اشک آتش

از اسلام ناب آمریکایی بیزارم!از ادعای برتری هویج بر بسیج!از اسلام بی خطر بیزارم...از اسلام آسه برو آسه بیا...اسلام پاستوریزه...اسلام عبدالملک مروان...اسلام بنی امیه و بنی العباس...اسلام شیوخ منطقه!!...اسلام پر عافیت و بی عاقبت...
----------------------------------------------------------------------------------
باید گذشتن از دنیا به آسانی
باید مهیا شد از بهر قربانی
با چهره خونین سوی حسین رفتن
زیبا بود اینسان معراج انسانی

پیام های کوتاه
تبلیغات
Blog.ir بلاگ، رسانه متخصصین و اهل قلم، استفاده آسان از امکانات وبلاگ نویسی حرفه‌ای، در محیطی نوین، امن و پایدار bayanbox.ir صندوق بیان - تجربه‌ای متفاوت در نشر و نگهداری فایل‌ها، ۳ گیگا بایت فضای پیشرفته رایگان Bayan.ir - بیان، پیشرو در فناوری‌های فضای مجازی ایران
بایگانی
آخرین نظرات

۴۴۲۴ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «اشک آتش» ثبت شده است

خنجر شبهه

سیدحمید مشتاقی نیا | چهارشنبه, ۲۹ آبان ۱۴۰۴، ۰۹:۱۵ ق.ظ

‫خنجر جنبیه یمنی Yemeniـdagger - فروشگاه اینترنتی کمپ اسپورت‬‎

 

یک مدتی چو انداخته بودند که علامه طباطبایی اصلا با انقلاب همراه نبود، با امام هم زاویه داشت. مقاله نوشتند و کلی هم طول و تفصیل دادند که بعله انقلاب آنطور که میگویند هم پاک و منزه و مقدس نبود و عالمی در تراز علامه که شخصیتی کم نظیر است با آن مشکل داشته است...

تصور کنید علامه طباطبایی که شخصیتهایی چون شهیدان بهشتی و مطهری و قدوسی و ... را تربیت کرد، با انقلاب همراه نباشد؟ به این شبهه و نظایر آن پاسخهایی مستند داده شد که نمونه ای را در نشانی زیر میتوانید مطالعه کنید:

https://historydocuments.ir/?page=post&id=3512

مدتی گذشت حالا چو انداخته اند که شهید مطهری با انقلاب همراه نبوده و با شاه درگیر نمیشده بلکه طرفدارش هم بوده! و طریقت امام را قبول نداشته و این اواخر به جرگه انقلابیون پیوست. تصورش را بکنید شهید مطهری که رکن اصلی اندیشه حاکمیت دینی است و امام رحمت الله چنان به ایشان علاقمند بود که تأکید داشت در همه تصمیم گیری های مهم دخیل باشد و دشمن هم به خوبی جایگاه او را شناخت که در فهرست نخستین ترورهایش قرار داد، انقلابی و همراستا با امام نبوده باشد!

خب این ادعا هم تکذیب شد:

https://farsnews.ir/khalilamerinia/1763359842640352606/%D9%85%D8%B7%D9%87%D8%B1%DB%8C-%D8%A8%D9%87-%D9%81%DB%8C%D8%A7%D8%B6:-%D8%A7%D8%AF%D8%B9%D8%A7%DB%8C-%DB%B3%DB%B7-%D9%86%D8%A7%D9%85%D9%87-%D8%A8%D9%87-%D9%BE%D9%87%D9%84%D9%88%DB%8C-%D8%B1%D8%A7-%D8%AB%D8%A7%D8%A8%D8%AA-%DA%A9%D9%86%DB%8C%D8%AF

بعید نیست چند وقت دیگر مدعی شوند اساسا خود امام خمینی هم با انقلاب همراستا نبوده و از شاه حمایت میکرده است! این جماعت یا از سر عناد و یا برای مطرح شدن بیشتر به هر دستاویزی چنگ می اندازند. درست است که ما باور نمیکنیم اما قبول کنید بخشی از مردم که دنبال تحقیق و مطالعه پاسخنامه ها نیستند با طرح هر شبهه ای تحت تأثیر قرار خواهند گرفت.

  • سیدحمید مشتاقی نیا

بهای دل شکسته

سیدحمید مشتاقی نیا | سه شنبه, ۲۸ آبان ۱۴۰۴، ۱۱:۳۸ ب.ظ

                              توقیف املاک علامه طباطبایی پس از انقلاب

 

علامه طباطبایی در ادامه نوشته‌اند: "در اوایل تحصیل که به صرف‌ونحو اشتغال داشتم، علاقۀ زیادی به ادامۀ تحصیل نداشتم و ازاین‌روی هرچه می‌خواندم نمی‌فهمیدم و چهار سال به همین نحو گذرانیدم. پس از آن، یکباره عنایت خدایی دامن‌گیرم شده، عوضم کرد و در خود یک نوع شیفتگی و بی‌تابی نسبت به تحصیل کمال حس نمودم. به طوری که از همان روز تا پایان ایام تحصیل که تقریباً هفده سال کشید، هرگز نسبت به تعلیم و تفکر درک خستگی و دلسردی نکردم و زشت و زیبای جهان را فراموش نموده و تلخ و شیرین حوادث را برابر می‌پنداشتم، بساط معاشرت غیراهل علم را به‌کلی برچیدم. در خوردوخواب و لوازم دیگر زندگی به حداقل ضروری قناعت نموده، باقی را به مطالعه می‌پرداختم."

داستان این تحول به زمانی برمی‌گردد که فردی به نام استاد محمد برای تدریس ایشان و برادرشان به باغ آن‌ها می‌آمده است. روزی استاد به ایشان می‌گوید: چه فایده دارد که شما به من پول می‌دهید و من به شما درس می‌دهم، اما شما یاد نمی‌گیرید. علامه ناراحت و دل‌شکسته می‌شود و بر تپه‌ای در همان‌جا دو رکعت نماز حاجت می‌خوانند. ایشان فرمودند در قنوت با خدای خود رازونیاز کردم که خدایا من تلاشم را می‌کنم، اما ثمر نمی‌دهد. بعد فرمودند از تپه پایین نیامدم، مگر این‌که احساس کردم چیزی در درونم عوض شد و تحولی در من رخ داد و عنایت خداوند دامن‌گیر من شد. در خود نوعی شیفتگی و بی‌تابی به درس و تحصیل حس کردم.

https://www.tabnak.ir/005L3v

  • سیدحمید مشتاقی نیا

فرمانده ای که خادم بود!

سیدحمید مشتاقی نیا | سه شنبه, ۲۸ آبان ۱۴۰۴، ۱۱:۲۵ ب.ظ

شهید مهدی زین الدین - تو که فرمانده باشی - میقات مدیا - داستان صوتی - موزیک  ویدیو - مستند

 

این متن را چهارده سال پیش نوشته و منتشر نمودم. دوباره خواندش می ارزد:

+ نوشته شده در چهارشنبه بیست و پنجم آبان 1390 ساعت 22:30 شماره پست: 900

۲۷ آبان سالروز شهادت فرمانده قهرمان لشکر علی بن ابیطالب علیه السلام مهدی زین الدین است. برای عرض ارادت به ساحت این شهید والامقام ۵۰ خاطره از زوایای مختلف حیات طیبه این سردار بی ادعای سپاه خمینی را به خوانندگان عزیز اشک آتش تقدیم می کنم. انشالله در گلزار شهدای قم مزار آقا مهدی نایب الزیاره دوستان خواهم بود:

یک نیروی کمکی

 نزدیک صبح بود که تانک هایشان ، از خاکریز ما رد شدند . ده پانزده تانک رفتند سمت گردان راوندی . دیدم اسیر می گیرند . دیدم از روی بچه ها رد می شوند . مهمات نیروها تمام شده بود . بی سیم زدم عقب . حاج مهدی خودش آمده بود پشت سر ما . گفت : به خدا من هم این جا هستم . همه تا پای جان باید مقاومت کنید . از نیروی کمکی خبری نیست . باید حسین وار بجنگیم . یا می میریم ، یا دشمن را عقب می زنیم .

فرمانده مصلح !

رفته بود خط . رزمنده ای را دید که موی سر و ریشش حسابی بلند شده بود . فهمید چند ماه است مرخصی نرفته . به شوخی گفت : لابد با این سر و وضع به خانه راهت نمی دهند ! قیچی را گرفت و شروع کرد به اصلاحش . بنده خدا اولین بار بود که فرمانده لشکر را از نزدیک می دید . دست و پایش را گم کرده بود . کارش که تمام شد ، دستور داد وسایلش را جمع کند و برود مرخصی .

مهمات جسمی !

سرتاسرِ جزیره را دودِ انفجار گرفته بود . چشم چشم را نمی دید . به یک سنگر رسیدیم . جلوش پر بود از آذوقه . پرسیدیم : اینها چیه؟ گفتند : کسی نتوانسته آذوقه را به بچه ها برساند . هر کی جلو برود با تیر می زنندش . زین الدین پشت موتور ، از راه رسید . چند تا بسته آذوقه برداشت و رفت جلو . شب نشده ، دیگر چیزی باقی نمانده بود .

حتی اگر فرمانده باشی !

می خواست وارد مقرّ شود . بسیجی نوجوانی که در دژبانی بود او را نشناخت . کارت شناسایی و برگه عبور خواست . آقا مهدی گفت : ندارم . خودش را معرفی نکرد . چند بار اصرار کرد ، دید فایده ای ندارد . بسیجی نوجوان سرسختانه ایستاده بود و اجازه عبور نمی داد . گفت : اگر خود زین الدین هم بیاید بدون کارت ، راهش نمی دهم . آقا مهدی لبخندی زد و کارت شناسایی اش را درآورد . بنده خدا تا خواست عذر خواهی کند ، آقا مهدی در آغوشش گرفت ، صورتش را بوسید و به خاطر وظیفه شناسی تشویقش کرد .

هیچی نگفت !

خسته بودم .خوابم می آمدم . رفتم صدایش زدم : مرد حسابی ! نوبتت شده . پاشو بیا سر پست .

