علاوه بر ابعاد قهرمانی در بعد اخلاقی و پهلوانی هم همواره خوش درخشیده اند. غلامرضا تختی فقط یکی از این چهره های درخشان است که در عرصه بین الملل نام و نشانی برای خود و افتخاری برای کشور ثبت نموده است.
یادم می آید در جریان مسابقات المپیک سئول، عسکری محمدیان وقتی در مسابقه فینال از حریف خود شکست خورد و به مدال نقره دست یافت به جای گریه و ناراحتی بلند شد و ایستاد، حریف را در آغوش کشید از زمین بلند کرد و دور تشک چرخاند. چهره خندان و رفتار اخلاقی او تا مدتها در رسانه های ورزشی دنیا بازتاب مثبت و ارزنده داشت. در همین بازیهای اخیر کشتی نیز با اینکه امیرحسین زارع از طرف حریف خود ضربه ای ناجوانمردانه ذریافت کرد اما بلند شد و روی او را بوسید.
حالا این ایران با این ارزشها و مفاخر اخلاقی و منش پهلوانی بخاطر رفتار بچگانه چند ورزشکار بی اعتبار شود جفاست. چرا یک کشتی گیر فرنگی کار بخاطر نفس گرفتن برادرش ظرف آب را روی تشک پرتاب میکند و محروم میشود؟ چرا جودوکار بینا به تیم ملی جودوی نابینایان می رود و آبروی خودش و کشور را با محرومیت و اخراجی که در مسابقات پارالمپیک آسیایی نصیبش میشود مورد خدشه قرار میدهد؟ مسئولان ورزش بیش از پیش توجه داشته باشند که برای ایران متمدن، بالاتر از رنگ مدال، امتیاز فرهنگ و اخلاق و ادب است که در جهان رقیب ندارد.
نمیدانم چرا یاسر شجاعیان را چندباری به اشتباه می گویم یاسر عجمیان. شهدا همه نور واحد هستند اما قرابت خاصی بین یاسر شجاعیان در نورآباد ممسنی با سید روح الله عجمیان در کمال شهر کرج وجود دارد. انقلاب اسلامی هنوز پابرجاست تا چنین حامیان جانبرکفی در قشر مستضعف جامعه دارد. آنهایی که در خارج نشسته و بر تخت راحت طلبی و خوشگذرانی یله داده اند بچه های مستضعف ما را به کشتن می دهند تا کشور را از کجا به کجا بکشانند؟
اعضای اتحادیه خلق کمونیستها همه تحصیل کرده آمریکا بودند. می گفتند آمده ایم مستضعفان را نجات بدهیم. بعد از واقعه ششم بهمن در شهر هزار سنگر، وقتی در سالن ورزشی آمل پای میز محاکمه نشستند گفتند حالا با دیدن کفشهای پاره و گلی مردم فهمیده ایم راه را به اشتباه رفته ایم. چهل شهید حماسه آفرین آمل همه از پایین ترین سطوح اقتصادی کشور بودند.
فردا پس فردا اگر قاتل یاسر شجاعیان شناسایی شد و مثل قاتل سفاک عجمیان دارای مدرک پزشکی و ... بود دکتر ضلالتی دیگری پیدا نشود سر خون بچه های بسیج معامله کند! قوه قضاییه حواسش باشد دل بچه های پابرهنه انقلاب از دست ملاحظه کاری دوستان، غرق خون است.
آن دست مسئولان شکم گنده ماتحت گشاد خوش نشین پول پرست و آقازاده ها و دامادهای رانت خوارشان سر و وضع زندگی امثال شجاعیان و عجمیان را بینند و کمی خجالت بکشند. همه مدیون شهداییم؛ مسئولان، بیشتر.
غفلت و مسامحه و کژ رفتاری ما در محکمه خون شهدا تاوان سختی خواهد داشت.
راستی صحبت از شهر هزار سنگر آمل شد. دیشب شیربچه دیار علویان، امیرحسین زارع دو مدال طلا را در زاگرب به چنگ آورد. یکی اش بابت کسب مقام قهرمانی بود دیگری اش اما مدال اخلاق و منش علوی. در مصاحبه ای که بلافاصله پس از اتمام کشتی انجام داد در حالی که نفس نفس می زد گفت این برد را مدیون عنایت خدا و لطف اهل بیت هستم و تأکید کرد ما کشتی را ورزش اول خود با رویکرد پهلوانی و اخلاق میدانیم. او به رغم رفتار ناپسند حریف، صورتش را بوسید.
