اشک آتش

از اسلام ناب آمریکایی بیزارم!از ادعای برتری هویج بر بسیج!از اسلام بی خطر بیزارم...از اسلام آسه برو آسه بیا...اسلام پاستوریزه...اسلام عبدالملک مروان...اسلام بنی امیه و بنی العباس...اسلام شیوخ منطقه!!...اسلام پر عافیت و بی عاقبت...
----------------------------------------------------------------------------------
باید گذشتن از دنیا به آسانی
باید مهیا شد از بهر قربانی
با چهره خونین سوی حسین رفتن
زیبا بود اینسان معراج انسانی

پیام های کوتاه
بایگانی
آخرین نظرات
  • ۶ ارديبهشت ۰۳، ۱۸:۳۹ - علیرضا محمدی
    چه جالب

۳ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «حلال خوری» ثبت شده است

از جمکران تا حلب

سیدحمید مشتاقی نیا | شنبه, ۶ خرداد ۱۴۰۲، ۰۹:۳۶ ب.ظ

اولین باری که درباره شهیدی به مصاحبه رفتم نوجوان بودم با برادر شهید در مسجد نشستم یک ساعت مانده به اذان مغرب.

برادر شهید آن موقع حال و هوای خاصی داشت و از منظر ما در شرف شهادت  بود و به قول بعضی خانمهای مذهبی سن بالای مجرد در صدور جواز معاشرت با نامحرم، شهید زنده شمرده می شد و الان البته راهش را بسیار بسیار گم کرده است.

جمله ای را با تأکید به کار برد که برای همیشه در ذهنم حک شد: شهدا خیلی از کارهایی را که ما انجام می دهیم انجام نمی دادند.

این عبارت را بعدها در زندگی سایر شهدا و بر خاطراتشان تطبیق دادم که اغلب درست بود. شهدا روی خیلی از نکات ریزی که ما به آسانی از کنارشان عبور میکنیم دقت داشتند و مراقب رفتارشان بودند.

خواندن کتاب از جمکران تا حلب، فارغ از بعضی ضعفهای نوشتاری و تایپی و تأکید مستقیم و سرسام آور بر نقل احادیث، جلوه هایی زیبا از شخصیت نورانی شهید مدافع حرم مجید عسگری جمکرانی را در ذهنم ترسیم نمود. جوانی که در دوره مادی زدگی مردمان و غلبه خودخواهی و منفعت طلبی و کام جویی بر فرهنگ ایثار و بی اعتنایی به زخارف دنیا و شادی آفرینی برای دیگران، خدا را در لحظات زندگی اش می جست. معلم ریاضی که مربی عملی درس دین بود.

نماز شبهای پر اشک، دخیل عشق به حرم فاطمه معصومه، دویدن برای گره گشایی از مردم، اخلاص در عبادت و جهاد، دغدغه داشتن برای تربیت نوجوانان، شاد نمودن دل اطرافیان، گذشت از بدی دیگران، رعایت حلال و حرام خدا چه در امور مالی چه در مسائل اخلاقی...

خدا زیباست و زیبایی را دوست دارد. او با شهادت، بهترینهای امتش را جدا می سازد.

شب مهری را زیر بالش میگذاشت. صبح که از خواب بر میخاست سجده شکر به جا می اورد که روزی دیگر مجال بندگی یافته است.

مادر شهید می گفت من وقتی ناراحت می شوم که کسی بخاطر شهادت مجید به من تسلیت بگوید. عاقبت بخیری فرزند فقط جای تبریک دارد.

یک فرزند مجید عسگری مشکل بینایی داشت و عجیب به پدر وابسته بود مثل فرزند سید روح الله عمادی که مشکل جسمی داشت و آمپولهای دردناکی را که استفاده میکرد آه از نهاد پدر برمی خاست. شهدا دردها و علقه هایشان را بهانه فرار از معرکه جهاد قرار ندادند.

مجید عسگری عمری خادم امام زمان در مسجد جمکران بود، در سالروز شهادت پدر امام زمان امام حسن عسکری مجروح شد و در بیمارستان امام حسن عسکری حلب به سوی معراج پر گشود. رحمت الله علیه؛ انّا ان شاءالله بهم لاحقون.

 

انتشار کتاب «از جمکران تا حلب» در قم

  • سیدحمید مشتاقی نیا

حساب و کتاب!