از خواب پرید . چیزی نگفت . بلند شد .

صبح بچه ها گفتند : چه کار کردی ؟! زین الدین را فرستادی نگهبانی .

بنده خدا ، شب دیر وقت رسید . دید جا نیست ، دم در سنگر خوابیده بود .

کمین خدا !

کار که سخت می شد می گفت : اگر اخلاص داشته باشید و کارهایتان برای خدا باشد ، خودش درست می کند . تعریف می کرد : در قسمتی از خط که احتمال آمدن دشمن را نمی دادیم و اصلاً نیرویی هم آن جا نداشتیم ، رفتم برای شناسایی . دیدم تلفاتی که دشمن آن جا به جا گذاشته بیشتر از جاهایی است که با تمام توان درگیر شده بودیم .  کمک خدا را آن جا با چشم دیده بودم .

فرمانده کل قوا

همه چیز برای عملیات آماده بود . معبرها باز شده بود . نیروها در محل مناسب مستقر شدند . آخر شب خوابیدیم . نزدیک سحر دیدم مهدی سر به سجده گذاشته . داشت نجوا می کرد : خدایا ! من هرچی در توانم بود ، هر چی بلد بودم و هر چی امکانات بود آماده کردم ، از این جا به بعدش با توست .

وعده ای که محقق می شود

یک سفر رفته بود لبنان شناسایی جبهه لبنان . خوب همه چیز را بررسی کرد . در سخنرانی اش دعا کرده بود : انشاءالله این آرزوی دیرینه ما که جنگ با کفار اسرائیلی است ، برآورده شود و خدا قسمتمان کند تا بتوانیم طبق وعده ای که در قرآن داده شده ، نابودشان کنیم .

 خاکی و افلاکی

لبخند روی لب هایش خانه داشت . قیافه نمی گرفت که مثلاً فرمانده است . از بس با همه آن هایی که از این شهر و آن شهر اعزام شده بودند گرم می گرفت ؛ اراکی ها فکر می کردند اراکی است ، قمی ها فکر می کردند قمی است و . . . .

کسی برده نیست !

می گفتم : من زنم ، تخصص دارم ! می گفت : از زمانی که خودم را شناختم به کسی اجازه ندادم که جوراب و زیرپوشم را بشوید .  خودش لباس های خودش را می شست . یک جوری هم می شست که معلوم بود این کاره نیست بهش می گفتم ، می گفت : نه این مدل جبهه ای است !

تکلیف چیست ؟!

برای چند دانشگاه فرانسه ، تقاضای پذیرش فرستاده بود . مدارکش را که دیده بودند ، همه جوابشان مثبت بود . خبر رسید یکی از دوستانش که آن جا درس می خواند ، آمده ایران ، رفته بود خانه شان . دوستش گفته بود : یک بار رفتم خدمت امام ، گفتند به وجود تو در ایران بیشتر نیازه . منم برگشتم . حالا تو کجا می خوای بری ؟

مهدی ، نظر امام را که دانست ، منصرف شد . از تمام موقعیت هایش دست کشید . شد سرباز اسلام .

 او هم دل داشت !

خرید عقدمان یک حلقه نهصد تومانی بود برای من . همین و بس . بعد از عقد ، رفیم حرم . بعدش گلزار شهدا . شب هم شام خانه ما . صبح زود مهدی برگشت جبهه . ازدواج جنگی یعنی این ! دلش آن جا بود . به این شیرینی ها دل نبسته بود .

فرماندۀ فرمانبر

حوصله ام سر رفته بود . اول به ساعتم نگاه کردم ، بعد به سرعت ماشین . گفتم : آقا مهدی ! شما که می گفتید قم تا خرم آباد را سه ساعته می روید . گفت : روز بله اما شب قانون ، هفتاد تا بیشتر را ممنوع کرده . اطاعت از قانون ، اطاعت از ولی فقیه است .

اولویت با دیگران است !

نمی گذاشت بچه ها کمبودی داشته باشند . در حد توان می دوید کار بچه های لشکر را راه بیندازد . کسی لباسش پاره نباشد ، پوتینش سالم و درست حسابی باشد و . . .

اگر جلوی سنگرش یک جفت پوتین کهنه و رنگ و رورفته بود ، می فهمیدیم آقا مهدی این جاست ، والا می رفتیم جای دیگر دنبالش می گشتیم .

جاده امن خدا

 جاده های کردستان آن قدر نا امن بود که وقتی می خواستی از شهری به شهر دیگر بروی ، مخصوصاً توی تاریکی ، باید گاز ماشین را می گرفتی ، پشت سرت را هم نگاه نمی کردی . اما زین الدین که همراهت بود ، موقع اذان ، باید می ایستادی کنار جاده تا نمازش را بخواند . اصلاً راه نداشت . بعد از شهادتش ، یکی از بچه ها خوابش را دیده بود ؛ توی مکه داشته زیارت می کرد. یک عده هم همراهش بوده اند . گفته بود : تو این جا چی کار می کنی؟! جواب داد : به خاطر نمازهای اول وقتم ، این جا هم فرمانده ام .

 مسافر همیشگی

 چند روز قبل از شهادتش ، از سردشت می رفتیم باختران . بین حرف هایش گفت : بچه ها ! من دویست روز روزه بده کارم . تعجب کردیم . گفت : شش ساله هیچ جا ده روز نموندم که قصد روزه کنم . وقتی خبر رسید شهید شده ، توی حسینیه انگار زلزله شد . کسی نمی توانست جلوی بچه ها را بگیرد . توی سر و سینه شان می زدند . چند نفر بی حال شدند و روی دست بردندشان . آخر مراسم عزاداری ، آقای صادقی گفت : شهید ، به من سپرده بود که دویست روز روزه قضا داره . کی حاضره براش این روزه ها رو بگیره ؟ همه بلند شدند . نفری یک روز هم روزه می گرفتند ، می شد ده هزار روز .

جاده را می شناخت !

ما باید حسین‌ وار بجنگیم ؛ حسین‌ وار جنگیدن یعنی مقاومت تا آخرین لحظه ؛ حسین‌ وار جنگیدن یعنی دست از همه چیز کشیدن در زندگی ؛ ای کاش جان ها می‌داشتیم و در راه امام حسین علیه السلام فدا می‌کردیم . . .

این طور نبود این حرف ها را بزند و خودش عمل نکند . مهدی نشان داد که راه امام عشق را پیدا کرده .

عشقی که هزینه دارد!

دلش آن قدر هوایی بود که خطر کند و چند باری برای شناسایی تا کربلا برود . با خودش عهد کرده بود با کسی حرف نزند .

به نیابت از همه ایرانی های دل شکسته ، با آقا نجوا می کرد و دعا می خواند . یک بار همان طور که با بی میلی از حرم بیرون می آمد ، خورد به یکی . حواسش نبود . شروع کرد به معذرت خواهی و . . . .

مهدی ، نگاه عجیب و غریب مرد عرب را که دید فهمید چه دسته گلی به آب داده ! زود وسط جمعیت پرید و ناپدید شد .

خدا می شنود !

نجواهای مهدی با خدا شنیدنی بود . وقتی از او می خواستند دعا کند ، حرف های قشنگی می زد : بارالها ، چه در پیروزی و چه در شکست ، قلب های ما متوجه تو است . خدایا ، این قلب های شیفته خودت و شیفته حسینت و شیفته اولیا و شهدایت را از بلایا و خبائث دنیایی پاک گردان .

راه باز است !

 اولین شرط برای پاسداری از اسلام ، اعتقاد داشتن به امام حسین علیه السلام است ... در زمان غیبت کبری به کسی "منـتـظـر" گفته می شود و کسی می تواند زندگی کند که منتظر باشد ؛ منتظر شهادت ، منتظر ظهور امام زمان(عج) .

این ها را مهدی در وصیت نامه اش نوشت . می خواست جوان ها برنامه زندگی شان را بدانند .

آرزو بر جوانان . . . !

بعد از مدت ها از مرخصی برگشت . گوسفند خریدیم و قربانی کردیم . ناراحت شد . گفت : مادر جان ! همین نذرهای شماست که نمی گذارد دعایم برای شهادت اجابت شود .

گفتم : نه ! دلمان تنگ شده بود . این گوسفند ، شکرانه دیدنت بود . ما تو را سال هاست که تقدیم خدا کرده ایم .

خوشحال شد ؛ آن قدر که خنده از لب هایش کنار نمی رفت .

... به از صلح آخر !

اول بسم الله گفت : می دانید ؟ شما همسر دوم من هستید ! یکّه خوردم . صادقانه سخن می گفت . همسر اولش جنگ و جبهه بود . آن قدر حرف زد تا مرا برای شهادتش آماده کند . راهش را انتخاب کرده بود . خوب که شناختمش من هم  راهم را انتخاب کردم .

 پیشگام

سفارش کردم : مهدی جان ! تو دیگه عیال واری . بیشتر مواظب خودت باش . لااقل تو سنگر فرماندهی بمون . گفت : اگه فرمانده نیم خیز راه بره ، نیروها سینه خیز میرن . اگه بمونه تو سنگرش که بقیه میرن خونه هاشون !

 امان از این دل !
 نزدیک عملیات بود . داشت پدر می شد . دل توی دلش نبود . بالاخره فرزندش به دنیا آمد . یک روز دیدم سر پاکت نامه از جیبش زده بیرون. گفتم : این چیه ؟ گفت: عکس دخترمه . گفتم : بده من ببینمش . گفت : خودم هنوز ندیدمش . گفتم : چرا ؟ گفت : الآن موقع عملیاته . می ترسم مهر پدر و فرزندی کار دستم بده . باشه برای بعد .

مصاف ناتمام !

بعد از یک ماه که از مأموریت برگشته بود اهواز ، دید دخترش لیلا مریض شده ، افتاده روی دست مادرش . یک زن تنها با یک بچه مریض . هر چه فکر کرد دید نمی تواند بماند و کاری کند . باید برمی گشت . رفت توی اتاق . در را بست و نشست یک دل سیر گریه کرد .