درد و بلای این پهلوان های دلیر و پاک بخورد توی سر شوتبالیست های میلیاردری که تا خرخره از آخور بیت المال مسلمین ارتزاق میکنند و اغلب جز ترویج فرهنگ بی بند و باری و بداخلاقی و هنجارشکنی دستاوردی برای جامعه ندارند.
این مطلب را با عنوان "خدا در قاب تصویر" در هفدهم مهرماه سال 97 منتشر کردم. حالا که محمد انصاری از مستطیل سبز رنگ فوتبال خداحافظی کرده، یادآوری آن خالی از لطف نیست:
در خاطره ای از عباس بابایی آمده است که روزی به عیادت دوست خلبانی رفت که مدتی در بستر بیماری افتاده بود. عباس دید، پسر او از این که پدر را چندی است روی تخت می بیند، پکر و ناراحت است. لباس رسمی اش را درآورد. از پسر خواست با او کشتی بگیرد. کمی بازی کرد و بعد گفت بیا بنشین ببین اسبت تند می رود یا نه؟! دوست عباس خجالت زده شده بود و از روی تخت اصرار می کرد که تیمسار! خواهش می کنم این کار را نکن. حرفش اما به جایی نرسید. عباس چهار دست و پا شده بود و پسر کوچک او را دور اتاق کولی می داد. کودک افسرده و غمگین، حالا داشت با شادی و نشاط بازی می کرد و خنده سر می داد. انگار نه انگار که غمی بر دلش سنگینی می کرد.1
هر جا که بحثی را پیرامون عرفان مطرح می کنم این خاطره را هم نقل می کنم. می گویم آنهایی که عرفان را خلاصه در گوشه نشینی و انزوا و ذکر گفتن کرده اید، اگر مردید، برای خدا مثل عباس بابایی باشید و بی اعتنا به جایگاه و شأن و اعتبار دنیوی، خودِ خودتان را برای دیگری خرج کنید. در خلوت گذراندن سخت نیست؛ اما این هم یک مدل عرفان است که خودت را برای شادی دیگران بشکنی. انتخاب با خودتان! عرفان حقیقی، عرفان علی علیه السلام است که در جایگاه حاکم اسلامی، در گمنامی به منزل شهیدی رفت و با کودکانش همراه شد، لقمه گوشت به دهانشان گذاشت و سرگرمشان کرد.2
این تصویر محمد انصاری، مدافع مطرح تیم پرسپولیس در منزل شهید محمد بلباسی را چندباری است که با حسرت نگاه می کنم. خیلی ها که اصلاً به خانواده های شهدا سر نمی زنند. بعضی ها می روند و یک دیدار رسمی انجام می دهند و بر می گردند. از تصویر می توان فهمید این جوان به گونه ای رفتار کرده که فرزندان خردسال شهید خیلی راحت و با شادی کنارش ایستاده و از نگاه هایشان پیداست که از بودن با او خوشحال هستند. کاش می شد این لحظه ها را از او خرید!
1- بر اساس خاطره ای از کتاب پرواز تا بی نهایت، صفحه183
2- ابن شهر آشوب مازندرانی، مناقب آل أبی طالب(ع)، ج 2، ص 115، قم، علامه، چاپ اول، 1379ق؛ مجلسی، محمد باقر، بحار الانوار، ج 41، ص 52، بیروت، دار إحیاء التراث العربی، چاپ دوم، 1403ق.
کتاب تجدید خاطرات، زندگی نامه خودنوشت ویکتور فرانکل را دقایقی پیش به پایان رساندم. از آن دست کتابهایی بود که با دقت خواندم و به یقین بعضی مطالب آموزنده و بدیع آن به لطف خدا تا مدتها از ذهنم پاک نخواهد شد.
فرانکل صاحب مکتب معنا درمانی در علم روانشناسی است؛ نویسنده اثر مشهور و جهانی "انسان در جستجوی معنا".
او بر این باور است در پس پرده هر اتفاقی ولو بد و ناخوشایند و سخت و تیره، حتما علت و هدفی غایی نهفته است که کشف آن به زندگی معنا بخشیده و ادامه حیات و چیرگی بر ناملایمات را آسان می سازد.
