وعده دیدار نزدیک است ...
من و جاسم، سالها در اهواز دوست و همسایه بودیم. او از فرماندهان تیپ والعادیات بود. تازه قطعنامه پذیرفته شده بود. با هم نشسته بودیم و فیلمی از برادر شهیدش را نگاه میکردیم. جاسم با حسرت رو کرد به من و گفت: سید! قطعنامه امضا شد و در باغ شهادت را بستند...
گفتم: حاجی! تو مرد شهادت باش یقین بدان هیچ عاشقی معشوقش را رها نمیکند.
فردای آن روز جمعه بود و سالروز شهادت امام محمد باقر علیه السلام. باهم به محل کار رفتیم که خبر دادند عراقیها تک گستردهای را آغاز کردهاند.
به سرعت سوار ماشین شدیم و به جلو رفتیم تا اوضاع را بررسی کنیم. از یکی دو دژبانی که گذشتیم خودمان را نزدیک نیروهای دشمن دیدیم. گلولههای تانک به اطرافمان اصابت میکرد. کنترل ماشین از دست جاسم خارج شد و خودروی ما واژگون گردید. صدای جاسم را شنیدم. به شدت از او خون میرفت. کاری از دست من ساخته نبود. باید از عراقیها کمک میگرفتم. داد و فریاد راه انداختم. کسی نیامد. فهمیدم به خاطر اسلحهای است که در دستم قرار دارد. اسلحه را انداختم و دوباره کمک خواستم. چند نفر از عراقیها جلو آمدند و با کمک آنها توانستم جاسم را از داخل ماشین بیرون بکشم.
خون زیادی از جاسم رفته بود. حاضر نبودم به هیچ قیمتی او را از دست بدهم. از افسر عراقی خواستم تا ما را زودتر به عقب منتقل کند. درخواستم را پذیرفت. دستان ما را بستند و مرا همراه جاسم پشت یک نیسان گذاشتند. جاسم احساس سرما و تشنگی میکرد. پتویی را که عراقیها داده بودند با دندان رویش کشیدم. از او خواستم به حضرت زهرا سلام الله علیها توسل کند تا آرام شود.
با دهان قمقمه را به طرف صورتش بردم؛ اما تکانهای ماشین، اجازه نمیداد آب را به کامش برسانم. تقلّاهای او هم فایدهای نداشت. گفت: تشنهام. شرمنده شدم. آب دهانم را جمع کردم و از او خواستم دهانش را باز کند. با حرص و ولع، همان بزاق را در حلقومش فروبرد.
تند و تند صحبت میکردم تا روحیهاش را تقویت کنم. یک ساعتی گذشت تا به مقر عراقیها رسیدیم. دیدم خون بدنش تمام شده و نفسهای آخرش را میکشد. نگاه آخرش بود به چشمانم خیره شد و گفت: سید! حلالم کن.
چشمانش را برای همیشه بست.
داد و فریاد راه انداختم. دکتر عراقی آمد و گفت کارش تمام شده است. عراقیها میخواستند او را مثل بقیه اجساد، داخل گودالی بیندازند. از آنها اجازه خواستم تا برای جاسم گودالی جداگانه بکنم و او را دفن کنم.
توان کندن زمین را نداشتم؛ اما نمیخواستم جلوی عراقیها کم بیاورم. بالاخره یکی از سربازهای عراقی به کمکم آمد. قبر که آماده شد جاسم را داخل پتو پیچیدم.
به کمک سه سرباز عراقی، او را حدود صد متر بر دوش گرفتیم. من آهسته لااله الا الله میگفتم و آنها تکرار میکردند. موقع خاکسپاریاش بیقراری میکردم. برای آخرین بار بوسیدمش و فریاد زدم: الهام! زهرا! دیگر پدرتان را نمیبینید....
یاد حرفهای روز گذشتهاش افتادم. او از ته دل آرزوی شهادت داشت. سال 81 پیکر مطهر شهید جاسم محرابیان توسط بچههای تفحض شناسایی شد و به خاک وطن بازگشت.
راوی: برادر موسوی/ قم
- ۹۲/۰۴/۲۰