جبهه ماندنشان طولانی شده بود. علی رضا به ابراهیم گفت: بهتر نیست
برگردیم قم و درس و بحثمان را ادامه بدهیم؟ آنجا هم برای خودش سنگری است.
در حجره نشسته بودند که ابراهیم رو کرد به علی رضا و گفت: دیشب خواب
عجیبی دیدم. سیدی نورانی که نمی توانستم صورتش را ببینم به من گفت: آقا ابراهیم!
اینجا چه می کنی؟ گفتم: آمدم حوزه درسم را بخوانم. ادامه داد: شما باید بیایید و
در دانشگاه ما درس بخوانی. پرسیدم: دانشگاه شما کجاست؟ گفت: به شما اطلاع می دهیم.
هر دو دقایقی سکوت کردند و بعد درباره تعبیر آن به گفتگو نشستند؛ اما
به نتیجه ای نرسیدند. آخرش گفتند: انشاءالله خیر است.
فردای آن روز پستچی نامه های طلاب را به مدرسه آورد. نامه ای هم دست
ابراهیم داد. علی رضا رفته بود لباس هایش را بشوید. وقتی به حجره برگشت دید
ابراهیم مثل آدمی که خشکش زده باشد، بی حرکت نشسته و به نقطه ای خیره مانده است.
کاغذی در دستش بود و مات و مبهوت نگاهش می کرد و توان صحبت نداشت. علی رضا ترسید.
علت را پرسید؛ اما صدایی از ابراهیم در نمی آمد. با اشاره به او فهماند که نامه را
بخواند.
علی رضا نامه را از دستش گرفت و خواند. با خطی زیبا نوشته شده بود:
آقای ابراهیم خردمندی، شما باید بیایید و در دانشگاه ما درس بخوانید. پای نامه
امضا زده بود: حسین بن علی بن ابیطالب. بدن علیرضا به لرزه افتاد. سریع پشت پاکت
را نگاه کرد. هیچ نشانی از فرستنده نبود. فقط آدرس گیرنده ثبت شده بود.
گفت: ابراهیم! این که همان خواب دیشب است. ابراهیم تازه به حرف آمد:
درست است. همان خواب است که عقلمان در تعبیرش به جایی قد نداد. علی رضا! دیگر
ماندن جایز است. من باید به جبهه بروم و می دانم که در این سفر دیگر بازگشتی
نخواهم داشت. تو خودت می دانی که چه کنی.
علی رضا معطل نکرد و رشته کلام را دست گرفت: من هیچوقت تو را تنها
نگذاشتم. از کودکی هم بازی بودیم و بعد هم درس و مدرسه و هم حجره و هم رزم. هر جا
بروی من هم با تو می آیم.
این حرف ها را یک شب، نزدیکی های عملیات کربلای چهار، علی رضا یوسفی در
سنگر برایم تعریف کرد. ابراهیم خردمندی هم نشسته بود و سر به زیر داشت و می شنید.
هر دو نفرشان از آن بچه های اهل حال و با معنویت بودند که از خلوت های شبانه و
مناجاتشان می شد فهمید سیم شان به جای دیگری وصل است.
ابراهیم خردمندی جزو آخرین نیروهای باقی مانده در ام الرصاص بود.
دستور عقب نشینی که آمد، سر حرفش ایستاد که شما بروید و من عراقی ها را مشغول می
کنم. یک تنه ایستاد و تا گلوله آخر، مقاومت کرد. خشاب هایش که خالی شد، به طرف
دشمن سنگ پرت می کرد. عراقی ها نارنجک که می انداختند خیز می رفت و قبل از انفجار،
دوباره آن را به سمت دشمن پرتاب می کرد. دشمن فهمید او دیگر سلاحی ندارد. یکی از
عراقی ها، نارنجکی را از ضامن خارج کرد و با تأخیر انداخت زیر پای ابراهیم.
ابراهیم تا خواست آن را بردارد، منفجر شد و ...
علی رضا هم پای حرفش ایستاد و او را تنها نگذاشت. همان شب در نقطه ای
دیگر از ام الرصاص، او نیز خود را به دانشگاه اباعبدالله رساند.
راوی: غلامرضا صادق نیا/ بابل