 فرمانده و آفتابه !

 وقتی رسیدم دستشویی ، دیدم آفتابه ها خالی اند . باید تا هور می رفتم . زورم آمد . یک بسیجی آن اطراف بود . گفتم : دستت درد نکنه . این آفتابه رو آب می کنی ؟ رفت و آمد . آبش کثیف بود . گفتم : برادر جان ! اگه از صدمتر بالاتر آب می کردی ، تمیز تر بود . هیچی نگفت . دوباره آفتابه را برداشت و رفت . بعد ها شناختمش . طفلکی زین الدین بود .

 برو فردا بیا !

هیچ وقت ندیدم کسی چیزی بپرسد و او بگوید : بعداً یا بگوید : از معاونم بپرسید . جواب سر بالا تو کارش نبود .

 بهانه نداشت !

فرمانده لشکر بود . قاطعیت خاص خودش را هم داشت ؛ اما وقتی ده دقیقه سر صبحگاه دیر کرد ؛ نیم ساعت ! داشت پشت بلندگو عذرخواهی می کرد و حلالیت می گرفت .

جلسات کارآمد !

 از همه زودتر می آمد جلسه . تا بقیه بیایند ، دو رکعت نماز می خواند . یک بار بعد از جلسه ، کشیدمش کنار و پرسیدم : نماز قضا می خوندی ؟ گفت : نماز خوندم که جلسه به یک جایی برسه . همین طور حرف روی حرف تل انبار نشه . بد هم نشد انگار .

 هر چیزی به جای خود !

خنده رو بود . ولی توی جلسات با پای مجروحش دوزانو می نشست و با جدیت بحث می کرد . توی حرف کسی نمی پرید ؛ اما حرفش را هم  می زد . توی کارها هم همین طور بود .

 فرماندهی که خادم بود

بالای تپه ای که مستقر شده بودیم ، آب نبود . باید چند تا از بچه ها ، می رفتند پایین ، آب می آوردند . دفعه اول ، وقتی برگشتند ، دیدیم آقا مهدی هم همراهشان آمده . ازفردا ، هر روز صبح زود می آمد . با یک دبه بیست لیتری آب . جور همه را می کشید .

 همراه همیشگی

 اگر با مهدی نشسته بودیم و کسی قرآن لازم داشت ، نمی رفت این طرف و آن طرف را بگردد . می گفت : آقا مهدی ! بی زحمت اون قرآن جیبیت رو بده . از قرآن جدا نمی شد .

 یک لقمه نان !

 شب دهم عملیات بود . توی چادر دور هم نشسته بودیم . شمع روشن کرده بودیم . صدای موتور آمد . چند لحظه بعد ، کسی وارد شد . تاریک بود . صورتش را ندیدیم . گفت : توی چادرتون یه لقمه نون و پنیر پیدا می شه ؟ از صدایش معلوم بود که حسابی خسته است . بچه ها گفتند : نه ، نداریم . رفت . از عقب بی سیم زدند که : حاج مهدی نیومده اون جا ؟ گفتیم : نه . گفتند : یعنی هیچ کس با موتور اون طرف ها نیومده ؟

دشمن دوست داشتنی !

ماشین ، جلوی سنگر فرماندهی ایستاد . آقا مهدی در ماشین را باز کرد . ته آیفا یک افسر عراقی نشسته بود. پیاده اش کردند . خیلی ترسیده بود. تا تکان می خوردیم ، سرش را با دست هایش می گرفت . آقا مهدی باهاش دست داد و دستش را ول نکرد . برخوردش گرم و صمیمی بود . رفتند پنج شش متر آن طرف تر . گفت برایش کمپوت ببریم . چهار زانو نشسته بودند روی زمین و عربی حرف می زدند . تمام که شد گفت : ببرید تحویلش بدید .

بیچاره گیج شده بود . باورش نمی شد او فرمانده لشکر باشد . تا آیفا از مقر برود بیرون ، یک سره به مهدی نگاه می کرد .

کارگر بی ادعا !

چند تا سرباز ، از قرارگاه ارتش مهمات آورده بودند . خودشان باید تخلیه می کردند . دو ساعت گذشته و هنوز یک سوم تریلی هم خالی نشده ، عرق از سر و صورتشان می ریخت . یک بسیجی لاغر و کم سن و سال آمد طرفشان . خسته نباشیدی گفت و مشغول شد . ظهر بود که کار تمام  شد . سربازها پی فرمانده می گشتند تا رسید را امضا کند . سراغ زین الدین را می گرفتند . همان بنده خدا ، عرق دستش را با شلوار پاک کرد ، رسید را گرفت و پایش را امضا زد .

حقش را می گرفت !

توی تدارکات لشکر ، یکی دو شب بود که می دیدیم ظرف ها ی شام را یکی شسته . نمی دانستیم کار کیه . بالاخره یک شب ، مچش را گرفتیم . آقا مهدی بود . با همان چهره خسته اما با نشاط گفت : من روزها نمی رسم کمکتون کنم ؛ ولی ظرف های شب با من .

فاصله دو دنیا !

خواهرش پیراهن برایش فرستاده بود . من هم یک شلوار خریدم ، تا وقتی از منطقه آمد ، با هم بپوشد . لباس ها را که دید ، گفت : تو این شرایط جنگی وابسته ام می کنین به دنیا . گفتم : آخه یه وقتایی نباید به دنیای ماهام سربزنی ؟!

 بالاخره پوشید و رفت . وقتی آمد، دوباره همان لباس های کهنه تنش بود. چیزی نپرسیدم. خودش گفت : یکی از بچه های سپاه عقدش بود لباس درست و حسابی نداشت .

خوراک فکر !

 اگر عملیات بود که هیچ ! یک جا بند نبود ؛ اما وقتی از عملیات خبری نبود ، می خواستی پیدایش کنی ، باید جاهای دنج را می گشتی . پیدایش که می کردی ، می دیدی کتاب به دست نشسته ، انگار توی این دنیا نیست . ده دقیقه فرصت که پیدا می کرد ، می رفت سر وقت کتاب هایش . گاهی که کار فوری پیش می آمد ، کتاب همان طور باز می ماند تا برگردد .

جوانک خود سر !

 تازه وارد بودم . عراقی ها از بالای تپه دید خوبی داشتند . دستور رسیده بود که بچه ها آفتابی نشوند . توی منطقه می گشتم ، دیدم یک جوان بیست و یکی دوساله ، با کلاه سبز بافتنی روی سرش ، رفته بالای درخت ، دیده بانی می کند . صدایش کردم : تو خجالت نمی کشی این همه آدمو به خطر میندازی؟ با اجازه کی رفتی اون بالا ؟ آمد پایین و خیلی خونسرد گفت : بچه تهرونی ؟ گفتم : آره ، چه ربطی داره ؟ گفت : هیچی . خسته نباشی . تو برو استراحت کن من این جا هستم .

 هاج و واج ماندم . کفریم کرده بود . برگشتم جوابش را بدهم که یکی از بچه های لشکر سر رسید . هم دیگر را بغل کردند ، خوش و بش گرمی کردند و رفتند . بعد ها که پرسیدم این کی بود ، گفتند : زین الدین ، فرمانده لشکر .

چرا عاقل کند کاری . . . !

 چند تا از بچه ها ، کنار آب جمع شده بودند . یکیشان ، برای تفریح ، تیراندازی می کرد توی آب . زین الدین سر رسید و گفت : این تیرها ، بیت الماله . حرومش نکنین . جواب داد : به شما چه ؟ و با دست هلش داد . زین الدین چیزی نگفت . وقتی که رفت ، صادقی آمد و پرسید : چی شده ؟ بعد گفت : می دونی کی رو هل دادی اخوی؟

شرمنده شد و خجالت کشید . دوید دنبالش برای غذر خواهی که جوابش را داده بود : مهم نیس . من فقط امر به معروف کردم . . . .

حواس جمع !

زن و بچه ام را آورده بودم اهواز ، نزدیکم باشند . چند روز درمیان می توانستم به آنها سری بزنم . آن جا کسی را نداشتیم . یک بار که رفته بودم مرخصی ، دیدم پسرم خوابیده . بالای سرش هم شیشه دواست . از همسرم پرسیدم : کی مریض شده ؟ گفت : سه چهار روزی می شه . گفتم : دکتر بردیش ؟ گفت : اون دوستت لاغره ، قدبلنده هست ، اومد بردش دکتر . دواهاش رو هم گرفت . چند بار هم سرزده بهش .

آقا مهدی را می گفت . با آن همه مشغله ، حواسش به همه جا بود .

ترکش با ارزش !

تو دل همه جا باز کرده بود . یک روز زین الدین با هفت هشت نفر از بچه ها آمده بودند خط . ناگهان صدای هلی کوپتر به گوش رسید . بعد هم صدای سوت راکتش . بچه ها ، به جای این که خیز بروند ، ایستاده بودند جلوی زین الدین . اکثرشان ترکش خورده بودند . ارزشش را داشت .

سرمای شیرین !

بد زمستانی بود. سرمای شدیدی بود . انگار در و دیوار داشت یخ می بست . زود خوابیدم . ساعت حدود دو بود. در زدند. فکر کردم نصفه شبی خیالاتی شده ام. در را که باز کردم ، دیدم آقا مهدی و چند تا از دوستانش از جبهه آمده اند. بنده های خدا آن قدر خسته بودند که نرسیده خوابشان برد . رفتم سرجایم دراز کشیدم . هوا هنوز تاریک بود که باز صدایی شنیدم . انگار کسی ناله می کرد . نگران شدم . از پنجره بیرون را که نگاه کردم ، دیدم آقا مهدی توی آن سرمای دم صبح، سجاده انداخته توی ایوان ، سر به سجده گذاشته و . . . .

گردش به هر طرف ، ممنوع !

وقتی رسیدیم دزفول و وسایلمان را جابه جا کردیم ، مهدی گفت : میرم سوسنگرد .

دوست داشتم همراهش بروم . گفتم : مادر منو نمی بری اون جلو رو ببینم ؟ گفت : اگه دلتون خواست ، با ماشین های تو راهی بیایید . این ماشین مال بیت الماله .