مثلا خودش که در جریان اردوگاه های کار اجباری نازی ها، تالمات جسمی و روحی عمیقی را تحمل کرده، داغ جانکاه همسر، پدر، مادر و برادرش را بر سینه دارد، معتقد است لابد برای همه این مصیبتها هدفی قرار داده شده و انتظاری از او وجود دارد که به سمت آن باید حرکت نموده و مقصود نهان را برآورده سازد. از زبان معلولی که در تنگنا قرار داشته می نویسد: من رنج برده ام اما میدانم بدون رنج، رشدی که کرده ام ناممکن می بود.
او منتقد تفکر سرمایه داری غرب و به خصوص آمریکاست. بر این باور است که توجه بیش از حد به تجملات و ارزش صرف قائل شدن برای داشته های مادی و بی اعتنایی به صاحبان مشاغل خرد و بی ارزش دانستن انسانهای کم برخوردار، مصداق روشن بی هویتی و معنا گریزی از زندگی است که مهمترین ثمره آن انحطاط اخلاقی و فروپاشی نظام خانواده و بی نظمی اجتماعی است.
این از اندیشه فرانکل که در منظومه فکری لذت جو و حقیقت گریز غرب، برجسته شد و خوش درخشید و به یک انقلاب ماهوی انگیزه ساز و معنا بخش بدل گردید؛
اما
خوب است به این نکته توجه شود که فرانکل مانند پدرش یک یهودی معتقد و با ایمان است. پیروان هر دینی ممکن است مومن و یا متظاهر و مدعی و فاقد ایمان باشند. اسلام برای همه ادیان آسمانی احترام قائل است و به اشتراک در کلمه حق توحید، توجه نشان می دهد.
پدر ویکتور فرانکل در اوج ناامیدی یهودیان تبعیدی به اردوگاه کار اجباری نازی ها به آنها دلداری داده و خدا را یادآور شده و توکل به او را آرامش بخش دلهای مضطرب می دانست.
نمی توان تأثیر پذیری فرانکل پایبند به منویات انسانی و الهی آیین یهود و تأسی او به مرام پدر با ایمانش را نادیده گرفت. او در واقع با همین نگرش به نقد فرهنگ سرمایه سالار و مادی زده و منفعت گرا و لذت جوی غریزه محور غرب روی آورده است.
ابتکار مکتب "معنا درمانی" در واقع یهودی سازی مؤمنانه علم سطحی نگر روانشناسی سکولار است.
آن چه که قرار است تمدن نوین و جهانی اسلام به عنوان نسخه رهایی بخش و تعالی آفرین جوامع بشری معرفی کند ایده مترقی مردمسالاری دینی است. انقلاب اسلامی اصراری بر این ندارد که همه مردم دنیا مسلمان و شیعه شده و حاکمیتی مبتنی بر اصل ولایت فقیه تأسیس نمایند. اما معتقد است گمشده همه ملتها خداست و توجه به معنا و الزامات توحید که خدمت به انسانها فارغ از رنگ و نژاد و مذهب و ملیت و تضمین آزادی سازنده رشد محور سلامت آفرین از ضروریات آن است می تواند در تحقق تمدن الهی مبتنی بر سعادت طلبی و کمال جویی و احترام به حقوق دیگران و دستیابی به عدالت اجتماعی و رفع ظلم و غارتگری و تجاوز، نقش اصلی و کلیدی داشته باشد. اسلامی شدن علوم نیز چیزی جز این نیست که در بطن هر دانشی، یادمان بماند در مقابل خدا و خلق خدا مسئولیم. خلقت جهان بدون هدف و حکمت نیست و انسان موحد با رجوع به فطرت در تلاش است نقش خود را در دایره تدبیر الهی به وجه احسن بازی کند.
واقعا دلم میخواهد یک نفر حوصله کند درباره نقش لرها و بختیاری ها در جنگ تحقیقی انجام دهد. چند روز پیش هم ذیل مطلبی با عنوان دختر لور درباره مادر اسطوره ای شهید محمدرضا مرادی به نوعی در تجلیل از دلاوریهای این بخش از مردم عزیز ایران اشاره ای داشتم. شهید بروجردی لر بود، شهید احمد کشوری اصالت لری داشت، شهید صیاد شیرازی اصالتش بختیاری بود. درباره امام رحمت الله هم بیان شده که اصالت لری داشته است.
