اشک آتش

از اسلام ناب آمریکایی بیزارم!از ادعای برتری هویج بر بسیج!از اسلام بی خطر بیزارم...از اسلام آسه برو آسه بیا...اسلام پاستوریزه...اسلام عبدالملک مروان...اسلام بنی امیه و بنی العباس...اسلام شیوخ منطقه!!...اسلام پر عافیت و بی عاقبت...
----------------------------------------------------------------------------------
باید گذشتن از دنیا به آسانی
باید مهیا شد از بهر قربانی
با چهره خونین سوی حسین رفتن
زیبا بود اینسان معراج انسانی

پیام های کوتاه
تبلیغات
Blog.ir بلاگ، رسانه متخصصین و اهل قلم، استفاده آسان از امکانات وبلاگ نویسی حرفه‌ای، در محیطی نوین، امن و پایدار bayanbox.ir صندوق بیان - تجربه‌ای متفاوت در نشر و نگهداری فایل‌ها، ۳ گیگا بایت فضای پیشرفته رایگان Bayan.ir - بیان، پیشرو در فناوری‌های فضای مجازی ایران
بایگانی
آخرین نظرات

۳۰۹ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «ایثار و شهادت» ثبت شده است

زنگ جدایی

سیدحمید مشتاقی نیا | شنبه, ۱۳ مهر ۱۳۹۸، ۱۱:۰۲ ق.ظ

شبیه شهدا بود؛ نه فقط در صورت که سیرتش هم عطر و بوی شهادت می داد. اخلاصش، اخلاقش، پر کاری و بی ادعایی اش، تواضعش، عبادت و ... حال و هوای شهدا و خاطراتی را که از آنها خوانده و شنیده بودیم در ذهن ها تداعی می کرد. با این حال آدمی نبود که هر جا بنشیند دم از رفتن و آرزوی شهادت بزند و ژست بگیرد و دکان باز کند. در این جور مسائل ساکت بود و ادعایی نداشت.

یک بار شاید فقط از دهانش پرید و گفت: رفتم نظام که شهادت نصیبم بشه.

بعد که دید رنگ صورتمان عوض شد و اخم ها در هم گره خورد، زود خنده ای کرد و گفت: ای بابا! شهادت لیاقت میخواد که من ندارم...

اما حقیقت این بود که او لیاقت شهادت را داشت.

یکسال آخر تغییر خاصی در رفتارهایش دیده می شد. لبخند می زد ولی صدای خنده اش بلند نمی شد. جوری رفتار می کرد که انگار دیگر به چیزی دلبستگی ندارد. این حالت هایش مرا نگران می کرد. پیش خودم می گفتم دارد از همه چیز دل می کند.

دو روز از مراسم دامادی من می گذشت. اسباب و اثاثیه را بردیم تهران که آنجا ساکن شویم. معراج هم آمد و کمک کرد. کارمان که تمام شد معراج خواست صبح اول وقت راه بیفتد. دست مرا کشید و گفت: چن دقیقه ای باهات کار دارم.

رفتیم یک گوشه. سر صحبت را باز کرد و چند نصیحت درباره زندگی مشترک داشت که هوای خانمم را داشته باشم اینجا احساس غربت نکند، با او دوست باشم، حساسیت های او را در نظر داشته باشم، هر از گاه به همدان برویم که او خانواده اش را ببیند و فشار غربت اذیتش نکند و ...

بعد شروع کرد درباره پدر و مادر سفارش کردن. توصیه کرد حواسم به آنها باشد. در نبود او به آنها سر بزنم و نگذارم احساس تنهایی کنند و ...

این چه وضع حرف زدن بود! ما بارها از هم خداحافظی کرده بودیم و می دانستیم مدتی همدیگر را نمی بینیم. سابقه نداشت معراج این طوری صحبت کند. خدای من! انگار داشت وصیت می کرد! خودش هم وقتی گفت ممکن است نتواند به پدر و مادر سر بزند، یک لحظه مکث کرد. لبهایش را آرام گزید. بغض راه گلویش را بسته بود.

هاج و واج مانده بودم. فقط توانستم بگویم: این حرفا چیه میزنی داداش؟!

اعتایی نکرد. دستی روی محاسنش کشید. سفارش خواهرها را هم کرد. گفت که به آنها هم زود به زود زنگ بزنم و حالشان را بپرسم. بعد مرا محکم در آغوش کشید و به خودش چسباند. صورت هم را بوسیدم و ... رفت. آخرین تصویری که از او در ذهنم به یادگار ماند، صورتی نورانی است با چشمانی که نم اشک، زیباترش ساخته بود.

راوی: مجید آیینی (برادر شهید معراج آیینی)

  • سیدحمید مشتاقی نیا

زیر نور ماه!

سیدحمید مشتاقی نیا | يكشنبه, ۷ مهر ۱۳۹۸، ۰۷:۴۳ ب.ظ

جانم به جان معراج بسته بود. آن روزها کمتر کسی ماشین داشت. جوان ها آرزوی شان بود که بنشینند پشت فرمان و با دوست های شان بروند خیابان گردی .

پدرم تازه یک تاکسی خریده بود که مسافر کشی کند. آمده بود خانه و همه دور هم نشسته بودیم و خوشحال بودیم. هیچ کس ندید معراج کی سوییچ ماشین را برداشت. فقط می دانستیم چند ساعت است که رفته و خانه نیامده. دلم شور افتاده بود؛ اما صدایم در نمی آمد. پدر دست هایش را قفل کرده بود به هم و تند تند طول و عرض حیاط را به هم می دوخت. جرأت نمی کردم توی چشم هایش نگاه کنم. زیر لب صلوات می فرستادم و نگاهم را می کشاندم به سمت عقربه های ساعت که از پنجره اتاق رو به حیاط معلوم بود. نیمه شب گذشته بود. ماه پشت ابرها پنهان می شد و در می آمد؛ اما از ستاره ها خبری نبود.

قدم های پدر تندتر شده بود. قفسه سینه اش با فاصله ی کمتری بالا و پایین می رفت. کار از دلشوره گذشته بود. با خودم گفتم: خدایا هر جا هست فقط زود برگردد. دیگر نگران معراج نبودم بیشتر از پدر می ترسیدم که نکند بلایی سرش بیاید!

صدای چرخیدن کلید پیچید در سکوت حیاط. همه ایستادیم سر پا و زل زدیم به دری که آرام آرام باز می شد. معراج توی تاریکی جلو آمد. نفس راحتی کشیدم و خدا را شکر کردم که سالم است ولی جرأت نمی کردم بروم نزدیک تر و ببینمش. سرش را انداخته بود پایین و به هیچ کس نگاه نمی کرد. پدر رفت جلوتر و رو به رویش ایستاد. تا خواست حرف بزند، معراج دستش را از جیبش بیرون آورد و سوییچ را گرفت به سمت پدر.

آب دهانم را قورت دادم و ریز ریز خندیدم. پدر آماده شد که چیزی بگوید، معراج دوباره دست برد توی جیبش و یک دسته اسکناس آورد بیرون. دیگر جرأت خندیدن پیدا کرده بودم. معراج ماشین را برداشت و رفت خیابان ها را دور زده بود؛ اما نه برای خوش گذرانی، دور زده بود تا مسافر جا به جا کند و پولی به خانه بیاورد.

راوی: خواهر شهید معراج آیینی

  • سیدحمید مشتاقی نیا

شهیدان زنده اند ...

سیدحمید مشتاقی نیا | پنجشنبه, ۴ مهر ۱۳۹۸، ۱۰:۰۵ ق.ظ

هر بار که از بانه می آمد، دست خالی نبود. برای همه خانواده چیزی می آورد. می دانست به کفش ورزشی علاقمندم. هر بار که احساس می کرد به آن نیاز دارم برایم تهیه می کرد و با خودش می آورد.

به خانه که می رسید بی اعتنا به خستگی سفر و طول راه، می نشست پای صحبت همه. کاری روی زمین مانده بود دست می گرفت و انجام می داد. به اقتضای سنم که به بازی های اینترنتی علاقمند بودم با من می نشست تا پاسی از شب پای میز رایانه و بازی می کرد. این طوری محبتش در دل همه می نشست و حرف ها و رفتارهایش اثرگذارتر می شد.

این محبت ها اما ما را به هم وابسته تر می کرد و دل کندن از او را هم برای ما سخت و دشوار کرده بود.

به اهل بیت ارادت ویژه ای داشت. در این بین رابطه اش با امام زمان (عج) بسیار دلی و نزدیک بود. دعای فرج را زمزمه می کرد و در خلوت و سکوت خودش با مولای عصر، نجوایی داشت. می گفت: دلم می خواد برای نزدیکی ظهور آقا کاری کنم. دلم می خواد خدمتی به حضرت کرده باشم.

صبح های جمعه می نشست به همه اهل فامیل و دوست و آشنا پیامک هایی با مضامین ظهور و انتظار می فرستاد تا دل های غفلت زده را به یاد آقا بیندازد و به سهم خودش در زدودن غربت مولا نقشی داشته باشد. همین رابطه خاصش با امام زمان، شهادت او را هم امام زمانی کرد. معراج با عنایت و انس با مهدی موعود (عج) به معراج رسید.

این اواخر یکی از دوستانش به شهادت رسیده بود. معراج به همراه چند نفر از همکاران مسئولیت تحویل پیکر شهید به خانواده اش در قم را برعهده داشت. از قم که برگشت دیگر حال و هوایش عوض شده بود. احساس می کردی که می خواهد از همه چیز دل بکَند. نورانیّت خاصی در چهره اش موج می زد.

فراتر از برادری، دوستی عمیقی بین ما جریان داشت. تحمل دوری او برای من سخت بود چه برسد به خبر شهادتش.

آن روز صبح، من و عسل، خواهرزاده ام که کوچک بود در خانه تنها بودیم. عسل بی تاب بود و مدام گریه می کرد. به سختی آرامش کردم. خوابش که برد من هم احساس کردم خوابم می آید. دراز کشیدم. چشمانم را که بستم دیگر چیزی نفهمیدم. در خواب؛ اما انگار کسی داشت خبر شهادت معراج را به من می داد. نمی دانم چقدر گذشت که یکهو از جا پریدم. دلم شور می زد و اضظراب امانم را بریده بود. حتی یک لحظه نمی توانستم به فراق از معراج فکر کنم. به خودم دلداری می دادم، خواب که حجت نیست. حالا یک کابوسی بود که گذشت. معراج حالش خوب است و سر کارش ایستاده. دوری آدم ها باعث می شود از این خواب های نگران کننده ببینند. چیزی نیست. باید آبی بخورم، قدم بزنم، هوایم عوض شود...