استراحت ممنوع !

 عملیات محرم بود. توی نفربر بی سیم، نشسته بودیم . آقا مهدی، دو سه شب بود که نخوابیده بود. داشتیم حرف می زدیم . یک مرتبه دیدم جواب نمی دهد. همان طور نشسته ، خوابش برده بود . چیزی نگفتم . چند روز خستگی ، توانش را برده بود . پنج شش دقیقه بعد ، از خواب پرید.

بد جوری کلافه شده بود. جعفری پرسید : چی شده ؟ جواب نداد . سرش را برگردانده بود طرف پنجره و بیرون را نگاه می کرد. زیر لب گفت : اون بیرون بسیجی ها دارن می جنگن ، زخمی میشن ، شهید میشن ، اون وقت من  گرفتم خوابیدم . یک ساعتی دمق بود و با کسی حرف نزد .

سرویس مخصوص جناب فرمانده !

 موقع انتخابات، مسئول صندوق بودم. آقا مهدی را توی صف دیدم . وسط آن همه جمعیت ایستاده بود . تازه فرمانده لشکر شده بود. به احترامش بلند شدم. گفتم بیاید جلوی صف. نیامد. ایستاد تا نوبتش شد. اخلاقش به دلم نشست . موقع رفتن، تا دم در دنبالش رفتم. پرسیدم : وسیله دارین؟ گفت : آره . هرچه نگاه کردم، ماشینی آن دور و بر ندیدم . رفت طرف یک موتور گازی. متوجه نگاه متعجب من شده بود . موقع سوار شدن با لبخند گفت : مال خودم نیس. از برادرم قرض گرفتم .

به بالا نگاه کن !

 کادر لشکر را جمع کرد تا برایشان صحبت کند. حرف کشید به مقایسه رزمنده های خودمان با نظامی های بقیه کشورها. اطاعت پذیری از فرماندهان ، یکی از ویژگی های بارز بچه های ما بود که مورد تأیید همه قرار داشت .مهدی حرف های همه را شنید . بعد گفت : درسته که بچه های ما در وفاداری و اطاعت امر با نظامی های بقیه جاها قابل مقایسه نیستند، ولی ما به جای آن که اون ها رو ملاک قرار بدیم باید خودمونو با شیعیان ابا عبدالله مقایسه کنیم. اون هایی که وقت نماز، دور حضرت رو می گرفتند تا نیزه دشمن به سینه خودشون بخوره و حضرت آسیب نبینه.

آب بندی شدیم !!

 عراقی ها، نصف خاکریز را باز کرده بودند و آب بسته بودند توی نیروهای ما. از دست ما کاری بر نمی آمد . زود دست به کار شدیم . از گردان، نیرو خواستیم که با الوار و کیسه شن، جلوی آب را بگیریم. نیروها که آمدند، بی معطلی راه افتادیم سمت خاکریز. دیدیم زین الدین و یکی دونفر دیگر، الوار های به چه بلندی را به پشت گرفته بودند و توی آب به سمت ورود ی خاکریز می رفتند. بی سر و صدا داشت کار را تمام می کرد . گفتم: چرا شما؟ از گردان نیرو آمده . گفت : نمی خواست. خودمون بندش می آوریم .

 فرمانده و فرار ؟!

پاتک دشمن ، سنگین بود . آقا مهدی بی آن که بترسد سوار موتورش توی خط این طرف و آن طرف می رفت و به بچه ها سر می زد . آتش اوج گرفته بود که دیدم  غیبش زده ! از آقا مهدی بعید بود ! پرس و جو کردم . گفتند رفته عقب .

به به !! چشم ما روشن !

یک ساعت نشد که برگشت و کارش را ادامه داد . بعد از عملیات ، توی سنگرش یک شلوار خونی پیدا شد . مجروح شده بود . رفته بود زخمش را پانسمان کرده و خودش را به خط رسانده بود . انگار که هیچ اتفاقی نیفتاده .

 رفاقت ، شوخی نیست !

مسئول آموزش لشکر بودم . البته سابقه دوستی ما چند سالی می شد . با هم صمیمی بودیم . برای عملیات خیبر ، دوسه نفری باید می رفتند شناسایی تکمیلی را انجام بدهند . کار سنگین و پرخطری بود . شاید بازگشتی برایشان نبود . دیدم اسم مرا هم گذاشته توی لیست . بی خیال این همه سال رفاقت . سوار قایق که شدم ، نگاهش کردم . زل زده به من . بغض کرده بود .

  • سیدحمید مشتاقی نیا

خمینی را می پرستم

سیدحمید مشتاقی نیا | سه شنبه, ۲۸ آبان ۱۴۰۴، ۱۲:۳۵ ب.ظ

شهید قاسمعلی هدایت کلیشادی

 

جهت شهادت یکی از برادران دانشجوی انجمن اسلامی دانشکده علم و صنعت در منطقه نارمک، عملیاتی دیگر مطرح شد. ما صبح عازم آنجا شدیم. با یک موتور و تجهیزات و تسلیحات زیاد. خانه سه طبقه بود. وقتی وارد می شدیم متوجه شدیم که در خانه باز است. طبقه پایین صاحبخانه بود. به هنگام ورود متوجه شدیم که دختران این خانواده ظاهراً مشغول آماده کردن نهار هستند و با سبزی و این گونه چیزها مشغول بودند. با رعب و وحشت و ایجاد ترس تمام اینان را در یک اطاق جمع می کنیم. چهره هایشان مملو از خشم و نفرت نسبت به ما بود. وقتی این ها را در منزل جمع می کنیم از آنان سراغ همان شخص مورد نظر را می گیریم. به ما می گویند که این شخص الآن در دانشگاه است و حوالی ظهر می آید. قبلاً به ما گفته شده بود که چنانچه شخص نامبرده در خانه نبود، خانه را کاملاً تسخیر کنید و به هیچ یک از اعضای خانواده حق خروج از خانه را نمی دهید تا شخص نامبرده آمده و او را به شهادت برسانید. خط این بود. ما این ها را توی خانه جمع آوری کردیم و بعد رفتیم طبقه دوم. کسی نبود و طبقه سوم نیز کسی نبود. به همان اطاق برگشتیم و حدود یک ساعتی نشسته بودیم که صدای در آمد. لازم به توضیح است که بگویم در ظرف یک ساعت چه اتفاقاتی افتاد و چه صحبت هایی رد و بدل شد. ما مطرح کردیم که عضو واحدهای عملیاتی هستیم و جهت به شهادت رساندن این برادر به این جا آمده ایم و با شما کاری نداریم. ولی اگر بخواهید مانع ایجاد کنید، جیغ بکشید یا فریاد کنید تمام شما را به رگبار می بندیم. خواهر بارداری هم آنجا بود که مدام گریه می کرد و چند بار از ما خواست که خانه را ترک کنیم اما گوش ندادیم و همچنان با همان اوضاع و حالت روحی که داشتیم در همانجا نشستیم. بله یک ساعتی گذشت و در خانه به صدا درآمد. شخصی وارد خانه شد. او را گرفتیم و به داخل کشیدیم، با نام قاسمعلی هدایت، دانشجوی دانشکده علم و صنعت و مدیر یک دبیرستان در نارمک… این شخص همان شخصی که قرار بود ترور کنیم نبود، شخص دیگری بود که در همان خانه سکونت داشت. ما او را به داخل می آوریم و از او مدارک و کارت شناسایی می خواهیم. کیفی داشت و کارت شناسایی نشانمان می دهد و ظاهراً شخصی است به نام قاسمعلی هدایت و دانشجوست. از آنجایی که نمی خواستیم دست خالی، بدون این که گلوله ای شلیک کرده باشیم بازگردیم، صرفاً به خاطر وجود یک عکس امام در کیف شخص، تصمیم گرفتیم او را به شهادت برسانیم.
یک عکس. وقتی مطرح کردیم چه کاره هستی؟ گفت من دانشجو هستم و مدیر یک دبیرستان. او را به طبقه دوم بردیم و نشستیم. پرسیدم تو با این شخص که ما قرار است ترورش کنیم نسبتی داری؟ گفت نه نسبتی ندارم. همسایه من است و با او همان ارتباطی را دارم که با صاحب خانه داشته و هیچ ارتباط خاصی نداریم. پرسیدم که نظرت راجع به انقلاب چیست؟ گفت انقلابی شده و مردم متحول شده اند. پرسیدم نظرت راجع به امام چیست؟ گفت می پرستمش. گفتم می دانی ما که هستیم؟ گفت آری. شما عضو واحدهای عملیاتی هستید. گفتم عملیاتی کی؟ کدام گروه؟ گفت منافقین. و این ها برای ما کافی بود. برای به شهادت رساندن یک شخص همین کافی بود – یک حمایت از خط رهبری، این تنها و تنها مدرک لازم برای به شهادت رساندن یک انسان از نظر ما بود. حمایت از خط رهبری انقلاب. مرجع دانستن شخص رهبر انقلاب؛ و با این روحیه بود که قاسمعلی هدایت، این فرزند راستین امت مسلمان ایران توسط ما با رگبار یک مسلسل، توسط شخص خود من و شلیک یک گلوله توسط هم خط جانی ام به شهادت رسید.

کتاب کارنامه سیاه جلد سوم. صفحه 288. اعترافات بهرام برناس

  • سیدحمید مشتاقی نیا

پول میگیرید که خیانت کنید؟

سیدحمید مشتاقی نیا | دوشنبه, ۲۷ آبان ۱۴۰۴، ۰۶:۴۲ ق.ظ

باغ ویلاهای غیرمجاز بلای جان سفره‌های زیرزمینی؛ قیمت تانکر آب ۲برابر شد

 

فیلمی در آمده از تخریب خانه یکی از اهالی روستاهای مازندران که دارای فرزند معلول است. 

