پرواز
چقدر زود گذشت. انگار همین دیروز بود مادرشان آمد روی گلدان کاکتوس بالکن خانه ما نشست. دو دانه تخم گذاشت و مراقبشان بود. سعی می کردیم کمتر به بالکن برویم مزاحمش نشویم. یاکریم مادر، ما را می دید می ترسید. هنوز هم می ترسد. کمی صبر میکرد خیلی نزدیک می شدیم دیگر فرار می کرد. جوجه ها بالاخره از تخم درآمدند. ضعیف و کوچک و لرزان بودند. خیلی زودتر از آنچه فکر میکردیم پر و بال درآوردند. الان دیگر از ما نمی ترسند. می رویم مقابلشان و آرام نوازششان می کنیم، نگاهمان می کنند.
خیلی زودتر از آنچه که فکرش را کنیم هوای پرواز به سرشان می زند و از پیش ما می روند. خوش به حال آنهایی که اهل پروازند و می توانند هر جا که دلشان خواست بروند.
دو روز پیش سالگرد شهادت دانشجوی شهید علوم پزشکی، سید علی اکبر شجاعیان بود. دوستش می گفت روزی هلی کوپتری آمد از نزدیک ما رد شد. طبق معمول توجهمان را به خود جلب کرد. وقتی رفت ما هم مشغول ادامه کارمان شدیم؛ اما علی اکبر همچنان به آسمان چشم دوخته بود. بعد از کمی مکث گفت: این وسیله را آدم ساخته است، اینطور می تواند پرواز کند. انسان خودش بخواهد تا کجاها می تواند پرواز کند؟!