دلداری دادن هایم به خودم، زیاد طولانی نشد. انگار قرار بود خوابم خیلی زودتر از آنچه که فکرش را می کردم تعبیر شود. تلفن خانه زنگ خورد. با ترس و اضطراب رفتم به طرف گوشی. خدا خدا می کردم معراج باشد و شنیدن صدای گرمش مرا آرام کند و به این لحظات پر آشوب خاتمه بدهد. گوشی را برداشتم. معراج نبود؛ اما خبرش بود. لا حول و لا قوة الا بالله ...

بعد از شهادت معراج تا مدت ها حال خوشی نداشتم. برادر، دوست و پشتیبان خودم را از دست داده بودم. احساس می کردم پشتم خالی شده و یاوری ندارم. اما معراج کسی نبود که آن طرف دنیا هم ما را فراموش کند. وجودش را از نزدیک حس می کنم و شعاع محبتش همچنان گرمی بخش دلم است.

یک شب خوابش را دیدم. داشتیم با هم در شلمچه قدم می زدیم. گفت: چن تا از دوستام دارن میان همدان، حتماً به استقبالشون برو. چند روز بعد تعدای از شهدای گمنام را به همدان آوردند. یاد رؤیای آن شب و توصیه معراج افتادم. شهدا به فکر همدیگر هستند و می دانند تشییع پیکر دوستانشان حرکتی معنوی و سازنده برای جامعه است. با شور و حالی بیشتر از همیشه به استقبال شهدای گمنام رفتم.

بعد از شهادت معراج تا مدتی برای خودم کفش نخردیم. با این که به کفش ورزشی علاقه خاصی داشتم ولی اصلاً دلم نمی کشید به این موضوع فکر کنم. شبی خوابش را دیدم. گفتم: داداش! از وقتی که رفتی دیگه واسه خودم کفشی نخریدم. بهترین سوغاتی که معراج برایم می آورد کفش ورزشی بود. در خواب دستم را گرفت و به یک فروشگاه لوازم ورزشی برد و یک جفت کفش ورزشی برایم خرید.

چند روز بعد یکی از همکاران و دوستان معراج آمد سراغم را گرفت و یک جفت کفش ورزشی برایم آورد. کفش های معراج بود که بعد از شهادتش به من رسید.

با این که هر از گاه خوابش را می دیدم و وجودش را احساس می کردم و می دانستم روح مطهرش ناظر اعمال من است ولی دل و دماغ هیچ کاری را نداشتم. نزدیک امتحان کنکور بود. اصلاً حوصله نداشتم سراغ کتاب ها بروم. قبل از شهادت معراج خوب درس می خواندم و دلم می خواست برای کنکور آمادگی لازم را داشته باشم. ولی بعد از شهادتش انگیزه ام را از دست دادم. می دانستم دلش می خواست پیشرفت ما را ببیند؛ اما شانه های آدم مگر چقدر تحمل سنگینی بار فراق را دارد؟!

روز امتحان کنکور اتفاق عجیبی افتاد. در حالی که روحیه خودم را باخته بودم و احساس می کردم همه آنچه که از قبل خوانده ام از ذهنم پریده است ناگهان چشمم به فردی افتاد که روی صندلی نزدیک من نشسته بود و امتحان می داد. با خودم گفتم لابد خیالاتی شده ام. طرف با معراج مو نمی زد. یعنی می شود دو نفر آدم که نسبتی با هم ندارند این قدر شبیه هم باشند؟! برگه ها را گرفتم جلوی صورتم و به سوالات با دقت نگاه کردم. چند پرسش را که جواب می دادم سرم را می چرخاندم و قیافه آن جوان را نگاه می کردم، الله اکبر، عجب شباهتی!

بالاخره برگه ها را تحویل دادم. جلسه امتحان به پایان رسیده بود. هنوز محو تماشای چهره او بودم. دنبالش راه افتادم و دستش را گرفتم. اسمش را پرسیدم. گفت: معراج!!

مات و مبهوت به دنبالش رفتم؛ اما در شلوغی خیابان گمش کردم و از مقابل چشمانم ناپدید شد. من آن سال در دانشگاه و در رشته حقوق قبول شدم. دوباره توانستم خودم را پیدا کنم و سر پا بایستم. معراج هنوز هم در کنارم است حتی اگر با چشم سر نبینمش. ولا تحسبنّ الذین قتلوا فی سبیل الله امواتا...

راوی: احمد آیینی (برادر شهید معراج آیینی)

  • سیدحمید مشتاقی نیا

مدرسه عشق

سیدحمید مشتاقی نیا | شنبه, ۳۰ شهریور ۱۳۹۸، ۱۰:۱۹ ق.ظ

می رفت پایگاه و وقت می گذاشت. شب و روز برایش فرق نمی کرد. کار کردن برای انقلاب را دوست داشت، بی مزد و بی منّت. شب خاطره بود یا ایست و بازرسی، برنامه های قرآنی بود یا اردو ... هر کاری که برای رضای خدا می توانست در بسیج انجام می داد. معراج یعنی انقلاب و انقلاب یعنی معراج! دنبال اسم و رسم نبود. چشم به تشکر و تقدیر کسی نداشت. انگار وظیفه اش است که یک تنه بار انقلاب را به دوش بکشد. بسیج شده بود خانه دومش. فرصتی دست می داد خودش را می رساند مسجد تا کاری روی زمین نماند. این که مسئولیت داشته باشد یا نه، شرح وظایفش شامل آن کار بشود یا نه اصلاً مهم نبود. کار برای خدا که تعارف و معطلی ندارد. زرنگ کسی است که بیشتر از دیگران بدود و برای رضای خدا کار کند. روحیه بسیجی درست بر عکس بعضی روحیات کاری است. بعضی ها گمان می کنند زرنگ کسی است که کمتر کار کند و بیشتر در بیاورد!

معراج چشم داشتی به کار در بسیج نداشت. اخلاص او زبانزد بچه های پایگاه بود. بزرگترها به حالش غبطه می خوردند و کوچک تر ها سعی داشتند چیزی از او یاد بگیرند.

رفته بود دنبال کار استخدام و جذب در نیروی انتظامی. باید پرونده اش را تکمیل می کرد و مدارکش را تحویل می داد تا بعد از ارزیابی و تحقیق درباره جذبش تصمیم گیری شود. با سابقه درخشانی که در بسیج داشت می توانست به راحتی و بی دردسر و معطلی از پیچ و خم تحقیقات و بررسی ها عبور کرده و زود جذب نیرو شود.

انگار نه انگار که این همه سال، شب و روز وقت گذاشته و در بسیج کار کرده است. انگار نه انگار این همه شب را بی خوابی کشیده، روزها استراحت و تفریح را از خودش دریغ کرده و ایستاده پای انقلاب و بسیج. نه مدرکی نه نامه ای نه حتی سفارش یا ادعایی!

گفتم: داداش! بر دار یک نامه ای مدرکی چیزی از فعالیت هات توی بسیج ببر برای گزینش. اینطوری راحت تر جذب میشی ها!

لبخندی زد: تو بسیج کار نکردم که امتیاز و بهره ای ازش ببرم. طرف حساب من کس دیگه ای بود! توکّلتُ علی الله.

راوی: خواهر شهید معراج آیینی

  • سیدحمید مشتاقی نیا

هزار و یک شب

سیدحمید مشتاقی نیا | چهارشنبه, ۲۷ شهریور ۱۳۹۸، ۰۲:۲۴ ب.ظ

کسی که در نیروی انتظامی کار می کند باید منتظر هر اتفاقی باشد. به آمار شهدا و جانبازان نیروی انتظامی در همین سال های اخیر دقت کنید متوجه این حرف من می شوید. از درگیری با اوباش و تعقیب و گریز با دزدان و قاچاقچیان و گروهک های ضدانقلاب تا سوانح جاده ای و ... هر از گاه از بدنه نیروی انتظامی که بازوان توانمند اجرای نظم و قانون و ثبات در جامعه است، تلفات می گیرد.

عضویت در نیروی انتظامی از این دست اتفاقات را به همراه دارد؛ اما حضور در مناطق مرزی و مبارزه با قانون شکنی گروه های مسلح و تروریستی احتمال مواجهه با خطر و اتفاقات ناگوار را بیشتر می سازد.

یک روز حوالی ساعت یازده صبح در ایستگاه تاکسی مثل هر روز منتظر مسافر بودم که همسرم تماس گرفت و گفت باید همین الان برویم به کوخان! خیلی محکم و جدی می خواست که زود برگردم و راه بیفتیم. دیشب خواب بدی دیده بود و نگران سلامت معراج بود. از همدان تا کوخان که روستایی در نزدیکی شهر بانه است، چند ساعتی راه است. هر چه سعی کردم آرامش کنم تا راضی شود که لااقل فردا برویم کوخان، زیر بار نمی رفت. پاهایش را کرده بود در یک کفش که الّا و بلّا همین الان باید راه بیفتیم و برویم.

بسم الله را گفتم و زدیم به جاده. در راه همه اش از نگرانی ها و دلواپسی هایش می گفت. صلوات و دعا از لبانش قطع نمی شد. مادر است دیگر. از سختی شغل پسرش خبر دارد و دلش برای او شور می زند.

عصر بود که رسیدیم به خانه معراج. عروسم ژاله در را باز کرد. انگار یکی از آمدنمان با خبرش ساخته بود. منتظر ما بود. حوصله استراحت و پذیرایی را نداشتیم. فقط سراغ معراج را می گرفتیم. چیزی نگذشت که معراج به خانه آمد. مادرش تنها با دیدن او بود که آرام گرفت و یک جا نشست و از ته دل گفت: الحمدلله.