شما هر نقطه از استانهای شمالی کشور بروید چه در زمینهای مرغوب کشاورزی و باغات چه در حریم جنگل و کوهستان و دریا، ویلاهای بسیار بزرگ و مجلل را می بینید که توسط اشراف منطقه و یا سرمایه دارهای پایتخت نشین به طور غیر قانونی ساخته شده و کسی کاری به کارشان نداشته است اما هر از گاه خبری میخوانید از تخریب یک خانه و یا کلبه مردم بومی به جرم ساخت و ساز غیر مجاز توسط جهاد کشاورزی یا منابع طبیعی با حکم قضایی.

همه باید به قانون پایبند باشند بحثی نیست اما قانون هم باید برای همه اجرا شود. وقتی مردم می بینند سرمایه دارهای گردن کلفت صاحب نفوذ در حاشیه امن به سر برده اما تیغ قانون برای ضعفا تیز است چه قضاوتی درباره عملکرد نظام اسلامی که پابرهنگان را ولی نعمت خود می دانست خواهند داشت؟ خانه این بندگان خدا را در فصل سرما خراب میکنید لااقل سر پناهی هم برایشان در نظر بگیرید. 

چند سال پیش بود که این اتفاق زشت با وسعتی بیشتر در شهر بابل رخ داد. کلبه های مردم روستای تورسو در وسط زمستان و درست در ایام مصادف با میلاد امام عدالت، حضرت علی علیه السلام و در آستانه دهه فجر تخریب شد و موجی از انزجار عمومی را رقم زد.

شما از بیت المال مسلمین پول میگیرید که آبروی انقلاب را ببرید؟

  • سیدحمید مشتاقی نیا

ضرر می بینید و ضرر می رسانید

سیدحمید مشتاقی نیا | يكشنبه, ۲۶ آبان ۱۴۰۴، ۱۱:۰۳ ق.ظ

معنى و تعریف و شرح و جذر و وزن کلمة تأسف فی معجم عربی عربی

 

فیلمی منتشر شده از تجمع مختلط مردها و زنهای بعضا بی حجاب در یکی از شهرهای مازندران برای ورزش صبحگاهی که این فیلم البته برای تبلیغ آنها و دعوت از بقیه جهت حضور در این تجمع به ظاهر ورزشی آن هم در مرکز این شهر خوشنام دینی و انقلابی تهیه شده است.

یکی از کانالهای خبری استان به این موضوع واکنش نشان داد و گفت مگر میشود مسئولان امنیتی و انتظامی و قضایی از وجود چنین حرکات تشکیلاتی و برنامه ریزی شده ای بی اطلاع باشند؟ و بعد به انتقاد از استاندار مازندران پرداخت که صراحتا اعلام کرده بود ضرورتی برای رفع هنجارشکنی نمی بیند.

واقع امر آن است به جای انتقاد از استاندار مازندران که سابقه خوبی در التزام به قانون ندارد باید یقه چهره های به ظاهر موجّه منتسب به دستگاه دین و مذهب و نظام را گرفت که در کمال سادگی و خوش باوری در جایگاه روابط عمومی استانداری به دفاع بی حد و حصر از این شخصیت ناموجّه پرداختند. قطعا این افراد در هر لباس و جایگاهی که باشند بابت این تغافل نامبارک باید آن دنیا در محضر شهدا جوابگو باشند.

  • سیدحمید مشتاقی نیا

توجیه بی خردی

سیدحمید مشتاقی نیا | يكشنبه, ۲۶ آبان ۱۴۰۴، ۱۰:۴۷ ق.ظ

مستند حیات وحش؛ میمون کم عقل برای بازیگوشی پرید رو تیر جِزش دراومد

 

درباره حادثه اهواز متنی خواندم یکی آمد اینطوری گفت که درست است این بابا خودسوزی کرده اما این خودسوزی نوعی باج خواهی در مقابل قانون بوده است. شهرداری اهواز دنبال منافع مردم بوده و...

فرض را بر این میگذاریم حرف این بابا درست و حق با شهرداری بوده است؛ اما نکته اینجاست بر اساس توضیح مسئولان امر، این پرونده در اختیار قوه قضاییه بود و دادگستری قرار بود طبق ضوابط خود به اعمال قانون بپردازد و شهرداری حق نداشت به طور خودسر وارد عمل شود. قطعا اگر کار دست قوه قضاییه بود صحنه برخورد مأمور نامحرم با زن فروشنده اتفاق نمی افتاد و فیلم آن بهانه شکل گیری این جنجال نمی شد.

  • سیدحمید مشتاقی نیا

تیتر خبر را بخوانید

سیدحمید مشتاقی نیا | يكشنبه, ۲۶ آبان ۱۴۰۴، ۱۰:۳۷ ق.ظ

photo_2025-11-16_10-31-19_khqb.jpg

 

مولد سازی، بهانه ای برای تملک زمین توسط مسئولان در شمال کشور.

سید شمس الدین حسینی این را گفت. مشابه این حرفها هم بارها تکرار و منتشر شده است. مردم با چشم خود شکاف عمیق طبقاتی بین بعضی از مسئولان با جامعه را می بینند و افسوس می خورند و بی اعتماد میشوند. یک نهاد امنیتی یا قضایی یا بازرسی پیدا نمیشود که اینطور گزارشها را پیگیری نموده و به افکار عمومی پاسخگو باشد؟

  • سیدحمید مشتاقی نیا

زیر سایه حضرت معصومه

سیدحمید مشتاقی نیا | شنبه, ۲۵ آبان ۱۴۰۴، ۱۱:۵۰ ق.ظ

عبد صالح - خاطراتی از سبک زندگی شهید عبدالصالح زارع بهنمیری

 

اول به ذهن پدر و مادر صالح خطور کرد که پیکر او را در بابلسر به خاک بسپارند. تصمیم شان همین بود. حتی صحبت شد که خودشان هم اسباب و اثاثیه شان را جمع کنند و برای زندگی، دوباره به بابلسر برگردند.

به طور ناگهانی، نظر مادرشان تغییر پیدا کرد و گفت که بهتر است صالح را برای خاکسپاری به قم منتقل کنند. پدر صالح پرسید: تکلیف دخترمان فاطمه چه می شود؟ او در بابلسر تنهاست و برای صالح و ما دلتنگ خواهد شد.

مادر پاسخ داد: صالح کار او را هم درست می کند. همین صالحی که می ایستاد کنار حرم خانم، وسط دسته عزاداری آب می رساند به دست تشنگان.

یکی دو بار آمدم قم. رفتم مزار صالح و از او خواستم تا کاری کند بتوانم شغلی را در شهر قم پیدا کرده و به این جا نقل مکان کنم.

زیاد طول نکشید یکی از دوستان تماس گرفت و گفت برای یکی از موسسات آموزشی و تحقیقاتی قم دنبال نیرو می گردند و او هم مرا معرفی کرده است.

الان مدتی است که ساکن قم شده ام؛ درست نزدیک به گلزار شهدا، تا هر وقت دل من و همسرم گرفت به مزار عبدالصالح برویم و از آن جا به همراه او، رو به سمت حرم مطهر، دست بر سینه نهاده و به حضرت معصومه سلام الله علیها سلام بدهیم.

راوی: روح الله پوررحیم، داماد شهید

کتاب عبد صالح/ انتشارات مطاف عشق

  • سیدحمید مشتاقی نیا

به هر حال مرده شور نظام را ببرند!

سیدحمید مشتاقی نیا | شنبه, ۲۵ آبان ۱۴۰۴، ۱۱:۴۷ ق.ظ

جایی نشسته بودم. دو نفر از دوستان مشغول بحث بودند. یکی شان که منتقد نظام بود گیر داده بود به طلاب و روحانیت و می گفت مرده شور نظام را ببرند هر چه پول و امکانات است در اختیار حوزوی ها قرار داده.

آن یکی هم سعی می کرد جوابش را بدهد. ترجیح دادم فعلا دخالت نکنم، مگر اینکه نظری از من پرسیده شود.

بعد از دقایقی که از بحثشان گذشت این یکی رفیق ما که درصدد پاسخگویی بود چشمش به من افتاد و انگار که چیزی به ذهنش خطور کرده باشد به آن دوست تازه و همسفر ما گفت مثلا همین سید؛ سالهاست که در حوزه درس خوانده، فلان کارها را هم کرده اما هنوز یک ماشین ساده در حد پراید دست چندم هم زیر پایش نیست. (قضیه مال چهار پنج سال پیش است).

آن بنده که خدا که نسبت به حقیر لطف داشت رو به من کرد و با تعجب پرسید واقعا ماشین نداری؟ گفتم نه، تا این لحظه که نه.

چند لحظه ای مکث کرد و با چشمان گرد و از حدقه بیرون زده نگاهم کرد. بعد که به خودش آمد با حالتی حق به جانب و ژستی منطقی گفت: مرده شور نظام را ببرند که طلبه هایش بعد از این همه سال یک ماشین ساده هم ندارند!

  • سیدحمید مشتاقی نیا

شیرین تر از شیرین

سیدحمید مشتاقی نیا | شنبه, ۲۵ آبان ۱۴۰۴، ۱۱:۲۸ ق.ظ

بیاید با هم چهار تا جعبه شیرینی تر درست کنیم 😍🥹, برای من که خیلی لذت بخشه  , برای شما چطور😍, جهت ثبت سفارش و شرکت در دوره های آموزش مجازی دایرکت پیام  دهید 🍃🌸, #شیرینی_تر , #شیرینی_خامه_ای , #شیرینی_پزی ...

 

حاج محمود ودیعیان مالک شیرینی سرای بابل به رحمت خدا رفت. روحش شاد. او نمونه ای از مدیری بود که توانست یک کسب و کار معمولی و متداول را به یک برند مشهور و سودآور و خوشنام و پر رونق تبدیل کند.

