- گوشت، چای و خمپاره!
به طور معمول روضه که تمام می شد از من می خواستند دعای آخر روضه را بخوانم. یک بار برنامه ی روضه بود. بعضی بچه ها سر به سجده گذاشته بودند و گریه می کردند. فضای معنوی زیبایی بود. من هم سرم را به سجده گذاشتم. از فرط خستگی خوابم برد. شاید بقیه فکر کردند که من دارم گریه می کنم. حمید حکمت پور کنارم نشسته بود. او متوجه شد من خوابم. تنه ای به من زد. زود از جا پریدم. فکر کردم مجلس تمام شده و باید دعا بخوانم. با همان حالت خواب آلود گفتم: خدایا خمپاره ای را بر روی سنگر ما بفرست! بچه ها یادشان رفت که دارند گریه می کنند. با شنیدن این جمله، همه زدند زیر خنده. بین خواب و بیدار بودم و گمان کردم بچه ها دارند گریه می کنند. ادامه دادم: خدایا برای اسرای ما گوشت و چای بفرست... دیگر بچه ها از خنده، منفجر شدند. حمید حکمت پور داد زد: چه کار می کنی تو؟ خوابِ خوابی ها!!
خاطره ای از حجت الاسلام ماندگاری - کتاب بی نصیب
- ۹۴/۰۷/۰۲