یک ساعتی مانده بود به اذان مغرب. توی در حیاط نشسته بودیم و چای می نوشیدیم که تلفن منزلشان به صدا در آمد. ژاله گوشی را دست معراج داد. حرف هایی بین معراج و یکی از همکارانش رد و بدل شد که محتوایش را متوجه نشدیم. تماسش که تمام شد توضیح خاصی نداد. خداحافظی کرد. زود موتور قدیمی اش را برداشت و رفت پاسگاه.

شب شد. فکر می کردیم الان است که پیدایش شود. خیلی منتظر ماندیم. دیگر وقت شام بود. دیدیم از معراج خبری نیست. از ژاله خواستیم تماس بگیرد و ببیند کی بر می گردد. چندباری زنگ زد، موفق نشد پیدایش کند.

دوباره دلمان شور افتاد. تازه داشت همه چیز یادمان می رفت که دوباره به همان حالت بر گشتیم. اضطراب افتاده بود به جانمان. مادرش حرص می خورد که نکند کابوس دیشبش تعبیر شود. بلند شد و قدم زد. من هم سعی داشتم او را آرام کنم؛ اما راستش را بخواهید خودم هم دیگر داشتم نگران می شدم. شب از نیمه گذشت و خبری از معراج نیامد. ژاله اما آرام بود. گویا این نبودن ها و غیبت های ناگهانی و بی خبری برایش عادی شده بود.

نمی دانید آن شب تا صبح چه بر ما گذشت. من که احساس می کردم چند سالی پیرتر شده ام. توی دلم خدا خدا می کردم خواب مادرش به اصطلاح چپ باشد. حرف مادرش هم همین بود. خودش هم دلش می خواست خوابش تعبیر نشود. دلش می خواست یکی به او بگوید دلشوره هایش بی دلیل است و همه چیز به خیر و خوبی پیش می رود. اما این رفتن ناگهانی و غیب شدن و بی خبری داشت ما را از پا در می آورد. کلافه بودیم. طاقتمان طاق شده بود. این طور وقت ها که می دانید زمان هم به کندی می گذرد. هر ثانیه اش انگار ساعت ها به طول می انجامد.

تماس های ما بی فایده بود. هیچ چاره ای جز صبر نداشتیم. توکل کردیم به خدا و از او کمک خواستیم. فقط خدا می توانست از معراج محافظت کند. آن شب به هر تقدیری بود، گذشت و بالاخره صبح از راه رسید. خواب به چشمانمان نمی رفت. چشم دوخته بودیم به در که شاید معراج از راه برسد و قلبمان آرام بگیرد.

حوالی ساعت نه صبح بود که معراج به خانه آمد. صورتش خسته و خواب آلود بود. خستگی در سراسر وجودش موج می زد. موهایی به هم ریخته و نامرتب و لباسی خاکی و کثیف داشت. آنجا بود که فهمیدیم دیشب را در کمین گذرانده است. به قول خودش مهمانی که نرفته بود! کمین زدن، بی خوابی و سینه خیز رفتن و کثیفی لباس و ... را هم دارد. این اقتضای شغل او بود. با خطر و خستگی مأنوس بود.

دلشوره ما بی دلیل بود و شکر خدا اتفاقی برای معراج نیفتاد. خیالمان راحت شد و به همدان برگشتیم؛ اما این فقط یکی از شب ها و روزهایی بود که یک مادر و پدر برای فرزند رزمنده شان در نگرانی و دلهره سپری می کردند. از این شب ها و روزها زیاد داشتیم. این ها را گفتم که بدانید به پدر و مادرهایی که فرزندشان در مرزها به سر برده و حافظ جان و مال وامنیت مردم است و هر آن ممکن است با دشمن یا عناصر وابسته به آن مواجه شود، هر شب و روز چه می گذرد.

معراج در راهی که انتخاب کرده بود ثابت قدم ماند و جانش را هم مشتاقانه در این مسیر تقدیم کرد. تنها عامل صبر و آرامش من همین است که می دانم فرزندم در راهی درست پا گذاشت و در مسیر حق جان داد و به شهادت رسید.

راوی: پدر شهید معراج آیینی

  • سیدحمید مشتاقی نیا

یک مرد واقعی

سیدحمید مشتاقی نیا | دوشنبه, ۲۵ شهریور ۱۳۹۸، ۰۶:۵۴ ب.ظ

کار برایش عار نبود که هیچ، از سختی های کار هم گله نمی کرد. هدفش این بود در شرایط سخت اقتصادی، کمک حال پدرش باشد و باری از دوش او بردارد. روزها می رفت کارگری فضای سبز در دانشگاه آزاد. یکسال کار هر روزش شده بود همین. عصر می رفت کارهای فنی مهندسی آنجا را انجام می داد. شب ها هم می رفت باشگاه. خستگی برایش معنی نداشت.

زیر فشار کار، دستش زخم برداشته بود. چزی نمی گفت. گله ای از این وضع نداشت. حتی به من که با او راحت بودم حرفی نزد. بیست سال از او بزرگتر بودم. رابطه ای صمیمی بین ما برقرار بود. معراج آن قدر دوست داشتنی بود که دیگر به فاصله سنی بینمان نگاه نمی کردم. مثل دو تا دوست بودیم. او هم حواسش بود که حریم ها را نگه دارد. همیشه احترام بزرگتری مرا حفظ می کرد.

خیلی از جوان ها در سن و سال او که هستند به اقتضای طبیعت جوانی می روند دنبال بازیگوشی و شیطنت. ته بازیگوشی معراج همین ورزش و شوخی و خنده های زیبایش بود. مواظب بود شیطنت و اقتضائات جوانی، دین و نجابتش را از بین نبرد.

حواسش بود جوانی اش را با بازی و تفریح های نا به جا هدر ندهد. شادی اش را در این می دید که کار کند و باری از روی دوش خانواده بر دارد. جوهر مرد، کار است و معراج یک مرد واقعی بود. این که بتواند موفقیت برادران و خواهرانش را ببیند به اندازه همه شادی های دنیا برایش ارزش داشت.

کارهای مختلفی را امتحان کرده بود. آدمی بود که با فکر و تدبیر تصمیم می گرفت. در میان همه شغل ها دلش می خواست وارد نیروی انتظامی شود. از سر اعتقاد و باور به این تصمیم رسیده بود. برای همین ایامی که در شُرُف پذیرش و استخدام بود، چند روز را روزه گرفت تا با کمک و عنایت خدا جذب نیروی انتظامی شود. برای همین در نیروی انتظامی هم که بود فراتر از انتظار، خدمت می کرد.

راوی: اسماعیل آیینی (عموی شهید معراج آیینی)

  • سیدحمید مشتاقی نیا

وقتی درک درستی از شهادت نداری

سیدحمید مشتاقی نیا | يكشنبه, ۲۴ شهریور ۱۳۹۸، ۱۲:۰۲ ب.ظ

e226_photo_2019-07-13_22-31-53.jpg

 

نگاهت را که به آسمان بدوزی بالاتر از سرخی شهادت رنگی نیست و افتخاری برتر از واژه شهید نخواهی یافت.

زمینی که شوی و همه چیز را در چارچوب نگاه اداری تفسیر کنی و میز را یک اصل بدانی، جور دیگری خواهی شد.

لفظ شهید را حذف کردند با این وهم که واژه سردار بالاتر از آن است! هر شهیدی سردار است اما هر سرداری سربدار و شهید نیست.

  • سیدحمید مشتاقی نیا

معراج آیینی

سیدحمید مشتاقی نیا | يكشنبه, ۲۴ شهریور ۱۳۹۸، ۱۱:۵۵ ق.ظ

نام شهید "معراج آیینی" را نخستین بار از همسر یکی از جانبازان مدافع حرم شنیدم. نامش خاص بود و در ذهنم حک شد. پیشنهاد او برای نوشتن کتاب خاطرات شهید را به دلیل مشغله فراوان رد کردم. درباره شهید، تحقیقی کوتاه در فضای مجازی داشتم و همان خاطره معروف که درباره شهادت او و عنایت امام عصر(عج) است را خواندم. این خاطره زیبا هم در ذهنم حک شد و چندباری در بعضی یادداشت ها و یا روایتگری ها از آن بهره بردم.

سفری فراهم شد به مناطق مرزی شمالغرب. زیارت قبور مطهر شهدای مرزبان و منظره کوهستان های مرزی، یاد شهید معراج را دوباره در ذهنم زنده کرد. طبق عادتی که در بازی با کلمات دارم شروع کردم به جمله سازی: از شهید "آوینی" تا شهید "آیینی"! "آوینی" آوای وصال و شهادت را از جبهه به شهرها آورد و "آیینی" آیین نسل جنگ را در مرام خود احیا کرد. آوینی و آیینی هر دو شهید بعد از جنگ هستند. رسالت آوینی این بود که پیام شهدا را به نسل بعد برساند، رسالت آیینی این بود صدق وعده امام را نشان دهد که  "خدا می داند راه و رسم شهادت کور شدنی نیست." شهدا به معراج رسیدند، آوینی پیام شهدا را به آیینی رساند تا معراج به شهدا برسد! و...

سفر تمام شد. هنوز یکروز نگذشت که پیامی از فرستنده ناشناس به دستم رسید که باز هم دعوت به بازنویسی خاطرات شهید آیینی بود. پیام از طرف همسر بزرگوار شهید بود.

خیلی زودتر از آنچه فکرش را بکنید کار بازنویسی خاطرات شروع شد. می گویم بازنویسی چون به عنوان کسی که توفیق داشته ام کتاب های متعددی درباره شهدا بنویسم اقرار می کنم کار اصلی کتاب در زمینه جمع آوری و تنظیم و روان نویسی خاطرات را همسر محترم شهید انجام داده و من فقط به بازنویسی خاطرات پرداختم. نیّت همسر شهید این است که لبخند رضایت بر چهره پدر و مادر شهید نشانده و از این رهگذر، فیض قرب الی الله را بیشتر نصیب خود سازد. بی شک رسالت زینبی این بانوی بزرگوار به تأسی از پیام رسان بزرگ نهضت عاشورا، مکمّل راه و پیام شهید است؛ به امید شادی دل نازنین ام الشهداء فاطمه زهرا سلام الله علیها.

  • سیدحمید مشتاقی نیا

همان که می گویی باش!