یک موضوعی را همین اول کار عرض کنم خدمتتان نه از باب تعصب ناسیونالیستی که واقعا بر مبنای تجربه سفرهایی که به نقاط مختلف کشور داشتم می گویم که قنادی ها و آشپزخانه های بابل و اغلب شهرهای مازندران به نسبت همکاران و همصنفی های خود در سایر نقاط کشور یک سر و گردن بالاتر بوده و محصولات خوشمزه تر و با کیفیت تری را دست مشتری میدهند. همین شیرینی سرا مشتریانی از سراسر استان داشت و البته بارها دیده شد مسافرانی از استانهای دیگر محصولات این فروشگاه از جمله کلوچه ودیعیان را بعنوان سوغات سفر با خود به ارمغان برده اند. و تأکید میکنم این ویژگی منحصر به یک قنادی و آشپزخانه نیست. مثلا قنادی جواهری در چهارسوق بابل هم محصولات با کیفیتی را تحویل مشتری میدهد ایضا قنادی نازبخش و...

فوت مرحوم ودیعیان مرا یاد خاطره ای انداخت.

چند سال پیش یکی از دوستان پزشک بابلی به قم آمد تا برنامه عقدش توسط یکی از مراجع بزرگوار انجام شود. کار هماهنگی با من بود. روز موعود رسید. داماد و عروس که هر دو پزشک متخصص و متدین بودند با تعداد اندکی از بستگان نزدیک در دفتر مرجع عالیقدر حاضر شدند و مراسم عقد به خوبی برگزار شد. داماد با خودش شیرینی آورده بود. جعبه بزرگ شیرینی را گرفتم و دور دادم. گوشه حیاط، مسئول دفتر و تعدادی از کارمندان و محافظان ایستاده بودند. به آنها هم تعارف کردم. چند لحظه بعد بنده خدایی که مسئول دفتر و مدیر برنامه های آن مرجع بود مرا صدا زد و خواست که دوباره برایشان شیرینی بیاورم. تو دلم گفتم چه آدمهای شکمویی. جعبه را که آوردم از دستم قاپید و گرفت و بلافاصله در جعبه را که زیر آن قرار داده بودم بیرون کشید و نگاه کرد و آه از نهادش بلند شد. رویش را با صدای بلند خواند: شیرین سرای بابل؟!

بعد توضیح داد که شیرینی به این خوشمزگی و با این کیفیت ندیده بود. خوشش آمد و قصد داشت از این به بعد برای مراسم و برنامه های دفتر از همین شیرینی فروشی سفارش بدهد که تیرش به سنگ خورد و فهمید قنادی برای شهر دیگری است.

  • سیدحمید مشتاقی نیا

خدا، موسی و باران

سیدحمید مشتاقی نیا | شنبه, ۲۵ آبان ۱۴۰۴، ۰۶:۴۶ ق.ظ

چهار سفارش خداوند به حضرت موسی علیه السلام - خبرگزاری حوزه

 

در عهد موسی در بنی اسرائیل قحطی شدیدی شد و مؤمنین هفتاد مرتبه برای نماز باران به بیابان رفتند و دعا کردند و مستجاب نشد.

یکشب موسی برای مناجات به کوه طور رفت و گریه نمود و عرض کرد: پروردگارا! به آبروی پیغمبری که در وعده فرموده‌ای در آخر الزمان او را مبعوث نمایی، باران رحمتت را بر ما نازل گردان!

خطاب آمد: ای موسی! در میان شما بنده‌ای است که مدت چهل سال است، آشکارا گناه می‌کند. او را از میان قوم بیرون کنید، تا من باران رحمتم را بر شما بفرستم.

حضرت برگشت، در میان صفوف قوم خود می‌گردید و می‌فرمود: ای بنده‌ای که چهل سال است، معصیت خدا را کرده‌ای! به واسطه تو است که خداوند رحمتش را از ما قطع کرده است؛ از میان جمعیت ما بیرون شو تا خداوند باران رحمتش را بر ما بفرستد.

آن مرد عاصی ندای موسی را شنید و دانست که مانع رحمت الهی او است. با خود گفت: اگر بمانم به واسطه من، بر این مردم باران نخواهد بارید و اگر بیرون روم همه مرا می‌شناسند و در میان بنی اسرائیل رسوا می‌‌گردم.

در همان حال، با خدای خود مناجات کرد و گفت: پروردگارا! معصیت تو را کردم و به جهل و نادانی بر تو جرئت نمودم، حال به درگاهت آمدم و توبه می‌کنم و پشیمانم. خدایا! توبه‌ام را بپذیر و آبرویم را مریز!

هنوز سخنش تمام نشده بود، باران باریدن گرفت.

موسی عرض کرد: خدایا! هنوز کسی از جمع مردم خارج نشده که باران نازل کردی.

خطاب آمد: موسی! به خاطر همان کسی که به واسطه او رحمتم را از شما قطع کردم، باران را نازل کردم.

موسی عرض کرد: خدایا! او را به ما معرفی کن.

ندا آمد: ای موسی! در حالی که گناه می‌کرد او را رسوا نکردم، حال که توبه کرده او را رسوا کنم؟! من نمام را دشمن می‌دارم حال خود نمامی کنم؟![1]

 


[1]ـ تحفة الواعظین/ج3/ص4

 

  • سیدحمید مشتاقی نیا

آوای باران

سیدحمید مشتاقی نیا | شنبه, ۲۵ آبان ۱۴۰۴، ۰۶:۴۰ ق.ظ

بارش باران از یکشنبه در این مناطق

 

علت خشکسالی یا کم بارشی یا هر بلایی لزوما گناه نیست؛ اما گناه هم نقش دارد.

منظور از گناه، هر خطای فردی و اجتماعی است که تعدی نسبت به حقوق الله یا مردم باشد.

استغفار و خواندن نماز باران یک وظیفه عبادی و جلوه ای از ادب بندگی است؛ مثل هر دعای دیگری چه بلافاصله آنطور که میخواهیم اجابت شود چه نشود وظیفه داریم به درگاه خدا که موثر حقیقی عالم است پناه ببریم.

نماز یا دعا برای باران مخصوص دین اسلام نیست و در ادیان گذشته نیز متداول بوده است.

این یکی را از باب مزاح عرض میکنم. اگر آدم کم شانسی هستید لطف کنید ماشینتان را ببرید برای کارواش. مطمئن باشید سهم بسزایی در نزول فوری باران خواهید داشت!

  • سیدحمید مشتاقی نیا

بهنوش طباطبایی در بابل

سیدحمید مشتاقی نیا | جمعه, ۲۴ آبان ۱۴۰۴، ۰۶:۵۱ ق.ظ

بهنوش طباطبایی در نمایش «بادیگاردها»: علم بهتر است یا ثروت؟

 

دانشگاه آزاد اسلامی نه آزاد است نه اسلامی. البته اسلامی تنها از این منظر که چادر را اجباری می دانست و آزاد از این باب که هر کسی توانست در آن استاد شود یا دانشجو؛ شاید! پول داشته باشی به هر آنچه بخواهی خواهی رسید. فلسفه وجودی دانشگاه آزاد، مادی گرایی است و ظاهر نمایی.

چنین است که وقتی فیلم شو واره حضور زن سلبریتی در دانشگاه آزاد بابل منتشر شد بیش از او خود دانشگاه به تکاپو افتاد جوری قضیه را ماستمالی کند. اولش گفتند این بازی ها مرتبط با جلسه دفاع نبوده و مربوط است به مراسم فارغ التحصیلی. انگار فرقی میکند در خدشه دار شدن ساحت محیطی که موسوم است به دانش گاه. بعد اضافه کردند که اصلا این خدم و حشم با خواست و دعوت خود دانشجویان تدارک دیده شد و خودشان خواستند که چند نره غول بی ربط بیایند وسط دانشگاه و امر و نهی شان کنند! غافل از آنکه در کلیپ سفارشی مذکور اثری از سایر دانشجویان نیست و همه چیز در خدمت یک نفر چیده شده است. از دانشگاهی که قرار است از هفت دولت آزاد بوده و از دین و عدالت به ظواهر بچسبد انتظاری بیش از این نمیشود داشت.

چقدر تأسف دارد تصویر به صف شدن مسئولان دانشگاه برای یک دانشجو به این دلیل که بیشتر از دیگران پول و شهرت دارد نه لزوما علم و بینش و عمل و ابتکار.

  • سیدحمید مشتاقی نیا

بازیگر قبل از انقلاب که سردار سپاه شد

سیدحمید مشتاقی نیا | پنجشنبه, ۲۳ آبان ۱۴۰۴، ۰۶:۳۹ ق.ظ

عکس جدید از حسین گیل - عکس نودی

حسین گیل» از سریال «هزاردستان» تا فلم «مسافران مهتاب» + بیوگرافی - آی فیلم 2

 

این متن درباره شهید مجید فرید فر نیست. مجید از کودکی کار آکروبات انجام میداد و به همراه پدر در خیلی از کشورهای اروپایی به اجرا پرداخت. او در یکی از فیلمهای سینمایی نیز در کنار لیلا فروهر ایفای نقش نمود. اوایل جنگ به جبهه شتافت بدن فرز و چابکی داشت و مربی بسیجی ها و پاسدارها شد. در سال شصت در ایستگاه هفت آبادان به شهادت رسید.

بعضی بازیگران سینما و تلویزیون هم هستند که در جبهه و جنگ حضور داشتند مثل محمدرضا داوونژاد که حتی در لبنان نیز جنگید، مهران رجبی، اصغر نقی زاده، یوسف صیادی، مالک سراج و جواد هاشمی و حسین پاکدل و... در شمار رزمندگان اسلام به شمار می آیند.

بعضی هنرمندان هم در جبهه به اجرای برنامه های فرهنگی می پرداختند از مرحوم حسین پناهی که مدتی در کنار صادق آهنگران مسئول فرهنگی سپاه خوزستان بود تا داریوش کاردان و مهران و مدیری و...

سریال هزار دستان دوباره دارد از تلویزیون پخش میشود. سریال یوسف پیامبر هم در حال تکرار است و جالب آنکه عجیب مورد توجه قشر جوان قرار گرفته است. خدا مرحوم علی حاتمی و مرحوم فرج الله سلحشور را رحمت کند.