سیدحمید مشتاقی نیا | شنبه, ۲۳ ارديبهشت ۱۴۰۲، ۰۷:۱۱ ب.ظ

خرید کردن با خانمها را اصلا دوست ندارم و از زیر این کار معمولا شانه خالی می کنم، با مادرم هم صرفا در خریدهای معمول و مصرفی خانه همراهی می کردم و در غیر این صورت بهانه می آوردم. خانمم را هم تشویق می کنم با دوستانش به بازار برود؛ اما خب این بار سفر مشهد بود و دلم نیامد همسر عزیز را برنجانم که اساسا خودش یک رنج بر است!

اقامتگاه ما کجا بود؟ سمت خیابان نواب، کجا رفتیم خرید؟ چهارراه شهدا. یعنی صد و هشتاد درجه آنطرف مسیر و محدوده استقرار ما.

عصر پنج شنبه و خیابانهای اطراف حرم مملو از جمعیت بود. طولانی بودن مسیر البته به نسبت سن و سال ما یکطرف، حیران و سرگردان بودن متأهلی پشت ویترین مغازه ها از طرفی دیگر، کمردردم را تشدید کرده بود. خلاصه بعد از حدود دو ساعتی سرپا ایستادن، مغازه ای کوچک در گوشه ای دنج از مجتمع بزرگ تجاری مرکزی، نگاه بانو را جلب کرد. موقع خرید کالا رفتم داخل مغازه تا نظر همسرانه ام را بدهم و مهر تأیید نهایی را بزنم که دیدم نه تنها خانم فروشنده ظاهر مناسبی ندارد دکور و تزیینات مغازه کوچک هم نشان می دهد اساسا ورود آقایان به آن ممنوع است. زود متوجه شدم و گفتم من بیرون می ایستم. خانم فروشنده گفت چون با همسرتان هستید اشکال ندارد ورود آقایان اگر تنها باشند ممنوع است. گفتم نه.

رفتم بیرون روی نیمکت نشستم. دقایقی بعد همسر آمد و گفت پیامک خرید رسید؟ گفتم نه. گفت مغازه دار هم می گوید کاغذ دستگاه تمام شده و رسید ندارد. مبلغ خرید دویست هزار تومان بود. برایم پیامکی از بانک نیامد که البته بعضی وقتها امری عادی است. از طرفی هم موجودی حساب، کمتر از یک میلیون بود و مطمئن بودم صفر اضافه نزده است. بلایی که بارها توسط فروشندگان زن، ناخواسته بر سر مشتری آمده است.

دیگر وقت بازگشت بود و من هم خوشحال که بالاخره میتوانم ساعتی استراحت کنم. مسیر را رفتیم با خستگی تا آن طرف نزدیک خیابان نواب. خرید کوچی انجام دادیم که برویم هتل. این بار پیامک بانک آمد. به سرم زد حساب و کتابی کنم که دیدم بعله، خانم فروشنده یک صفر را کمتر وارد کرده و به جای دویست هزار تومان بیست هزار تومان کشیده است.

آه از نهادم بلند شد. فردا بلیت بازگشت داشتیم و چاره ای نبود جز این که همه مسیر را دوباره برگردم و پول آن خانم را به دستش برسانم. از خانواده جدا شدم و غرغر کنان همه مسیر را برگشتم. باید دوباره از حرم می گذشتم. بازرسی های حرم به جای استفاده از دستگاه مخصوص گیتهای فرودگاهی، همچنان به روش سنتی والبته جدی انجام می گیرد و تا فیها خالدون آدم را می گردند و انگار عزمشان را جزم کرده اند هر طوری شده بمبی، نارنجکی، موشکی، چیزی در لا به لای فراز و فرودهای بدن انسان پیدا کنند. با اعصابی خرد این مرحله را هم برای چندمین بار پشت سر گذاشتم و با تمام سرعت و البته با درد کمر و بد و بیراه به فروشنده کم حواس، راهم را ادامه دادم. هوس کردم موقعی که پول را می دهم سرش منت بگذارم که ببین گیر آدم خوب افتادی این همه راه را برگشت که بقیه پولت را بدهد. خیلی ها اصلا به روی مبارکشان نمی آورند. خیلی ها می گویند باشد بعدا که مسیرمان خورد پولش را می دهیم و معمولا هم یادشان می رود. ببین چه کار خوبی کرده ای پولت به باد نرفت. اصلا حالا که این همه راه را عرق ریخته ام و با درد کمر برگشته ام باید یک تخفیف جدی هم بدهی و....