سیدحمید مشتاقی نیا | دوشنبه, ۱۱ شهریور ۱۳۹۸، ۰۷:۲۴ ب.ظ

"بزرگوار کسى است، که گفتارش با عملش یکى باشد". این را امام حسین علیه السلام فرمود.

"إِنّ الْکَریِمَ إِذَا تَکَلّمَ بِکَلاَمٍ، یَنْبَغِى اَنْ یُصَدّقَهُ بِالْفِعْلِ". مستدرک الوسائل، ج ۷ ص ۱۹۳ ح۶

این جمله معروف امام سجاد علیه السلام را هم که شنیده اید:  "... و کرامتنا الشهادة" بحارالانوار، ج45، ص11

در قرآن کریم هر جا سخن از شهید و شهادت است صداقت در گفتار و عمل نیز بیان شده است: "مِنَ الْمُؤْمِنِینَ رِجَالٌ صَدَقُوا مَا عَاهَدُوا اللَّهَ عَلَیْهِ..." احزاب 23

رهرو حسین راست می گوید و درست عمل می کند. ایمان بدون عمل معنی نمی دهد. رهرو حسین فقط مدعی نیست، مرد روزهای سخت است و ایمان را فقط در قلمرو عمل تفسیر می کند. چنانکه سید و سالار شهیدان، قیام، عزت، مقاومت و شهادت را فراتر از سخن و توصیه و نامه و روایت، در عرصه عمل جامه حقیقت پوشاند و صداقتش را با خون سرخ خویش امضا نمود.

  • سیدحمید مشتاقی نیا

شهدا اهل رانت نبودند!

سیدحمید مشتاقی نیا | يكشنبه, ۱۰ شهریور ۱۳۹۸، ۰۹:۴۵ ق.ظ

چند سال پیش بابت پیگیری کار چند تن از طلاب عدالتخواه به دادگاه ویژه روحانیت تهران در محله زعفرانیه رفتم.

قاضی محترمی که طرف صحبتم بود پیرمردی روحانی بود بنام نصرت آبادی (اگر اشتباه نکنم) که هم از نظر علوم حوزوی انسان با سواد و مسلطی بود و هم این که بر اعصابش تسلط داشت!

او وقتی فهمید دستی بر نگارش آثار دفاع مقدس دارم هر وقت بیکار می شد از همان طبقه بالا داد می زد: مشتاقیییی!

من هم سریع خودم را می رساندم کنارش، چای می گذاشت جلوی من و از خاطرات جبهه اش تعریف می کرد. یک بار پیرمردی لباس شخصی وارد اتاق شد. قاضی معرفی اش کرد. بازنشسته ارتش و راننده شهید صیاد شیرازی بود که حالا در زندان اوین مشغول به کار شده بود.

کمی صحبت کرد و گفت یک خاطره ای از صیاد دارم حتما جایی بنویس و تعریف کن.

می گفت: اعلام کرده بودند به ارتشی ها بیست هزار تومان وام می دهند. شرایط جنگ بود و منابع بانکی هم محدودیت داشت. صیاد به این وام نیاز داشت. رفت ثبت نام کرد و اسمش را قرار داد توی نوبت. هر چه گفتیم و گفتند که شما فرمانده نیروی زمینی ارتش هستید و نیاز نیست مثل یک گروهبان بروید در نوبت وام ماه ها معطل بایستید. اراده کنید وام را تقدیمتان می کنند و ... فایده ای نداشت.

زیر بار این حرف ها نرفت. صبر کرد و مراقب بود که یک وقت نوبتش را جلو نیندازند. چند ماه طول کشید تا بالاخره آن بیست هزار تومان را دریافت کرد.

البته صیاد یک استثنا در ارتش نبود. خاطرات شهدایی چون عباس بابایی، اردستانی، آبشناسان، منفرد نیاکی، اقارب پرست، یاسینی و ... مملو از نشانه هایی است که روح بزرگ این غیورمردان ارتش حزب الله را به نمایش می گذارد.

این روزها در فضای مجازی اخباری درباره وام نجومی فرزند یکی از امرای بازنشسته ارتش منتشر می شود که باعث زیر سوال رفتن جایگاه فرماندهان این نیروی توانمند نظام شده است. با راست و دروغ این اخبار کاری ندارم. خواستم به این بهانه یادی از مردان بزرگ تاریخ کشورمان داشته باشم.

راستی صیاد فرزندان خوبی هم تربیت کرد. از پایگاه های نمونه بسیج کشور تا جبهه دفاع از حریم آل الله می توانید رد پای فرزندان با غیرت این شهید عارف را پیدا نمایید.

  • سیدحمید مشتاقی نیا

پسری با کفش های کتانی!

سیدحمید مشتاقی نیا | جمعه, ۸ شهریور ۱۳۹۸، ۱۰:۰۱ ق.ظ

 دفعه آخری که آمد، کفش کتانی اش توی ذوق می زد. راستش، دیگر اصلاً شبیه کفش نبود.

پدر خواست برایش کفشی نو بخرد، نگذاشت. می‌گفت: ولش کن بابا! این پا خیلی عمر کنه یه ماه دیگه. برای یه ماه که دیگه کفش عوض نمی‌کنن ...!

 پدر اخمی کرد و چیزی نگفت. روز آخر موقع خداحافظی در گوش پدر، حرفی زد و رفت.

 یکی دو روز بعد پرسیدم: محمدعلی چی ‌گفت؟

پدر آهی کشید: گفت پدر جان! این بار که بر می‌گردم، دیگر نه سر دارم و نه پیکر، توکلت به خدا.

 عرق سردی روی پیشانی‌ام نشست. درست یک ماه بعد، ما را برای شناسایی بدن برادرم، خواستند. یک کیسه نایلونی نشانمان دادند و دیگر هیچ... نه سری و نه پیکری. کمی از استخوان پایش باقی بود. فقط یک نشانی برای شناسایی اش داشتیم، همان کفش کتانی پاره که دیگر توی ذوقمان نمی زد.

راوی: خواهر طلبه شهید محمدعلی صادقی، قائمشهر

  • سیدحمید مشتاقی نیا

درد و لبخند!

سیدحمید مشتاقی نیا | شنبه, ۲ شهریور ۱۳۹۸، ۰۴:۰۸ ب.ظ

دست مجروحش را فرو کرد توی گل! انگار نه انگار دارد از آن خون می چکد. بعد هم طوری لبخند زد که فکر کنی دارد خوش می گذراند و ملالی نداشته است جز دوری شما!

پاهایش انگار برای دویدن ساخته شده بود. می دوید تا گره ای از کار کسی باز کند. غم دیگران را غم خودش می دانست. پیش از آن که جهاد سازندگی شروع به کار کند، جهاد سازندگی را شروع کرده بود.

پول جمع کرد تا خانه بی بضاعت ها را سر و سامانی بدهد. به هر کس رو می زد در حد توانشان کمکش می کردند. دیگر همه می دانستند علی اکبر، دارد درد دیگران را مرهم می گذارد. یک بار برای خانواده ای بی بضاعت غذا برد. دید سقف اتاقشان چکه می کند و مادر مجبور است کودکانش را که در خواب بودند جا به جا کند تا خیس نشوند. دلش به درد آمد و غم بر چهره اش نشست. هیچ گاه از غم های خودش با کسی چیزی نگفت و اخمی بر چهره نیاورد؛ اما از غصه دیگران غصه می خورد و درد می کشید. خانه خواهرش همان طرف ها بود. رفت و گفت: تو دست هایت پر از النگو باشد و یکی در همسایگی تو زیر سقفی بخوابد که باران از آن روی بچه هایش می چکد؟

پول جمع می کرد برای ساخت و تعمیر خانه های مردم بی بضاعت که هیچ، خودش آستین بالا می زد و دست به کار می شد و در و دیوار خانه شان را می ساخت یا تعمیر می کرد.

آن روز دستش به چیزی گیر کرد و زخمی شد. خون داشت از آن بیرون می زد که صاحبخانه در حیاط را باز کرد و به خانه آمد. علی اکبر نخواست که مرد با دیدن دست زخمی او شرمنده شده و خجالت بکشد. نه به تشکرشان دل خوش بود و نه به خجالت و شرمندگی شان راضی. زود دست مجروحش را در گل فرو برد و لبخند زد. انگار خوشی های عالم در وجودش موج می زد.

علی اکبر قصابیان

تولد: 26 تیرماه 1334 قاضی محله بابلسر

شهادت: 4 دی ماه 1359 آبادان

مزار: گلزار شهدای امامزاده ابراهیم علیه السلام بابلسر

  • سیدحمید مشتاقی نیا

شهدای غریب (2)

سیدحمید مشتاقی نیا | دوشنبه, ۲۸ مرداد ۱۳۹۸، ۰۴:۵۵ ب.ظ

در میان شهدای غریب اسارت، سه شهید هستند که از ویژگی‌ خاصی برخوردارند. یکی از آنها شهید محمدجواد تندگویان، وزیر نفت جمهوری اسلامی ایران است. دو تن دیگر شهدایی هستند که پیکرهایشان پس از سال‌ها، سالم به وطن بازگشت و سندی شد برای اثبات حقانیت شهدای مظلوم دفاع مقدس. شرح مظلومیت این شهدا، خود به کتابی بزرگ و ماندگار نیاز دارد.

 

 

شهید محمدجواد تندگویان

محمدجواد تندگویان 26 خرداد 1329 در محله خانی‌آباد جنوب تهران به دنیا آمد. از نوجوانی در مبارزات انقلاب اسلامی مشارکت داشت. همین مسأله باعث شد تا با وجود اینکه امتیاز لازم را برای اعزام به خارج به عنوان سهمیه بانک ملی به دست آورده بود از اعزام به خارج از کشور برای ادامه تحصیل، کنار گذاشته شد. در سال 1354 به تحصیل در دانشکده نفت در آبادان مشغول شد. شهید رجایی با توجه به سوابق انقلابی مهندس تندگویان، او را برای تصدی وزارت نفت برگزید. در روزهای آغازین تهاجم دشمن، شهید تندگویان که به قصد تشویق و تقدیر کارکنان شجاع تأسیسات نفتی از یک راه فرعی عازم آبادان بود، مورد تهاجم مزدوران صدام قرار گرفت و به اسارت دشمن درآمد.