در سریال هزار دستان بازیگری هیکلی و با ابهت دارای نقشی مثبت و انقلابی است به نام حسین گیل (کاراکتر سید مرتضی). کنجکاو شدم درباره اش جستجویی انجام دادم. عبدالحسین گیل در حدود چهل فیلم قبل از انقلاب به اجرای نقش های منفی می پرداخت. او دارای یازده فرزند است. رزمی کار بود و به طور تخصصی در رشته کشتی کج سرآمد ورزشکاران به حساب می آمد. الان بیش از 85 سال سن دارد و شکر خدا عمرش باقی است. فوق لیسانس مدیریت دارد.

او بعد از انقلاب هم در چند فیلم سینمایی بازی کرد از جمله یکی از آثار معروف مهدی فخیم زاده (مسافران مهتاب) در کنار شخصیت ماندگار نمکی! اما با توجه به شرایط کشور به جبهه های جنگ پیوست و آموزش رزمی و دفاع شخصی نیروهای رزمنده را برعهده گرفت و به پاس زحماتش درجه سرداری به او اعطا گردید.

  • سیدحمید مشتاقی نیا

شفته های غرب!

سیدحمید مشتاقی نیا | دوشنبه, ۲۰ آبان ۱۴۰۴، ۰۹:۰۵ ق.ظ

قیمت خرید شفتالو زرد با فروش عمده امروز ۱۸ آبان

 

بهزاد نبوی اخیرا در مصاحبه ای که در سایت تابناک منتشر گردید گفته است که کودتای 28 مرداد کار انگلیس بود.

خود آمریکا اسنادی را منتشر و از طبقه بندی خارج نموده که نشان میدهد در کودتای مذکور دست داشته است اما دوستان اصلاح طلب زیر بار نمی روند و دنبال سفیدشویی کاخ سیاه هستند.

اصلا فرض را بر این بگذاریم که کودتا کار انگلیس و بدون دخالت آمریکا بود چرا آمریکا که متحد و امین دکتر مصدق بود پشت او را خالی کرد و از مخصمه نجاتش نداد؟

چرا بعد از کودتا مقامات آمریکا سیل پیامهای تبریک را برای شاه روانه ساخته و در سفر به تهران به حمایت از شاه و کودتاچیان پرداختند؟ مگر واقعه شانزده آذر و شهادت دانشجویان معترض به سفر ریچارد نیکسون معاون رییس جمهور ایالات متحده در دانشگاه تهران چهار ماه بعد از همین کودتا نبود؟

چرا دولت از آن پس در اختیار آمریکا قرار گرفت؟ کار تا آنجا پیش رفت که علی امینی در خاطراتی که خودش نوشته و توسط کیهان لندن منتشر گردیده اذعان میدارد که نخست وزیری او با دخالت مستقیم آمریکا صورت پذیرفته است. امینی وظیفه شتاب دهی در وابستگی ایران به آمریکا را بر عهده داشت.

انگلیس و آمریکا اساسا یک قماش و متحد دیرینه اند و اصل تحلیل مرحوم مصدق که برای نجات از دست بریتانیا باید به سمت آمریکا رفت اشتباه بود. کودتای 28 مرداد هم کار انگلیس بود هم آمریکا. اعدام سید حسین فاطمی نمادی از این اتحاد شرارت بار است.

اصل وابستگی به بیگانه اشتباه است و به تجربه ثابت شده هیچ کشوری منافع دیگران را به مصالح خود ترجیح نمیدهد. شاه هم در اواخر عمر از اینکه به آمریکا اعتماد کرده اظهار پشیمانی نمود.

  • سیدحمید مشتاقی نیا

نذر بی بی

سیدحمید مشتاقی نیا | شنبه, ۱۸ آبان ۱۴۰۴، ۰۷:۰۵ ق.ظ

فردا؛ تشییع شهید عبدالصالح زارع در قم - مشرق نیوز

 

شهید مدافع حرم عبدالصالح زارع متولد 1364 در بهنمیر بابلسر است که در شانزدهم بهمن 1394 در شمال حلب به شهادت رسید و در گلزار شهدای قم به خاک سپرده شد:

با جمعی از همکاران پاسدار سوار بر ماشین برای مأموریتی به سمت تهران در حال حرکت بودیم. زمستان بود و جاده ها را برف گرفته بود. نزدیک امامزاده هاشم، تمام شیشه های ماشین را بخار گرفت و دید چندانی نسبت به بیرون نداشتیم. جمع با هم رفیق بودند و یک ضرب حرف می زدند. این مسأله هم روی بخار بستن شیشه ها تأثیر داشت. یکی از برادران پاسدار با صدای بلند گفت: یا حرارت بخاری را بیشتر کن یا شیشه ها را قدری پایین تر بیاور که بخار داخل ماشین از بین برود.

پیشنهاد او همهمه ای را در جمع راه انداخت. نیمی از جمع، سرمایی بودند و طرفدار افزایش دمای بخاری و نیمی دیگر هم گرمایی و طرفدار پایین کشیدن شیشه های خودرو.

وسط این جر و بحث ها، شیشه سمت راننده را کمی باز کردم. می توانستم بیرون را به وضوح ببینم. چند لحظه نگذشت که از پنجره، چشمم به لاین مخالف جاده افتاد. یک ماشین پژو انگار مشکلی داشت که کنار جاده ایستاده بود. نگاهم به راننده آن افتاد. درست می دیدم. عبدالصالح بود. از دیدنش در آن جا هم خوشحال شدم و هم تعجب کردم. ناگهان فریاد کشیدم و از پشت پنجره، صالح را صدا زدم و برایش دست تکان دادم. چشم صالح که به من افتاد گل از گلش شکفت.

توقف کردیم. رفتم پیشش. مرا در آغوش کشید و بوسید. با ماشین پدر خانمش داشت از سفر بر می گشت که چرخ آن پنچر کرد. زاپاسش هم پنچری داشت. او را تا جایی رساندیم که پنچری بگیرد و برگردد. خوشحال بود. می گفت: وقتی دیدم ماشین پنچر شده و در این هوای سرد در وسط جاده، بلاتکلیف مانده ام به حضرت معصومه سلام الله علیها توسل کردم و پنج صلوات به نیّت خانم فرستادم تا مشکلم حل شود. هنوز صلوات پنجمی تمام نشده بود که شما از راه رسیدید و به کمک من آمدید.

راوی: علی رضا رضانژاد دوست و همرزم شهید/ کتاب عبدالصالح/ انتشارات مطاف عشق

  • سیدحمید مشتاقی نیا

کور و بینا

سیدحمید مشتاقی نیا | جمعه, ۱۷ آبان ۱۴۰۴، ۰۶:۴۶ ق.ظ

کاریکاتور/ محسن هاشمی: نتوانستیم چون سنگ‌اندازی کردند!

 

دیشب دوستی آمد دم در و گفت علیزاده و یوسفی و چند طلبه و بسیجی دیگر در قم و تهران بابت تجمعی که دو سال پیش در اعتراض به ترک فعل مسئولان نسبت به کنترل وضعیت بی حجابی داشتند روانه دادگاه و زندان شده اند.

جالب است قانون شکنها آزادند اما کسانی که به قانون شکنی اعتراض میکنند در بند میشوند. جالب تر آنکه رییس دستگاه قضا می گوید با ترک فعل ها برخورد خواهیم کرد! خب خودتان مصداق ترک فعل هستید.

یادم نمیرود چند سال پیش بچه هایی در شمال و بعد مستندی در آمد درباره بچه هایی در جنوب که صرفا به ظن همکاری با کانال مجازی منتقد مسئولین محلی چطور مورد بازخواست قرار گرفتند. حریم خصوصی شان خدشه دار شد. خانه هایشان را زیر و رو کردند. لوازم ارتباطی خود و نوامیسشان را بردند برای آنکه بررسی کنند بلکه مچشان گرفته شود. خودم درباره این بچه ها به مسئولی اعتراض کردم توجیه آورد که برای پیشگیری از جرم هم میتوان چنین برخوردی داشت.

حالا هر روز سندی افشا میشود درباره رانتها و وام ها و ارزهای میلیارد دلاری که توسط باندها و مافیای نورچشمی ها برده شد و بازنگشت و نهادهای نظارتی که مدعی بودند مو را از ماست می کشند خود را به خواب زدند که البته احتمال می دهم دستی بر آتش داشته اند.

بیشتر توضیح بدهم سر صبحی حال همه گرفته میشود ولی خدایی اش این جماعت چقدر نامردند. از امکانات و اعتباری که در سایه ایثار و ایستادگی حزب الله به دست آوردند برای زدن تفکر حزب الله بهره گرفتند و در ظاهری پوشالی و موجّه، سرمایه های مردم را بالا کشیدند تا از این طریق هم ضربه ای به پایه های اندیشه اسلام و حاکمیت دین زده باشند.

دست نمایندگانی که از زد و بندها حرف زده و خیانتها را افشا می کنند درد نکند. بلکه نهادهای نظارتی تکانی خورده و نسبت به وظایف اصلی خود کمی حساسیت نشان بدهند. هر چند احتمال میدهم این نمایندگان در دور بعد رد صلاحیت شوند اما حرکت شیرین انقلابی شان در خاطره ها ماندگار خواهد شد.

  • سیدحمید مشتاقی نیا

ملاقات با پدر

سیدحمید مشتاقی نیا | پنجشنبه, ۱۶ آبان ۱۴۰۴، ۰۹:۵۳ ق.ظ

 

مرحوم طالقانی در بیان مواضعشان به طور قاطع مرز انقلاب و ضدانقلاب را روشن فرموده بودند. آنجا که گفته بودند:

"هر کس مقابل انقلاب بایستد باید هلاک شود."

"مخالفت با رهبری امام خمینی مخالفت با اسلام است."

منتها این فرمایشات ایشان به گوش منافقین فرو نمی رفت. حتی نوارهای صحبت ایشان را سانسور کردند و پس از وفاتشان تکثیر کردند. در همان نواری که بعد از رحلت آیت الله طالقانی با نام "ملاقات با پدر" تکثیر شد مطالبی که ایشان در مورد انحرافات ایدئولوژیکی سازمان و ضرورت تصحیح مواضع و غیره فرموده بودند زیر تیغ سانسور بردند و به صورت یک نوار تبلیغاتی پخش کردند.