کتاب برف و باروت پیرامون خاطرات دلاور شهید سید مصطفی میرشاکی از شهدای پهلون الیگودرز را خواندم. اقدام فدراسیون کشتی به ابتکار علیرضا دبیر برای معرفی الگوهای اصیل عرصه این ورزش پرافتخار، ستودنی است. ورزش کشتی با فرهنگ پهلوانی و رشادت و تأسی به اخلاق علوی گره خورده است.
فراگیر شدن این فرهنگ در تقابل با فرهنگ منیّت و خودخواهی و منفعت جویی برآمده از جبهه فکری غرب و با محوریت غریزه و نفس، شاخصه درخشان بالندگی اشرف مخلوقات عالم است که لبخند رضایت خدا و بندگان صالح خدا را در راستای تحقق مدینه فاضله نبوی به همراه خواهد داشت.
از زاویه دیگر، معرفی شهدای ناشناخته شهرستانهای کوچک در نقاط مختلف کشور، فرهنگ خودباوری و غیرت و ایستادگی را در جامعه تقویت خواهد نمود. رحمت خدا بر شهیدان پهلوان سید مصطفی و برادر رشیدش سید جواد میرشاکی. آشنایی مختصر با حیات نورانی این دو بزرگوار، خنکای طراوت فطرت و زلالی شراب طهور وصال را در جانتان رقم خواهد زد.
پهلوانی یک پله بالاتر از قهرمانی است.
قهرمانی هم البته یک ارزش است. قهرمان به یقین با تلاش و کوشش و گذران دشواری و ممارست و شهامت و هنر توانسته به مقامی شایسته و خاص دست پیدا کند؛ اما وقتی علاوه بر ایستادن بر سکوی برجسته پیروزی مادی، در رقابت معنوی با نفس خویش نیز به پیروزی برسد آن وقت دیگر یک پهلوان است. هر ورزشکاری حتی وقتی در مسابقات رده باشگاهی و شهری مقامی کسب می کند آن را در اتاق خود مقابل چشم همگان تا ابد به نمایش در می آورد. هیچ ایرادی هم ندارد. به هر حال کسب افتخار، کار هر کسی نیست و شایسته تقدیر و غرور است؛ اما ورزشکاری که آنقدر به رشد و تعالی رسیده تا از همان مدال هم برای شادی دل مادر شهیدی بگذرد و البته به جامعه این خط هویتی را یادآور شود که قهرمان حقیقی آنهایی هستند که همه دار و ندارشان را پای سرافرازی مملکت گذارده اند، قطعا پهلوانی بزرگ و تاریخ ساز و ستودنی است.
امیر رضا معصومی قهرمان کشتی جهان ۳ مدال طلای جهان خود را به مادر شهیدان یوسفی در ماسال اهدا کرد . امیررضا معصومی در مسابقات کشتی ۲۰۲۱ نوجوانان در مجارستان ، ۲۰۲۲ جوانان در بلغارستان و ۲۰۲۳ در اسپانیا قهرمان شد و ۳ مدال طلا گرفت . این قهرمان کشتی جهان ، هر ۳ مدال طلای خود را به مادر شهیدان یوسفی که ۳ فرزند خود را تقدیم انقلاب کرده است تقدیم کرد. شهید قدرت الله یوسفی سال ۶۴ در منطقه اشنویه ، شهید محمود یوسفی سال ۶۵ در منطقه شلمچه و شهید محمد یوسفی سال ۶۳ در کردستان به شهادت رسید
جویبار در سالهای اخیر بعنوان مهم ترین شهر کشتی در سطح جهان شناخته میشود. اما جالب است بدانیم چه کسی بزرگترین حق را بر گردن کشتی این شهر دارد که حالا قله های افتخار را در عرصه بین الملل فتح نموده.