تلاش‌های بین‌المللی جمهوری اسلامی برای آزادی این گروگان جنگی، راه به جایی نبرد و اطلاعی از سرنوشت ایشان به دست نیامد. بعد از مدتی دولت عراق مدعی شد وزیر نفت ایران خودکشی کرده است! این مسئله به هیچ وجه قابل قوبل نبود. شهید تندگویان انسانی مقاوم و متعهد بود که زندان و شکنجه‌های ساواک را تجربه کرده بود. با پیگیری‌های فراوان دولت جمهوری اسلامی، در آذرماه 1370 بالاخره مسئولان دولت عراق بعد از مدت‌ها کارشکنی، قبر این شهید در قبرستان الکرخ واقع در 60 کیلومتری جاده بغداد ـ رومادی را نشان دادند.

بررسی‌های متعدد پزشکی قانونی بر روی پیکر این شهید نشان داد هنگام شهادت، دست‌ها و پاهای وی بسته بود. بر اثر فشار به ناحیه قفسه صدری، دنده‌های دهم راست و هفتم چپ ایشان شکسته بود. آثار طناب باعث شکستگی استخوان لامی و خون‌مردگی در ناحیه حلق و حنجره شده بود. پیکر شهید تندگویان در تاریخ 25 آذر در عتبات عالیات نجف، کربلا و کاظمین با حضور اعضای هیأت اعزامی و کاردار سفارت ایران و خانواده‌شان با احترام طواف داده شد و از مرز خسروی به خاک جمهوری اسلامی منتقل گردید.[1]

پدر شهید درباره آخرین تماس با فرزندش می‌گوید: یک ساعت قبل از آخرین سفرش، به مغازه من تلفن کرد و گفت: پدر من دارم به جنوب می‌روم، می‌خواستم خداحافظی کنم. گفتم: مواظب خودت باش. خندید و گفت: به من حسودی می‌کنی پدر؟ پرسیدم: حسودی؟! از چه بابت؟ گفت: برای اینکه ممکن است شهید بشوم! در پایان صحبت خود، مبلغی را نام برد که بابت خمس و زکات بدهکار است.[2]

مادر شهید نیز در بیان خاطره‌ای در خصوص روحیات آن شهید می‌گوید: هرگاه در منزل کاری نداشت، از نوارهای قرآن که در خانه داشتیم، استفاده می‌کرد. من ندیدم که وقتش را به بطالت طی کند. همیشه می‌گفت: اگر امروزم با دیروزم یکی باشد، از غصه دق می‌کنم. صفت سخاوت در او به قدری برجسته بود که صفات دیگرش را تحت‌الشعاع قرار داده بود. به طوری که مادرم (مادربزرگ جواد) می‌گفت: جواد باعث خدابیامرزی من است.[3]

 

 

شهید محمدرضا شفیعی

محمدرضا شفیعی اهل قم بود. اولین‌بار با دستکاری شناسنامه‌اش در سن 14 سالگی به جبهه رفت. آخرین بار که به جبهه رفت، نوزده سال داشت. از نیروهای واحد تخریب لشکر علی‌بن‌ابی‌طالب(علیهما‌السلام) بود. در عملیات کربلای چهار به دشت مجروح شد و دیگر خبری از او به دست نیامد. خانواده‌اش سال‌های چشم‌انتظار ماند. آزادگان به میهن بازگشتند اما باز هم خبری از او نشد. یکی از آزادگان گفته بود: ما دیدیم محمدرضا اسیر شد. ناله‌ها و گریه‌های خانواده بیشتر شده بود. همه آرزو داشتند خبری از گمشده‌شان به دست آورند. سال 1380 عراق و ایران برای تبادل اجساد توافق کردند. مرداد 81 خبر بازگشت پیکر محمدرضا اعلام شد. خبر عجیبی بود. پیکر محمدرضا بعد از 16 سال سالم است.

گفته می‌شود او در هنگام اسارت مجروح شده بود. عراقی‌ها یازده روز او را به همان وضع نگه داشتند. بعد از او خواستند تا به امام توهین کند. او هم فریاد زد: مرگ بر صدام. بعثی‌ها آن‌قدر او را زدند تا به شهادت رسید. بعد از 16 سال که پیکر او را از زمین خارج کردند، بدنش سالم بود! بعثی‌ها سه ماه پیکر او را زیر آفتاب انداختند تا پوسیده شود. آهک و دیگر مواد فاسدکننده بر بدنش ریختند؛ اما بدنشان همچنان سالم مانده بود! فرمانده عراقی که پیکر او را تحویل می‌داد، گریه می‌کرد و می‌گفت: خدا از سر تقصیرات ما بگذرد!

وقتی محمدرضا شفیعی را در گلزار شهیدا علی‌بن‌جعفر(علیهما‌السلام) قم، به خاک می‌سپردند، حاج حسین کاجی از دوستان همرزم او می‌گفت: نماز شب این شهید ترک نمی‌شد. غسل جمعه را انجام می‌داد. وقتی برای امام حسین(علیه‌السلام) گریه می‌کرد، قطرات اشک را به صورت و سینه و محاسنش می‌مالید... .[4]

 

 

شهید هداوند میرزایی

حسن هداوند میرزایی در سال 1337 در یکی از روستاهای ورامین دیده به جهان گشود. او در مقطع دبیرستان به ارتش پیوست و از نیروهای کماندویی گردید. به دلیل عدم همراهی با ارتش شاه در سرکوب ملت، بارها مورد مؤاخذه و برخورد مسئولان نظامی قرار گرفت. با پیروزی انقلاب در کردستان، حماسه‌های بزرگی خلق کرد، به گونه‌ای که نیروهای کومله، برای سرش 150 هزار تومان جایزه تعیین کردند.

در دوم خرداد 1361 یک روز پیش از آزادسازی خرمشهر در حالی که فرماندهی گروهانی را بر عهده داشت، به اسارت دشمن درآمد. در طول اسارت، با صدایی خوش به مداحی و روضه‌خوانی می‌پرداخت و شور و حالی معنوی در بین اسرا ایجاد می‌کرد. او هیچ‌گاه حاضر به همکاری با دشمن نشد، از این‌رو زندانبانان بعثی، کینه‌ای عجیب از این ارتشی انقلابی به دل داشتند.[5]

سرهنگ مجتبی جعفری، درباره شهادت این آزاده سرافراز می‌گوید: یک شب مانده بود به آزادی اسرای اردوگاه 19 که زندانبان عراقی، بیست نفر از بچه‌ها را با خودش برد. ساعاتی بعد نوزده نفرشان برگشتند به غیر از حسن هداوند میرزایی. سراغش را گرفتیم. عراقی‌ها مدعی شدند که مرده است! صبح بچه‌ها را به صف کردند و تهدید کردند که اگر امضا ندهید حسن با مرگ طبیعی از دنیا رفته، مانع آزادی‌تان می‌شویم. در نهایت اسرا برای آنکه کسی با مشکلی مواجه نشود، به ناچار این نامه را امضا کردند. سرهنگ عراقی، عکسی هم از جنازه حسن گرفت و داد دست بچه‌ها تا همه از مرگ او مطمئن شوند. آن بعثی خبیث می‌گفت: حسن سال‌ها ما را عذاب داد! و ما در اردوگاه از دست او سختی کشیدیم. دلم نمی‌آمد او به این راحتی برود و به خانواده‌اش برسد.

اسرا که به کشور برگشتند، موضوع را به مسئولان اطلاع دادند. سال 1381 موقع تبادل جنازه‌ها، جنازه حسن سالم بود، طوری که برخی گمان کردند او به تازگی شهید شده است. آن عکس فرمانده عراقی ثابت کرد که این پیکر با گذشت دوازده سال، همچنان سالم مانده تا سندی برای رسوایی دشمنان اسلام باشد. بدن مطهر شهید، خود گویای شکنجه‌هایی بود که در راه حمایت از آرمان‌های اسلام ناب محمدی (صل‌الله علیه و آله) تحمل کرده بود.[6]

 

 

 


[1]. مرکز اسناد انقلاب اسلامی، آرشیو.

[2]. سایت دانشجویان مسلمان پیرو خط امام.

[3]. همان.

[4]. آرشیو بنیاد حفظ و نشر ارزش‌های دفاع مقدس استان قم.

[5]. آرشیو کنگره شهدای ورامین.

[6]. نشریه خُم، شماره 1، ص24، امیر مهریزدان.

  • سیدحمید مشتاقی نیا

شهدای غریب (1)

سیدحمید مشتاقی نیا | يكشنبه, ۲۷ مرداد ۱۳۹۸، ۰۵:۲۸ ب.ظ

همه شهدای دفاع مقدس، غریب و مظلوم هستند. اما شاید یکی از غریبانه‌ترین جلوه‌های شهادت را باید در میان شهدایی سراغ گرفت که در بند دشمن بوده و به رغم توانایی دشمن برای حفظ جان آنها، از حداقل حقوق یک انسان اسیر محروم مانده و در دیار غربت به شهادت رسیده‌اند.

هم‌اکنون آمار دقیقی از تعداد اسرایی که در چنگال دشمن به شهادت رسیده‌اند در دست نیست. پیکرهای مطهر بسیاری از این شهدا نیز هنوز به خاک میهن بازنگشته است؛ این موضوع در مورد شهدای مفقودالاثر از قوت بیشتری برخوردار است. به دلیل عدم ثبت نام بسیاری از اسرای ایرانی در فهرست اسرای جنگی سازمان صلیب سرخ، از سرنوشت خیلی از شهدای مظلوم کشورمان اطلاعی در دست نیست و پیکرهای شماری از آنان هیچ‌گاه به کشور اسلامی خود بازنگشته است.