در یکی از نشست های ماهانه که با حضور موسی خیابانی در تبریز تشکیل می شد و من هم در آن جلسات شرکت میکردم مطرح شد که آقای طالقانی در خطبه نماز عید فطر فاتحه تمام گروهها را خوانده اند و به طور ضمنی ما را هم محکوم کردند. منظور ما از این سوال اشاره به آن قسمت از صحبت آیت الله طالقانی بود که فرموده بودند:

"جز خودخواهی، جاه طلبی و بلند پروازی مثل همه حزب بازی ها چیست که عده ای را جمع میکنند شعار می دهند غائله به راه می اندازند خدا لعنت کند آنهایی که فتنه ها را ایجاد می کنند. در این روز عید صد بار بر آنها لعنت. ما چقدر سعی کردیم با مذاکره با مهربانی و دور هم نشستن مسائل را حل کنیم. چه با این جوجه کمونیستهای داخل خودمان و چه با آنها. یک مشت جوان احساساتی سی ساله خیال می کنند قیّم همه مردمند. قیّم همه زنان ما هستند."

بعد از اینکه به این صحبت آیت الله طالقانی اشاره ای کردیم موسی خیابانی در پاسخ گفت: بابا آن هم یک آخوند است. شما چه انتظاری از او دارید؟ می خواهید بیاید ماها را تأیید بکند؟

کتاب کارنامه سیاه، جلد دوم/ صفحه 144، از اعترافات ابوالقاسم اثنی عشری

  • سیدحمید مشتاقی نیا

کار نشناس ها!

سیدحمید مشتاقی نیا | چهارشنبه, ۱۵ آبان ۱۴۰۴، ۰۹:۵۴ ق.ظ

در هر رشته و حرفه و تخصصی حتما عده ای هم در مقام کارشناس و صاحب نظر حضور دارند که بعضا به صرف رانت و یا ظاهر نمایی و القاب دهان پرکن توانسته اند این جایگاه را به خود اختصاص دهند.

این متن حاوی چند خاطره از بعضی کار نشناس های عرصه نویسندگی در موسسات و مراکز فرهنگی است که گاهی با آنها مواجه شده ام. البته دور از انصاف است که اعتراف نکنم از دیدگاهها و نظرات بعضی کارشناسان خبره و صاحب فن مثل آقا مفید اسماعیلی و یا آقا رضا مصطفوی و... هم بهره گرفته و از نکته های آموزنده شان در افزایش وزانت کار استفاده نموده ام.

همانطور که گفتم این متن فقط در خصوص بعضی مدعیان کارشناسی عرصه قلم است که این جایگاه را اشغال نموده و از این جهت که بالاخره باید نظری بدهند به اظهار فضل پرداخته اند:

  • درباره شخصیتی تازه درگذشته باید کاری نوشته می شد. من روی کاغذ نوشتم و کار را عرضه کردم. یک بابای دیگری هم که روحش شاد اساسا نویسنده نبود متنی آورد که تایپ شده بود. کارشناس محترم اصلا به خودش زحمت خواندن و مقایسه قلم و محتوا را نداد و به صرف رؤیت ظاهر حکم داد که آن کار در اولویت خواهد بود. آن کار چاپ شد و دیده نشد. شکر خدا مدتی بعد همان اثر دستنویس را به جای دیگری دادم منتشر شد و مورد استقبال خوانندگان قرار گرفت.
  • کاری درباره نقش علما و روحانیون در دفاع مقدس آماده کردم. کارشناس باید میخواند و نظری می داد. یک عالمی را نام بردم اهل استان ایلام که می رفت به جبهه و نواقص و نیازهای رزمنده ها را تأمین می کرد. دید بچه ها حمام ندارند برایشان حمام ساخت. کارشناس مدعی زیرش نوشت: عفت کلام را رعایت فرمایید!!!
  • کاری بود در باره یکی از شهدای مطرح. روحانی پیرمرد شهرشان که عالمی ربانی و مشهور بود با او گرم می گرفت و به زبان مازندرانی به عنوان شوخی می گفت: قِشنگه ریکا. یعنی پسر زیبا. کارشناس که از قضا خودش آدم مقیدی نبود زیرش نوشت: این عالم مشکل اخلاقی داشت؟!
  • درباره شهیدی نوشتم که در نوجوانی اش یعنی دهه سی که در روستا حمام نداشتند اگر غسلی به او واجب می شد می رفت داخل چاه که جای پایی داشت می ایستاد و غسل می کرد. کارشناس گفت: این کار غیر بهداشتی است! خب بنده خدا وظیفه نویسنده و راوی نقل واقعیات است و خواننده خودش متوجه می شود که اقتضائات حکم و برداشت هر موضوع در دوره های مختلف چگونه بوده است.
  • در مجموعه خاطرات یک شهید، خاطره ای از شجاعت او در نبرد با ساواک وجود داشت که طنز بود. شهید خودش را زده بود به آن راه و رفته بود وسط مجلسی که ساواکی ها نشسته بودند با صدای بلند قرآن خواند. آنها عصبانی شدند دست و پایش را گرفتند و پرتش کردند وسط کوچه. کارشناس نوشت: این خاطره طنز است حذف شود!
  • مجموعه ای از خاطرات شهدای یک شهر را آماده کردم. هر شهید یک خاطره معنوی و آموزنده داشت. کارشناس گفت: اثر پژوهشی نیست! خب بنده خدا من هم که گفتم کار پژوهشی نیست و شبه داستانی و خاطره محور است.
  • رزمنده ای خاطراتش را نوشت برایش بازنویسی کردم. کارشناس گیر داد که چرا اسم سرداران را نبرده اید! خب این بنده خدا رزمنده معمولی بود. فرمانده نبود که درباره مقام و منزلت فرمانده هان خاطره بگوید. چیزهایی که خودش دید را نوشت که بسیار هم معنوی و آموزنده و فرهنگ ساز بود.
  • در کاری از بعضی وصایای شهدا هم استفاده شد. کارشناس نوشت منبع ندارد! گفتم پدر بیامرز! من خودم دارم منبع می سازم. این دست خط شهید است که از خانواده گرفتم و در بنیاد شهید و حفظ آثار هم ثبت شده. طرف زیر بار نرفت. وقتی دیدم چیزی بارش نیست یک وبلاگ صوری تشکیل دادم. وصیتنامه های مورد نظر را در آن وارد کردم. بعد همان وبلاگ را به عنوان منبع وصایا معرفی کردم که مورد قبول واقع شد!!
  • سر جریان نشر کتابی، ناشر با من صحبت کرد چند بار هم صحبت کرد که مقدمه اش را عوض کنی بهتر است، کار را سبک میکند. زیر بار نرفتم. کار چاپ شد، چند بار هم چاپ شد. از قضا چند نفر گفتند که چه مقدمه جذابی داشت. حتی یک بنده خدایی که شخصیتی فرهیخته است در جمعی گفت همه متن کتاب یک طرف، مقدمه اش هم یک طرف، می چربید به کل کار. کار تا آنجا پیش رفت که همان ناشر هم از من بابت آن مقدمه تشکر کرد. در گوشی یاداور شدم که شما مخالف آن مقدمه و مصرّ بر حذف یا تغییرش بودی. اصلا و ابدا یادش نیامد! الله اکبر!
  • بعضی مواقع کاملا متوجه می شوید غاصب عنوان کارشناس نه خودش نویسنده است و نه مطالعه تخصصی پیرامون موضوع دارد. طرف اصرار میکرد برای کتابی که حجم چندانی نداشت باید فصل بندی با ذکر عنوان صورت بگیرد. هر چه توضیح میدادی که بابا میشود لااقل بدون ذکر عنوان فصل بندی کرد بخش ها را با عدد شماره گذاری کردو... اساسا باید به نظر و سلیقه نویسنده و فهم مخاطب احترام گذاشت. از قضا به حرف طرف گوش دادم. کار منتشر شد و در نقدی که دیگران برایش نوشتند همین ایراد ذکر شد که کار کم حجم نیاز به فصل بندی ندارد! جالب است این کارشناس همچنان هم به کارش مشغول است و هر اثری پیشش برود می گوید چرا فصل بندی ندارد! غیر این نکته دیگری را یاد نگرفت.

جالب است بدانید همین طیف مدعی کارشناسی که گاهی چنین شروع به ایراد گرفتن و خواباندن اثر میکنند با سفارش فلانی و تماس بهمانی کاری بسیار ضعیف که انتشارش مصداق اسراف در مصرف کاغذ است را تأیید و روانه چاپ می کنند.

متآسفانه آنهایی که کلاس می گذارند و سنگین برخورد میکنند بیشتر در امانند. یک تجربه هم این است که کار را دیرتر تحویل بدهید. می گویند دیر شد وقت نداریم و زود می برند برای انتشار. این ویژگی معمولا به نشریات اختصاص دارد.

 در تقابل با چنین مواجهاتی که از روی کم شانسی است به یک ترفند متوسل میشوم. گاهی چند ایراد فاحش و مضحک را عمدا در کار می گنجانم. مثلا غلطهای تایپی یا جملات بی ربط و... طرف ذوق میکرد که مچ نویسنده را گرفته و به ذکر همین موارد به عنوان کشف کارشناسانه خود بسنده میکرد. در اصلاحیه بعدی هم معمولا جز در همان موارد قبل دقت لازم صورت نمیگیرد و کار از زیر سبیلشان رد می شود. اخیرا کاری را به جایی ارائه دادم. کار با موضوع شهدا و دفاع مقدس بود. چند مطلب بی ربط با شهدا و دفاع مقدس را هم در کتاب گنجاندم که چند صفحه میشد تا دست کارشناس برای حذف آن باز بوده و هیجان شغلی اش حسابی ارضا شود. جناب دکتر کارشناس اصلا متوجه نشد و احتمالا متن را نخواند و صرفا از روی عادت گیر داد که چرا نیم فاصله ها رعایت نشده؟ از تیترها و عناوین جذاب تری استفاده کنید!

  • سیدحمید مشتاقی نیا