اشک آتش

از اسلام ناب آمریکایی بیزارم!از ادعای برتری هویج بر بسیج!از اسلام بی خطر بیزارم...از اسلام آسه برو آسه بیا...اسلام پاستوریزه...اسلام عبدالملک مروان...اسلام بنی امیه و بنی العباس...اسلام شیوخ منطقه!!...اسلام پر عافیت و بی عاقبت...
----------------------------------------------------------------------------------
باید گذشتن از دنیا به آسانی
باید مهیا شد از بهر قربانی
با چهره خونین سوی حسین رفتن
زیبا بود اینسان معراج انسانی

پیام های کوتاه
بایگانی
آخرین نظرات

شهید ابراهیم احمد پوری فعالی

سیدحمید مشتاقی نیا | پنجشنبه, ۴ دی ۱۳۹۹، ۰۴:۳۶ ب.ظ

تولد: تبریز - 1355
 شهادت: منطقه عملیاتی فکه- حین تفحص - 7/4/1374
مزار: گلزار شهدا ـ وادی رحمت تبریز


 =سالگرد رحلت امام نزدیک می شد. قرار بود کاروانی با پای پیاده، از تبریز راهی مرقد مطهر امام (ره) شود. با چه شور و شوقی رفت و توی این کاروان ثبت‌نام کرد. حال و هوای عجیبی داشت. انگار که می خواست پس از سال‌ها تلاش و کوشش به سفر کربلا برود. همین حال و هوا باعث شد تا بیشتر راه را با پای برهنه طی کند.

  =سه روزی از حرکتمان می‌گذشت؛ اما ابراهیم لب به آب نزده بود. وقتی سفارش می‌کردم که این قدر خودش را اذیت نکند، می‌گفت:‌ «مگه می‌شه سیراب بود و اونچه رو که به خاندان امام حسین توی کربلا گذشت، درک کرد؟»  

= وقتی برگشت، یک شب مهمانش کردم. روحانی شده بود و خواستنی تر، با پاهایی که از رنج سفر و پیاده‌روی تاول زده بود. آنقدر که خواستم پاهایش را ببوسم. رو به رویش زانو زدم. همین که خواستم پایش را در دست بگیرم، سریع خودش را عقب کشید.پیش دستی کرد و پایم را بوسید.

=ده سالی از من کوچکتر بود. سنش به جبهه قد نمی داد. ما رفتیم جبهه و او جا ماند. برایش قابل تحمل نبود. به هر دری که زد قبولش نکردند. زمانی که برای مرخصی می آمدیم با اشتیاق فراوان می‌آمد و مدام از حال و هوای جبهه سوال می کرد. با اصرار می خواست از مناطق جنگی برایش بگویم.

= کم کم که بزرگ شد نزدیکی اعمال و رفتارش را به شهدای دفاع مقدس بیشتر حس می کردم. روزهای جنگ، حال و هوای شهدا را پیش از عملیات دیده بودم. شوق پرواز و بی قراری هایشان را. در ابراهیم هم این حالات را می دیدم؛ اما چون دیگر جنگ تمام شده بود و بستری برای شهادت فراهم نبود به ذهنم  خطور نمی‌کرد که روزنه‌ای باشد و کسی برود و شهید شود.

 

  =هم قرآن می خواند هم حفظ می کرد. مشوق من هم بود. می گفت: «اگه یک جزء قرآن حفظ کنی بهت جایزه می دم.» جزء ام که کامل می شد چهار تا نوار کاست خام جایزه می داد.

=می نشست کنار دختر برادرم. قرآن یادش می داد. شهادتین و اذان و نماز را هم. شکلات‌هایی توی جیبش داشت. آیه ها را که از حفظ می خواند جایزه اش شکلات بود.


  =بیشتر عمرش را توی مسجد گذراند. از کودکی اذان گوی مسجد بود. تکبیر نماز را هم می‌گفت. بزرگتر که شد فعالیت هایش پر رنگ تر شد. هر مراسمی توی مسجد بود ابراهیم هم بود. از تزیین مسجد گرفته تا تدارکات برنامه ها، همه را انجام می داد.

=روزهایی هم که قرار بود راهپیمایی شود، شب قبل را تا صبح توی مسجد مشغول بود و پوستر و پلاکارد آماده می کرد...

  

=صله رحم به جا می آورد. نه دوست و فامیل برایش فرق داشت نه دور و نزدیکی راه. زود به زود هم سر می‌زد.