برخی از اسرای ایرانی در همان بدو اسارت، توسط دژخیمان بعثی مقابل چشم هم‌رزمان خود به شهادت رسیده یا زنده به گور می‌شدند. این اقدام، اغلب به خاطر ایجاد رُعب در سایر اسرا و یا عصبانیت افسران بعث از برخی تکاوران ارتش و پاسداران انقلاب اسلامی صورت می‌گرفت:

«ما را پیاده کردند و بردند در محوطه‌ای و کنار هم قرارمان دادند. در بین مجروحان یکی از سربازان تیپ ذوالفقار بود که آرم تکاوری روی پیراهنش بود. فقط به خاطر این‌که تکاور بود، آن‌قدر او را زدند تا شهید شد.»[1]

«برخی از برادران پاسدار را جلوی لوله تانک قرار می‌دادند و با شلیک گلوله توپ، بدن مبارکشان را تکه پاره می‌کردند.»[2]

«بچه‌هایی که در زبیدات عراق اسیر شده بودند، می‌گفتند: فصل تابستان بود و گرما بیداد می‌کرد. وقتی اسیر شدیم، عراقی‌ها اول پیراهن‌های ما را درآوردند و سپس ساعت‌ها زیر آفتاب داغ نگه داشتند. عده‌ای از برادرها بر اثر تشنگی از حال می‌رفتند، در حالی که عراقی‌ها رو به روی آنها می‌نشستند و برای زجر دادن بچه‌ها، آب قمقمه‌ها را طوری سرمی‌کشیدند که از بناگوششان بر زمین می‌ریخت. وقتی ما را به عقب آوردند، برادری که به دشت حالش وخیم شده بود، از عراقی‌ها تقاضای آب کرد. سرباز با اینکه قمقمه‌اش آب داشت به جای دادن آب، بر سر اسیر فریاد زد و قنداق تفنگ را حواله دنده‌هایش کرد. لحظاتی بعد، در حالی که اسیر سرش را روی زانوان سعید گودرزی گذاشته بود، جان به جان آفرین تسلیم کرد.»[3]

در داخل اردوگاه‌ها نیز برخی اسرا به دلیل جراحت و بیماری و عدم رسیدگی عراقی‌ها، شکنجه، تنبیه و... به شهادت رسیده‌اند:

«نگهداری خودکار و کاغذ و رد و بدل کردن پیام اگر لو می‌رفت، عواقب بسیار وخیمی در برداشت. خودفروختگانی که در میان اسرا بودند، یک‌بار گزارش دادند شخصی به نام فرخی خودکار و کاغذ دارد. سرباز عراقی وارد سلول شد. بدون جستجو و پرسش، فرخی را به شدت کتک زد. به طوری که چند قسمت از بدن ایشان جراحات سخت برداشت. از قضا، گزارش دروغ از آب درآمد. فرخی به سازمان صلیب سرخ شکایک کرد. دکتر عراقی ادعا کرد زخم‌ها ناچیز است و تنها به چند قرص مسکن اکتفا نمود. این عزیز آزاده سه روز درد کشید و شب چهارم به شهادت رسید.»[4]

«ماجرای آن چهار اسیر شنیدنی است! فقط اسم یکی‌شان یادم هست، علی بیات. آن سه نفر دیگر یادم نیست. آنها هیچ کاری نکرده بودند. فقط عراقی‌ها برای این‌که از دیگران زهر چشم بگیرند، قرعه شکنجه به نام آنها افتاد. سرهنگ دستور داد هر چهار نفرشان را به چند ستون بستند. هیچ‌کس نمی‌دانست با آنها چه خواهند کرد؟! ولی وقتی گازوئیل آوردند، دل همه آتش گرفت. کبریت روی پای علی بیات را خود فرمانده کشید. آن چهار نفر را مظلومانه به آتش کشیدند. بوی گوشت بود و تماشای عراقی‌ها و فریاد جگرخراش سوختگان. علی بیات که زنده ماند، تا مدت‌ها با چرخ راه می‌رفت. مدتی بعد از این واقعه نمایندگان صلیب سرخ برای بازدید اردوگاه آمدند. بچه‌ها با هر زبانی بود، ماجرای آدم‌سوزی دشمن را گزارش دادند. وقتی آنها رفتند، فقط فرمانده اردوگاه عوض شد. هیچ کار دیگری انجام نگرفت.»[5]

 


[1]. یک قفس، صد پرنده، هزار پرواز، ص21.

[2]. چون اسرای کربلا، ص57.

[3]. یادها و زخم‌ها، ص32.

[4]. خداحافظ موصل، ص81.

[5]. یادها و زخم‌ها، ص20.

  • سیدحمید مشتاقی نیا

مقاومت رمز عزت

سیدحمید مشتاقی نیا | پنجشنبه, ۲۴ مرداد ۱۳۹۸، ۱۲:۳۰ ب.ظ

5l50_photo_Û²Û°Û±Û¹-Û°Û¶-Û°Û¸_Û°Û·-ÛµÛµ-Û´Ûµ_(2).jpg

 

غرور صفت خوبی نیست. کجا؟ در برابر خدا و در برابر بندگان خوب خدا.
اما گاهی باید مغرور بود به خصوص آنجا که هویت ملی مذهبی شما در گرو افتخاری است که از رهگذر رشادت و مردانگی به دست آمده باشد.
در قاب دوربین با تمام آنچه از مفهوم غرور در ذهن دارید ایستادم.
این جا مزار سه سرباز دلیر خطه شیران است. این قبر، جایگاه رفیع سرجوخه ملک محمدی است که همراه با دو سرباز وفادار، دو روز ارتش متجاوز شوروی را در نقطه صفر مرزی رود ارس معطل کردند.
ژنرال فرمانده مهاجمین بعد از شهادت این سه مرد وقتی فهمید توان نظامی اش را در مصاف با همین معدود غیوران ایرانی صرف کرده است به پاس شهامتشان تمام قد ایستاد. درجه نظامی اش را کند و بر شانه این سرجوخه شهید نصب کرد و دستور داد به رسم مسلمین و با تشریفات نظامی در این نقطه به خاک سپرده شوند.
آرزو داشتم عمرم کفاف دهد و مقتل و مدفن این سه اسطوره مقاومت را زیارت کنم.
مزار این سه پاسدار عاشورایی شهید جنگ جهانی دوم تا ابد حافظ مرزهای ایران اسلامی است. رحمت الله علیهم اجمعین و حشرنالله معهم.

  • سیدحمید مشتاقی نیا

منافقی که توبه کرد و شهید شد!

سیدحمید مشتاقی نیا | دوشنبه, ۷ مرداد ۱۳۹۸، ۱۲:۰۴ ق.ظ

"... یکی از دوستان شهید امیرحسین سیفی شخصی بود به نام عبدالله (منصور) فتحی که بسیار با ادب، با اخلاق، فهمیده و بسیار درسخوان بود.

او چهره ای جذاب داشت. خانواده اش فرهنگی بودند و سطح آگاهی او بیشتر از بقیه بود.

 درست در آن سال که ما گروه مالک اشتر را در پایگاه بسیج تشکیل دادیم و مشغول فعالیت شدیم، یکی از بستگان عبدالله که عضو منافقین بود مرتب به سراغ عبدالله می آمد و با او صحبت می کرد. او مغز این جوان را شستشو می داد تا جذب منافقین کند. زمانی که تمام بچه های گروه ما عازم جبهه بودند، یکباره دیدیم که عبدالله نیست! نه خانه بود، نه مسجد و...

همان روزها خبر رسید که او به منافقین پیوسته و همراه آنها در گروه های خرابکاری مشغول فعالیت است!

اما خدا او را دوست داشت. قبل از انجام جرم و جنایتی دستگیر شد. سه سال حبس کشید.

سال 1365 بود که بچه های مسجد خبر دادند عبدالله آزاد شده.

کسی جرأت نمی کرد به سراغ او برود. من که از سالها قبل دوست او بودم، از بچه های سپاه اجازه گرفتم و به دیدنش رفتم.

خیلی به هم ریخته بود. او از سازمان مجاهدین برای خودش یک مدینه فاضله ساخته بود اما ...

پدر و مادرش هم به خاطر فرزندشان در محل بی آبرو شده بودند. آنها با من صحبت کردند که برای عبدالله هر کاری می توانی انجام بده.

عبدالله به همه چیز بدبین شده بود. آن پسر معصوم و دوست داشتنی مرتب سیگار می کشید! دیگر از آن چهره نورانی و باادب و ... خبری نبود.

اما خدا را شکر، من را هنوز قبول داشت. با موتور به دنبالش می رفتم و با هم بیرون می رفتیم.

آرام آرام او را به بهشت زهرا بردم. وقتی سر مزار امیرحسین رسیدیم یکباره جا خورد. بعد از چند سال با دوستان گذشته اش مواجه می شد.

بعد به سراغ مزار دیگر رفقایش رفتیم. در مواقعی که می شد، با او حرف می زدم، سعی می کردم آهسته آهسته گذشته زیبایی که با این بچه ها در مسجد داشت را به او یادآوری کنم.

خلاصه، اینکه رفتن به سر مزار شهدا اثر خود را گذاشت! مدتی بعد عبدالله تصمیم گرفت برای جبران گذشته خود به جبهه برود!

پایان ماجرای عبدالله فتحی با پایان دوران جنگ گره خورد. خدا او را در میان بندگان خاص خودش قرار داد.

عملیات مرصاد بود که عبدالله، به دست منافقین به شهادت رسید و با کاروان شهدا به دیدار بقیه دوستان گروه مالک اشتر شتافت."

به روایت برادر سربندی، امامت و ضرورت رهبری، ص110، انتشارات شهید هادی

  • سیدحمید مشتاقی نیا

این کتاب را یک شهید نوجوان نوشته است

سیدحمید مشتاقی نیا | جمعه, ۴ مرداد ۱۳۹۸، ۰۶:۵۱ ق.ظ


"به طور کلی اجرای تمام قوانین مربوط به حکومت به عهده فقهاست، همان طور که پیامبر(ص) مأمور اجرای احکام و برقراری نظامات اسلام بود... در جامعه اسلامی باید فقیه عادل و جامع الشرایط در رأس کار و حاکم بر جامعه و رهبر و اداره کننده آن باشد. اگر قدرت و ولایت، از فقیه گرفته شود قوانین الهی تغییر یافته و طاغوت زمام امور را به دست خواهد گرفت...

ولایت مورد بحث ما در اینجا یعنی حکومت و اداره جامعه و اجرای قوانین و احکام اسلامی و این یک امتیاز و برتری نیست، بلکه این وظیفه ای مهم و حساس است."

شهید امیرحسین سیفی در هفده سالگی به شهادت رسید. او در شانزده سالگی کتابی را به رشته تحریر درآورد که دغدغه های یک نوجوان در دهه شصت را ترسیم می نماید. "امامت و ضرورت رهبری" نوشته این شهید نخبه و نوجوان است که سال ها بعد توسط انتشارات شهید ابراهیم هادی به زیور طبع آراسته شد.