بالاخره رسیدم چهارراه شهدا، مجتمع تجاری و آن مغازه کوچک را در کنج زیرزمین پاساژ پیدا کردم. خانم فروشنده با همان سر و وضع نه چندان مناسبش نشسته بود روی صندلی بیرون دکان و داشت کتابی می خواند. رفتم جلو دیدم دارد قرآن می خواند. دیگر حرفی نزدم. کارتم را در آوردم و اشتباهش را اطلاع دادم. اصرار کرد که من دارم اشتباه می کنم. اما بالاخره قانع شد. صد و هشتاد تومان کشید. پیامکش که آمد دوباره حساب و کتاب کردم و مطمئن شدم او یک صفر را کم زده بود. خداحافظی کردم. چند قدمی پشت سرم آمد و بدرقه ام کرد.

 

خداوند چگونه حساب و کتاب میکند؟آیا کار نیک تنها یک ثواب دارد؟پیامبر اسلام  در این باره چه فرمودند؟

  • سیدحمید مشتاقی نیا

وقتی خدا انگشتش را توی چشمتان فرو می کند!

سیدحمید مشتاقی نیا | چهارشنبه, ۲۲ خرداد ۱۳۹۸، ۰۴:۴۴ ب.ظ

سنش به شصت سال می رسید. می گفت مدت کوتاهی است که با پژوی زیر پایش در مسیر تهران – اراک مسافرکشی می کند.

فهمید طلبه ام نطقش باز شد.

مدتی راننده اتوبوس زائران دمشق بود. خودش می گفت هر بار گازوئیل به ترکیه قاچاق می کرد و آدامس های محرّک به ایران می آورد!

مدتی در دوبی بود. در شکار ایرانی هایی می ماند که با خودشان وسیله ای برای فروش برده اما به دلیل ناآشنایی با بازار آنجا توان فروش نداشتند. کالاهای آن بندگان خدا را به زیر قیمت می خرید و . . .

ما را از وصف العیش خود در دوبی نیز بی نصیب نگذاشت!

برای پسرش در اراک مغازه ای باز کرد. با چک های خودش لوازم کشاورزی خرید و ریخت توی آن. قرار شد پسر پس از فروش اجناس فقط محل چک ها را پر کند و سودش هر چه شد نوش جان خودش. می گفت از دوبی که برگشتم دیدم مغازه بسته است و هیچ کالایی در آن نیست. طلبکارها هم افتاده بودند دنبالش. حالش که جا آمد تحقیق کرد و دید بعله! فرزند خلفش همه جنس ها را نقدی و زیر قیمت فروخته و بی توجه به چک های پدر، رفته است لب دریا دنبال عیاشی خودش.

او همه عالم و آدم را در این ماجرا مقصر می دانست. بالا و پایین مملکت را به هم دوخته بود! می گفت تنها راه نجات جوانان از فساد این است که نظام، محله ها و مراکزی را برای فحشا بازگشایی کند! تصدیقش هم دوره طاغوت بود.

یک قدم هم حاضر نبود از کرسی نظریه پردازی اش پایین بیاید. احساس می کرد با این تجربه اش در جایگاهی قرار دارد که می تواند مشکلات فرهنگی جامعه را حل و فصل کند.

هر چه فکر کردم دیدم استدلال و بحث و جدل با این بابا نمی تواند فایده چندانی داشته باشد. خدا راه و چاه را به او نشان داده است؛ اما او اراده کرده که چشمانش را بسته نگاه دارد. به او گفتم باید خاطراتش را یک بار دیگر مرور کند. پیامبر درون را برای همین وقت ها خلق کرده اند!

یک بابایی هزار بار برای من تعریف کرد که وقتی راننده تاکسی بود پنج تومان از مسافرها اضافه تر می گرفت. یک بار مسافری موقع پیاده شدن نگاهی به او انداخت و گفت این پول ها خوردن ندارد. دو سه ساعتی نگذشت که بر اثر تصادف، خسارت سنگینی به ماشینش وارد شد. باور کنید شاید هزار بار این ماجرا را برایم تعریف کرده باشد.

بعدها راننده آژانس شد و دویست تومان اضافه تر از مسافرها می گرفت. دوباره چنان تصادف کرد که بخشی از سرمایه اش را از دست داد و رفت زیر قرض و بدهی. حالا همه اش از خدا گله دارد چرا او را از این وضع نکبت بار نجات نمی دهد؟!

  • سیدحمید مشتاقی نیا