در این کلیپ کوتاه سه دقیقه ای نقش بزرگ شهید ورزشکار و پرافتخار جویبار، سید حسن فقیهی در فراگیری این ورزش و ایجاد بستر رشد آن در رقابتهای قهرمانی را تماشا کنید:
اصلا نمیدانم این مساله ای که درباره یکی از مدارس فوتبال در مشهد مطرح شده است چقدرش صحیح است. عده ای هو کرده اند که در یک مدرسه فوتبال مربی یا مسئولی به طور کاملا عادی در منظر عموم اعضای تیم به نوجوانان تجاوز میکند عده ای هم این ادعا را بزرگ نمایی قلمداد کرده اند؛
اما
دفعه اول و آخری نیست که درباره یک مدرسه فوتبال قانونی یا غیرقانونی، حرف و حدیثهای عجیب و غریبی شنیده می شود. راستش را بخواهید نه تنها مدارس فوتبال در مقاطع پایه که در تیم های بزرگ کشوری هم حواشی عجیب و محیرالعقولی شنیده میشود در سطح ارتباط ضربدری و... حالا پارتی های مختلط و سرو الکل و ... که به رغم افشا حتی برخورد انضباطی متعارفی هم به دنبال ندارد.
منکر وجود ورزشکاران پاک و مومن و سالم نیستم ولی حواشی اخلاقی و مالی فوتبال به خصوص در موضوعاتی مثل پولشویی و دلالی و تبانی، یکی و دوتا نیست و به مرور دارد به خبری عادی تبدیل میشود.
مشکل کجاست؟
فوتبال قرار بود یک ورزش جذاب و رقابتی سالم و سرگرم کننده برای تقویت نشاط در جوامع باشد؛ اما بر اثر بی مبالاتی سیاستگذاران فرهنگی و سوءاستفاده کانونهای قدرت و ثروت نه تنها به عنوان اهرمی برای ایجاد غفلت در جوامع که به مرور به عنوان مهم ترین اتفاق در زندگی مردم معرفی گردید. هر چقدر بر عشق پوشالی و بی خاصیت به فوتبال دمیده شد، خسارت فرهنگی بیشتری نیز بر جوامع انسانی تحمیل گردید. اینکه یک نفر به خاطر باخت تیمش سکته قلبی یا حتی خودکشی کند، دست به ترور و درگیری و وحشی بازی بزند فقط مختص به یک کشور و یک قاره نیست و حتی در کشورهای به ظاهر متمدن نیز شاهد بی اخلاقی های گسترده اجتماعی با محوریت برد و باخت تیم های فوتبال هستیم.
با این حال از متولیان فرهنگی نظام اسلامی انتظار می رفت اگر نگاهی جدی به مقوله تمدن سازی دارند از باد کردن بیخود به بادکنک پوک و اغواگر فوتبال اجتناب ورزیده و نگذارند این ورزش و رقابت جمعی به چیزی بالاتر از ارزش ذاتی خود در فرهنگ عموم تبدیل شود.
وقتی فوتبال را اصل قرار میدهیم و شب و و روز مردم را با آن گره می زنیم باید تبعات اشاعه حواشی ضداخلاقی آن از درگیری و هنجارشکنی های تماشگران و حامیان فوتبال تا گسترش نگاه متأثر از زد و بند و فساد عادی در مدیریت تیم ها، سلبریتی سازی از قهرمانان پفکی که حالا دیگر خود را در همه عرصه های فکری و فرهنگی و سیاسی و اجتماعی صاحب نظر میدانند، پول پاشی در فوتبال و تلاش مضحک خانواده ها برای فوتبالیست ساختن زورکی از فرزندانشان و رؤیای رسیدن به ثروت و شهرت ولو به قیمت سکوت در قبال تجاوز جنسی و... را هم پذیرا باشیم.
مملکتی که دانشمندان و مخترعان و اندیمشندان و فداکارانش ناشناخته تر از ورزشکاران پولکی و سلبریتی های بی خاصیت چنبره زده بر سفره بیت المال باشند تا دستیابی به تمدن نوین و نوسازی در عرصه عدالت و حاکمیت فضائل انسانی فرسنگ ها فاصله دارد.
بهنام محمدی نوجوان ریز اندام و چابک خرمشهری وقتی دید بعثی ها روی یکی از ساختمان های بلند شهر، پرچم عراق را برافراشته اند طاقت نیاورد.
به هر زحمتی بود خطر کرد و خودش را بالای ساختمان رساند؛ پرچم بیگانه را پایین کشید و پرچم ایران را به اهتزاز درآورد.
وقتی برگشت عقب، دستانش بابت سرعت عملی که در بالا و پایین کشیدن طناب ضخیم پرچم داشت زخم شده و خون از آن بیرون می زد. یکی آمد دستانش را پانسمان کند، اجازه نداد. گفت باندها را نگه دارید برای رزمنده هایی که تیر و ترکش می خورند، این بچه ها واجب ترند.