این دانش آموز شهید معتقد بود که نقش رهبری در یک جامعه مانند شاقول و ریسمان بنّایی است که عیاری برای صحت رفتار و حرکت جامعه به شمار می آید. از دیدگاه این شهید بزرگوار، دشمنان اسلام هیچ گاه تاب تشکیل و برقراری حکومت اسلامی را نخواهند داشت و از هر حربه ای برای به انحراف کشیدن و شکست آن بهره خواهند گرفت تا جامعه ای الگو برای سایر آزادی خواهان شکل نگیرد.

ولی فقیه به عنوان جانشین امامان و انبیا وظیفه دارد در کشاکش بحران های مختلف فکری و فرهنگی و سیاسی و ... از حرکت جامعه بر مدار آموزه های دین مراقبت نموده و راه اصلاح و رشد معنوی و مادی جامعه را در پرتو عمل به دستورات دین به همگان نشان دهد.

این کتاب به همراه خاطرات و تصاویری از شهید در 145 صفحه و با قیمت هشت هزار تومان از طریق فضای مجازی نیز جهت مطالعه علاقمندان قابل تهیه است.

  • سیدحمید مشتاقی نیا

وقتی منافقین آمدند!

سیدحمید مشتاقی نیا | چهارشنبه, ۲۶ تیر ۱۳۹۸، ۱۰:۳۵ ق.ظ

امیر حاج نصیری از جانبازان سرافراز مدافع حرم است که در دوران جنگ تحمیلی، کودکی خردسال بود. داستان های زندگی او شاید روزی به کتابی خواندنی و جذاب تبدیل شود. متن زیر بخشی از خاطرات اوست که در آستانه سالگرد حمله منافقین و عملیات مرصاد تقدیم خوانندگان وبلاگ می شود:


با جنگ، غریبه نبودم. از همان کودکی صدای آژیر و بمب و موشک و غرش هواپیما و سفیر گلوله ضدهوایی را موسیقی متن زندگی خود شناختم.

پدر پاسدار بود و به اقتضای شغلی که عاشقانه انتخاب کرده بود، به کرمانشاه منتقل شد. مرزهای غربی کشور در استان کرمانشاه که  البته آن موقع، باختران نامیده می شد، در مجاورت دولت متجاوز بعث عراق، هر روز آبستن نبرد و تک و پاتک های عملیاتی بود. گویا زمزمه عملیات بزرگی در راه بود و پدر باید برای شناسایی و طرح ریزی دقیق عملیات در کرمانشاه مستقر می شد. من و خواهرم که سه سال از من بزرگتر بود به همراه مادر در تهران ماندیم؛ اما این جدایی مان زیاد دوام نیاورد.

مادر در نبود پدر، ما را به خانه پدری خود در محله مسگرآباد برد. محله ای باصفا با خانه هایی به شکل و شمایل روستایی و مردمی نجیب و خونگرم که البته از نظر امکانات زندگی نسبت به بسیاری دیگر از نقاط تهران، محروم به حساب می آمد. اغلب مردم این منطقه، انسان هایی پاک و معتقد به اسلام وانقلاب بودند و در مبارزه بر ضد شاه و نیز در مقابله با حمله نظامی دشمن، خود را در صف اول انقلابیون جای می دادند.

آن وقت ها گویا شهید ابراهیم هادی هم بارها به منزل ما تردد داشت. تصویری در این خصوص در ذهن ندارم؛ اما این طور که مادرم می گفت، ابراهیم هادی با دایی های من، رسول، حسین و محمد گلشن رفاقتی صمیمی داشت و ساعات بسیاری را در منزل آنها می گذراند. رسول گلشن در واقعه هفدهم شهریور پنجاه و هفت که به جمعه سیاه معروف شد، از ناحیه کتف مجروح شد. گلوله نامرد ژ سه، یک دست او را برای همیشه از کار انداخت.

دایی دیگر من، حسین گلشن نیز در چنگال دشمن اسیر شد و هشت سال را در اردوگاه های رژیم بعث گذراند. دایی کوچک تر من محمد گلشن در عملیات نصر4 شهید شد، پیکرش در ماووت ماند و در شمار شهدای جاویدالاثر جای گرفت.

این محله شباهتی به خیابان های شلوغ و ساختمان های کشیده و استخوانی! تهران نداشت. آن جا بودیم هر روز پایم در بیرون خانه بود و از صبح تا شب مشغول بازی و جست و خیز بودم. وضعیت به همین شکل ادامه داشت که مریض شدم. مریضی من هم چند بار تکرار شد. وضعیت بهداشت و درمان آن جا مطلوب نبود و این بیماری منجر به ضعف و بی حالی من شد. همه خانواده نگران وضعیت من بودند. به خاطر شباهتی که با دایی شهیدم داشتم همه، جور دیگری به من علاقه نشان می دادند. مادر بزرگ اصلاً مرا امیرحسین صدا نمی زد. همیشه می گفت: آقا! یک احترام ویژه ای برایم قائل بود. مریضی من که ادامه پیدا کرد مرا به بیمارستان بردند. دکتر معاینه کرد و گفت: احتمال دارد این بچه دچار آسم شده باشد.

همین یک کلمه کافی بود تا روحیه مادر را به هم بریزد. هم نگران حال من بود هم دلهره داشت که اگر پدر بفهمد چه می شود. به دایی ام گفته بود: جواب علی را چه بدهم؟ او روی این بچه خیلی حساس است. درست همان روز  پدر به مرخصی آمد و با دیدن بدن نحیف و بیمار من آزرده شد و تصمیم گرفت هر طور شده خانه ای در کرمانشاه دست و پا کند و ما را با خودش به آن جا ببرد. خودش هم دلتنگ بود و دوست داشت جایی نزدیک تر به او باشیم تا زودتر بتواند دیداری تازه کند.

به کرمانشاه که رفتیم ضربآهنگ زندگی مان شد صدای انفجار و آژیر و وحشت. گاه وحشت از حمله دشمن بیشتر از حمله هوایی دشمن، انسان را آزار می داد. صدای آژیر که می آمد به زیرزمین ساختمان می رفتیم. جایی دنج و دلگیر که نامش شده بود پناهگاه و اطراف دیوارهایش را تار عنکبوت بسته بود. مردم در گوشه گوشه آن آذوقه ای گذاشته بودند که اگر مدتی در پناهگاه محبوس ماندند، گرسنه نمانند. یک روز را به خاطر دارم که در بازار بودیم و صدای آژیر قرمز بلند شد. انگار دم یک طلا فروشی ایستاده بودیم. همه مردم سراسیمه به سمت پناهگاه می دویدند. پناهگاه عمومی، زیرزمینی بود که در نقطه ای از بازار حفر کرده بودند. مرد طلافروش مرا زیر بغل گرفت و با سرعت دوید. سرعت مادر و خواهرم کم بود. مادر هم نگران جان خودشان بود و هم نگران این که مبادا مرا در آن شلوغی پیدا نکند.

تابستان بود. برای بازی به کوچه رفتم. دیدم همه جا خلوت است و کسی رفت و آمد ندارد. سه سال بیشتر نداشتم و سر در نمی آوردم که چه اتفاقی افتاده است؛ اما یک حس درونی به من می گفت: لابد خبری شده است.

مادر هم رفتارش عوض شده بود. انگار چیزی می دانست که نمی خواست به ما بگوید. آن روز هیچ چیز شبیه روزهای قبل نبود. تلفن خانه به صدا درآمد. از سپاه بود. گفتند: سربازی می فرستیم که با ماشین بیاید و شما را به تهران ببرد. این جا ماندن دیگر به صلاح نیست. هر آن ممکن است دشمن به باختران برسد.

اوایل مرداد 67 بود. منافقین با پشتیبانی گسترده ارتش بعث، با استفاده از شرایط آتش بس، وارد خاک استان کرمانشاه شده و بعد از عبور از قصرشیرین و سرپل ذهاب، اسلام آباد غرب را به تصرف خود درآورده و به سمت کرمانشاه در حرکت بودند تا از آن جا هم همدان را تصرف کرده و به تهران بیایند و به خیال خام خود، کار انقلاب اسلامی را یکسره کنند. دشمن تقریبا، به سی کیلومتری شهر کرمانشاه هم رسیده بود که در تنگه چهار زبر که اندکی بعد به تنگه مرصاد معروف شد به دام رزمندگان اسلام افتاد و به طور کامل تار و مار شد.

نمی دانم چه شد که به تهران نرفتییم و برخلاف بسیاری از مردم در شهر ماندیم. انگار باوری درونی در مادر وجود داشت که سقوط شهر توسط دشمن را ممکن نمی دانست.

کار منافقین که یکسره شد و تا مرز عقب رانده شدند، پدر به خانه آمد و با خوشحالی در آغوشمان گرفت. همان روزها انگار میهمانی داشتیم که  با هم به سمت اسلام آباد غرب رفتیم. گوشه ای از جاده توقف کردیم. مردها پیاده شدند و به ما که بچه بودیم گفتند: همین جا داخل ماشین بنشینید. شیشه های ماشین را هم تا آخر بالا بردند. مردها صورتشان را پوشانده بودند.

از پشت شیشه همه چیز را می شد دید. اطراف جاده انبوهی از جنازه های مرد و زن مسلح روی زمین افتاده بود. به دلیل گرمای هوا، بوی بدی از آن جا متصاعد می شد که حتی در داخل ماشین هم آزاردهنده بود. مگس ها انگار عروسی گرفته بودند. آن اطراف برای خودشان معرکه ای داشتند.

