هم پول بگیری هم زبانت دراز باشد!
دختربچه شاید دوازده سیزده سال سن داشت. یک بچه کوچک، پسر یا دختر، همراهش بود دست در دست هم.
آمد و گفت بیست هزار تومان پنیر میخواهم. مغازه دار ابرو در هم کشید و تشر رفت که بیست هزار تومان یک تیکه بیشتر نمی شود و بعد رویش را برگرداند. گونه های دختر سرخ شد و رفت.
به مغازه دار گفتم: بیست هزار تومان هم پول کمی نیست. شکلات میفروشی دو هزار تومان. مگر چقدرش سود است؟ مهم این است که مشتری دست خالی بیرون نرود.
چیزی نگفت من هم ادامه ندادم.
فکر میکنم قانون عالم خلقت اینطور باشد که این بابا روزی از کرده خود پشیمان خواهد شد؛ اما برایم سوال شد حتی اگر یکنفر در قامت فردی نیازمند تقاضایی چنین داشت میتوان دست رد به سینه اش زد؟ چه برسد به اینکه میخواهد پول هم بدهد و جواب رد بشنود؟
از روی شکم سیری جماعت کاسب است یا بداخلاقی بعضی هایشان نمی دانم ولی میدانم غرور آن دختر نوجوان به راحتی ترمیم نخواهد شد.