.........
آنهایی که همنوا با اجانب به پرچم و نشان کشور خود بی حرمتی کرده و به هویت خویش لگد می زنند؛
و
آنهایی که بر سفره بیت المال چنبره زده و خودشان را طلب کار مردم می دانند؛
بهنام محمدی فقط سیزده سال داشت؛
اما
مرد بود و غیرت داشت.
مجموعه تلویزیونی و داستانی "بچه زرنگ" که این شبها ساعت بیست و یک و پانزده دقیقه از شبکه دوم سیما پخش می شود از آن دست آثاری است که بر مبنای باور درون و دمیدن روح و با دست دل ساخته شده است، چیزی در مایه های خداحافظ رفیق، او، تویی که نمی شناختمت، مهاجر، دیده بان و...
مهمترین خاصیت تماشای این اثر، بازیابی گمشده های درونی خودمان است و فرصتی برای تأمل درباره مقصدی که داشتیم و راهی که می رویم.
یادمان بیاید که دلخوشی ها و سرمایه هایی چون حضرت رقیه، امام رضا، حضرت زینب، فرهنگ شهادت و... را داریم. ما خدا داریم. اهل بیت را داریم. شهدا را داریم.
داشته هایمان آنقدر زیاد و وسیع هست که بهانه ای برای ناامیدی و حس شکست و سرخوردگی و انزوا و تلقین باخت و ... باقی نماند. ما قلب داریم، بارگاه حریم کبریایی عشق و وصال را درون خود جای داده ایم و خمخانه محبت دوست را بر سجاده دلدادگی طواف میکنیم. یادمان نرود جا مانده قافله نورانی کرب و بلاییم و ...
باید گذشتن از دنیا به آسانی، باید مهیا شد از بهر قربانی.
دم سازندگان سریال دلی "بچه زرنگ" گرم. مشهدی های باصفا که یاد شهیدان بختی و عطایی و ... دیگر مدافعان گلگون کفن حرم آل الله را صیقل روح خسته و جان غبار گرفته مان قرار دادند.
در بحث حفاظت، حاج قاسم همیشه به ما تاکید می کرد کاری نکنید مردم اذیت بشوند. می گفت: «ما هم جزئی از مردیم و از آنها جدا نیستیم، برخی مواقع که ما شدت به خرج می دادیم ، حاجی با ما جدل می کرد. زمانی که به فرودگاه رفتیم تا برای ماموریتی برویم، از ایشان درخواست می کردیم کمی صبر کند تا همه ی مردم که رفتند، بعد ایشان برود. قبول نمی کرد، وقتی هم می خواستیم از گیت رد بشویم ، می رفت انتهای صف می ایستاد و می گفت: من هم مثل بقیه.
برخی مواقع به حدی بدون پیرایه و تشکیلات در اجتماع حضور می یافت که تعجب مردم را برمی انگیخت. خود ایشان در یک جمع خصوصی تعریف می کرد:
یک بار با دخترم زینب رفته بودیم میوه بخریم . به محل میوه فروشی که رسیدیم ، زینب پیاده شد و من داخل ماشین نشستم. زمانی که منتظر بودم، دیدم یک دختر که پوشش مناسبی هم نداشت، به من نگاه می کند. خیلی هم مشکوکانه نگاه می کرد. شنیدم که به دوست همراهش گفت: «این بنده خدا حاج قاسم سلیمانی نیست ، دوستش گفت: «نه بابا! مگر می شود همچین آدمی بدون محافظ و بادیگارد باشد و بودن من را انکار می کرد.
آن دو نفر به خودشان جرأت دادند، آمدند نزدیک، با انگشت به شیشه ماشین زدند و از من پرسیدند: «ببخشید! شما سردار سلیمانی هستید؟ سلام کردم و گفتم: «بله، خودم هستم. بعد از کلی تعجب و ذوق، از من درخواستی کردند و گفتند: «امکانش هست یک یادگاری به ما بدهید؟» تسبیحی دستم بود ، همان را به آنها دادم و گفتم: «بفرمایید. داشتند سرتسبیح با هم جر و بحث می کردند که کدام شان آن را بردارد. وقتی این صحنه را دیدم، انگشتری را که در دست داشتم ، آن را هم در آوردم و به آنها هدیه دادم.
منبع: کتاب متولد مارس، صفحه 117احمد حمزه ای