از لا به لای حرف های بزرگترها یک چیزهایی دستگیرم شده بود. برایم سوال بود منافقین اگر ایرانی هستند پس چرا روی مردم کشور خودشان اسلحه می کشند؟ جنگ با دشمن متجاوز، تلخی خودش را دارد؛ اما تلخ تر از آن دفاع در برابر هموطنانی است که به کمک دشمن رفته و ناجوانمردانه به جنگ با مردم کشور خودشان می آیند. چطور ممکن است یک آدم به این جا برسد که دشمن خونخوار و وحشی را به مردم میهن خود ترجیح داده و نقش سرباز پیاده او را بازی کند؟ پس این همه دم زدن از میهن پرستی و ملی گرایی و مردم دوستی قرار است کجا خودش را نشان بدهد؟

آن زمان فقط سه سالم بود و برای اولین بار در مقابل چشمانم انسان هایی را می دیدم که بر ضد مردم کشور خود، با دشمن هم کاسه شده و دست به نابودی ممکلت خود می زدند. آن وقت ها تصورش را هم نمی کردم که قرار است دوبار دیگر نیز در طول زندگی پر ماجرایم، صفی از انسان هایی را در مقابل خود ببینم که وطن فروشی را پیشه کرده و جای دوست، با دشمن دست وحدت و همراهی داده اند. انسان هایی اکه البته دستاوردی جز ننگ و خواری، توشه خود نساختند، درست  مانند عاقبت نکبت بار منافقینی که در جاده های اطراف اسلام آباد غرب دیده بودم.

  • سیدحمید مشتاقی نیا

اصلاً فرض کن مال خودت!

سیدحمید مشتاقی نیا | چهارشنبه, ۱۹ تیر ۱۳۹۸، ۰۹:۲۷ ق.ظ

آن موقع که اتوبوس های درون شهری (شرکت واحد) بلیتی بود (بلیت کاغذی)، بعضی ها را می دیدم که یواشکی پیاده می شدند  و بلیت را به راننده نمی دادند! استدلالشان این بود که ما از دولت طلبکاریم و این قدر حق ما را خورده اند که حالا داریم ذره ای را پس می گیریم و ای بابا! نمی دانی کجاها دارند چقدر می خورند و این چیزی نیست در برابر بخور بخورها و ...

خیلی هایمان خودمان را از بیت المال طلبکار می دانیم.

کارمند ساده ای بود در یک اداره فرهنگی معمولی و کم خاصیت، می گفت: من چرا نمی توانم با این وضع درآمدم سالی دوبار خانواده ام را با هواپیما به مسافرت خارج از کشور ببرم؟! رویم نشد بگویم بود و نبود تو در این اداره چه نفعی برای مردم دارد که حالا اینطور طلبکاری؟

بعضی ها، عرض می کنم بعضی ها! عاشق مأموریت اداری هستند و گاه برای خودشان مأموریت تراشی می کنند. نه فقط بابت دریافت حق مأموریت که ...

بگذارید برایتان مثال بزنم:

نمایشگاهی بود از جاذبه های گردشگری شهرهای مختلف کشور در جزیره کیش. به شهرداری هر شهر غرفه ای چهار در پنج متر می رسید که بتوانند در همان فضا با ارائه چند تصویر یا محصول سنتی، شهر خودشان را به دیگران معرفی کنند. خیلی از شهرها اصلاً در این نمایشگاه شرکت نکردند. آنهایی هم که شرکت کردند یک یا دو کارمند را برای اداره غرفه به کیش اعزام کردند. آن وقت یازده نفر از اعضای شورای یکی از شهرها به بهانه بازدید از غرفه کوچک دو نفره شهرشان، به خودشان مأموریت دادند که با هواپیما بروند در بهترین هتل کیش مستقر شوند و ...!

از همین بعضی ها، بعضی ها را سراغ دارم که وقتی به مأموریت می روند انگار عقده سال ها بی پولی و محرومیت را در دلشان نگه داشته اند یا این که خدای ناکرده خودشان را جای قوم مغول فرض کرده که به مردم حمله کرده و دنبال غارت اموالشان هستند، باید بهترین غذا، هتل چند ستاره استخر دار و بهترین هواپیما را در اختیار داشته باشند. آدم حتی با اموال خودش هم این کار را نمی کند.

گاه بعضی افراد هزینه هایی را به بیت المال تحمیل می کنند که آدم به این نتیجه می رسد تعطیلی آن میز و جایگاه نفع بیشتری برای مردم دارد تا وجود پرهزینه آن. دیده اید بعضی ادارات دولتی چه بریز و بپاشی در مصرف انرژی دارند و ...

اینها البته مدعی هستند کار خلاف قانونی مرتکب نشده و کار خلاف قانون را تنها کسانی مرتکب می شوند که رسماً از کیسه بیت المال اختلاس کنند و ...

عدالت حکم می کند انسان خزانه بیت المال را متعلق به همه مردم بداند و همان طور که در مصرف دارایی های خود وسواس و دقت نشان می دهد در استفاده درست از بیت المال نیز اهتمام بورزد.

یک مسلمان با تأسی از آموزه های مکتب عدل علوی، می داند که در قبال هر ذره تصرف در بیت المال باید در پیشگاه خدا پاسخی مشروع داشته باشد، می داند که صرفه جویی در هزینه های عمومی می تواند منجر به آبادانی و توشعه کشور و رفاه جامعه شود.

خاطره ای جالب و آموزنده از شهید عبدالحسین برونسی، الگویی از یک مدیر دلسوز و انقلابی را در جامعه اسلامی ترسیم می نماید:

«فرمانده تیپ که شد، یک ماشین اجباراً تحویل گرفت. یک راننده هم به‌ او معرفی کردند و گفتند: ایشون شبانه‌روزی، هر جا که بری، باهاتون هستن. این یکی را قبول نکرد. بهش‌ گفتم: شما گواهینامه که نداری حاجی، پس راننده باید باهات باشه. گفت: تو منطقه که شرعاً عیبی نداره من خودم پشت فرمون بنشینم؟ گفتم: نه. گفت: پس راننده نمی‌خواهم. پرسیدم: تو شهر می‌خوای چه کار کنی؟ کمی فکر کرد و گفت: خوب حالا این شد یک چیزی، تو شهر چون نمیشه بدون گواهینامه رانندگی کرد، اگر خواستم برم، با راننده میرم.

چند وقت بعد که رفتم مشهد، یک روز آمد پیشم، گفت: یک فکری برای این گواهینامه‌ی ما بکن سید. به خنده گفتم: شما که دیگه راننده داری حاج آقا، گواهینامه می‌خواهی چه کار؟ گفت: همه‌ی مشکل همین جاست که یک راننده بند من شده؛ اونم راننده‌ای که حقوق بیت‌المال رو می‌گیره و مخارج دیگه هم زیاد داره. خواستم باب مزاح را باز کرده باشم، گفتم: خوب این بالاخره حق یک فرمانده تیپ هست. گفت: شوخی نکن سید! همین ماشینی هم که دست منه، برام خیلی سنگینه، می‌ترسم قیامت نتونم جواب بدم، چه برسه به راننده. بعد از مدتی گواهینامه گرفت. گفتم: شما هم زیاد سخت می‌گیری حاج آقا. با گریه گفت: خداوند روز قیامت از پول و اموال خصوصی و حلال انسان، که دسترنج خودشه، حساب می‌کشه، چه برسه به بیت‌المال که یک سرسوزنش حساب داره.» 1

1.سعید عاکف، خاک‌های نرم کوشک (خاطرات سردار شهید برونسی)، ص 162؛ راوی سیدکاظم حسینی، انتشارات نسل کوثر.

  • سیدحمید مشتاقی نیا

مهار!

سیدحمید مشتاقی نیا | سه شنبه, ۱۸ تیر ۱۳۹۸، ۰۶:۳۵ ق.ظ

عدالت وجوه مختلفی دارد.  یکی از مهم ترین جلوه های عدالت، عدالت ورزی درباره خود است. این که انسان حق و حد خودش را بداند و خودش تقوا به خرج داده و مانع از آن شود که چیزی فراتر از آن چه باید، نصیبش شده و یا جایگاهی ناحق به او تعلق بگیرد.

رسیدن به این مرحله از خودسازی و معرفت، نیازمند تمرین و مراقبت از هواهای نفسانی است. این که انسان نه تنها امتیازی بیش از دیگران برای خود قائل نباشد بلکه حتی برای درک شرایط دیگران، خودش را از نظر مادی در سطح آنان نگاه دارد، ویژگی زیبای مدیریت و شخصیت مولا امیرالمومنین علی علیه السلام است.

به راستی اگر مدیران جامعه اسلامی همگی با تأسی از سیره امیرالمومنان و درس آموزی از رفتار علوی سرداران شهید دفاع مقدس، زندگی شخصی خود را در سطح مردم عادی قرار داده و امتیازی بیشتر برای خود قائل نباشند سطح اعتماد عمومی به مسئولان افزایشی چشمگیر خواهد داشت.

 مهدی باکری، فرمانده لشکر بود و برادرش حمید، معاونت او را بر عهده داشت. این دو وقتی برای ساده‌ترین نیروهای لشکر در شب عملیات، چلو مرغ تدارک می‌دیدند، خود به نان خشک و آب بسنده می‌کردند.

در خاطره زیبای دیگری از مرام و مروّت فرمانده دلیر لشکر عاشورا، شهید مهدی باکری می خوانیم:

«... به سمت یخچال دستی می‌روم. یکی از خربزه‌ها را برمی‌دارم. بلافاصله پاره‌اش می‌کنم و ریف خربزه‌ی خنک را قاچ قاچ می‌کنم.

ـ بفرما! تو این هوا می‌چسبد!

دست او را می‌بینم که دراز می‌شود. با دو انگشت سبابه و شست، اولین قاچ را می‌گیرد. ناگهان دستش را پس می‌کشد. جای انگشتانش بر روی قاچ خربزه می‌ماند.

 ـ چی شد آقا! چرا میل نمی‌کنید؟

 سکوت می‌کند و نگاه مهربانش را به من می‌دوزد. قلبم می‌خواهد از جا کنده شود.

ـ به خدا از پول خودم خریده‌ام آقا مهدی. خربزه را برای شما قاچ کردم. چرا نمی‌خورید؟

با صدایی که تا آخر عمر در درونم تکرار می‌شود، می‌گوید: بچه‌های توی خط نمی‌توانند به این خنکی خربزه بخورند. بعض راه گلویم را می‌بندد. جای دو انگشت آقای مهدی هنوز روی قاچ خربزه باقی مانده است.»1

1. عبدالمجید نجفی، راهیان شط، ص 68، کنگره‌ی سرداران شهید آذربایجان.

  • سیدحمید مشتاقی نیا