اولین فرصتی که پیدا می کرد می رفت دیدنشان. حتی از حال دوستان شهرستانی اش غافل نمی‌شد.

 

  =از خواب و استراحت زیاد،‌ اکراه داشت و بیشتر اوقات، به دعا و راز و نیاز می‌پرداخت. همیشه با وضو بود و اگر نمی‌توانستی پیدایش کنی، کافی بود وقت اذان منتظرش باشی، هر کجا بود خودش را به نماز جماعت می‌رساند. هیچ چیزی برایش با اهمیت‌تر از نماز اول وقت نبود.

 

=برای کمک کردن به دیگران پیش قدم بود. پیش از آن که درخواست کنند کمک می کرد. یک روز با ابراهیم به پیرزنی برخوردیم که درمانده و سرگردان بود. به نظر می رسید راهش را گم کرده. ابراهیم جلو  رفت و سلام کرد. هر طوری بود فهمید که کجا می خواسته برود. بعد هم ماشینی گرفت و پیرزن را سوار کرد و از راننده خواست او را صحیح و سالم برساند. کرایه اش را هم داد.

 

=آن شب توی پادگان مسئول شب بودم. ابراهیم مثل همیشه رفته بود توی اتاق کوچکش. نماز شب می‌خواند. ناله های پر سوز و گدازش را هنوز به خاطر دارم. هر دل خفته ای را بیدار می کرد. چیزی نگذشت که یکی از برادران آموزشی پیشم آمد و با تعجب پرسید: «برادر!‌ چرا این بنده خدا این جور گریه می کنه نکنه مشکلی داره؟»

=راست می گفت، مشکل داشت. مشکل هجران و دوری از خدا. دنبال راه حلش می گشت.

مشکلش حل شد وقتی شهید شد...

   =با این که پاسدار بود بیشتر لباس خاکی می‌پوشید. یک روز می خواستیم از پادگان خارج شویم، وقتی  دژبان لباس خاکی ابراهیم را دید جلوی مان را گرفت. جلو آمد و رو به ابراهیم گفت: «برادر!‌ شما سربازید نمی شه از پادگان خارج بشین.» بی آنکه حرفی بزند خواست از ماشین پیاده شود. گفتم:‌ «برادر! ایشون رسمی هستند لباس خاکی پوشیدن.»

 رو به من کرد و گفت: «بنده خدا حرف گزافی نزد. من سربازم، سرباز حضرت ولی عصر (عج).»

=نبودنش در جنگ، کامش را تلخ می کرد. غصه دار می شد وقتی می دید نتوانسته در هشت سال کارزار میان حق و باطل شرکت داشته باشد. با این حال بی کار ننشست. شبانه روزش را صرف فعالیت‌های اجتماعی و اعمال نیک می کرد. در چندین‌ جا مشغول فعالیت بود: کنگره سرداران شهید آذربایجان، تیپ، پادگان آموزش 08و...  

=هدفش شهادت بود و دل کندن از دنیا. طولی نکشید که وسیله رسیدن به هدفش را پیدا کرد. تفحص. تنها روزنه ای که ابراهیم می توانست با آن اوج بگیرد و در آسمان‌ها پرواز کند. انگار دری رو به رویش باز شده بود از درهای بهشت. حالا می شد خلأ حضورش در جبهه را پر کند.

=از آنجایی که با بچه های تفحص ارتباط نزدیکی داشتم مدام می خواست شرایط حضورش را فراهم کنم. قرار شد با آن‌ها صحبت کنم به این شرط که فعلاً‌ از رفتن حرفی نزند. طاقت نیاورد. خودش دست به کار شد و رفتنش را جور کرد.

 

=صبح روزی که رفت توی راهرو دیدمش. با چه شتابی کفش هایش را واکس می زد. داشتم برای گرفتن نتایج امتحاناتم می رفتم. پرسیدم:‌ «امروز عازمی؟»‌گفت:‌ «بله.» از جا بلند شد، بغلم کرد و بوسید. خداحافظی کردم و رفتم. همان آخرین خداحافظی مان شد. حالا که یادم می افتد با خودم می گویم من برای گرفتن نتایج امتحانات می‌رفتم و ابراهیم برای پس دادن امتحانی به مراتب سخت‌تر. امتحانی که سربلند از آن بیرون آمد. با نمره بیست...

به کوشش مهدی قربانی

  • سیدحمید مشتاقی نیا

اشک آتش

ایثار و شهادت

تفحص شهدا

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">