هدیه ای کوچک اما بزرگ
کلی به خودم بد و بیراه گفتم که تو این سوز سرما سرپا ایستادن و معطل اتوبوس بی نظم پردیسان ماندنت دیگر چه بود؟
نایلون نان را در دستانم جا به جا می کردم و به خودم امید می دادم این یکی دیگر اتوبوس محل ماست ...
بیست دقیقه ای طول کشید که بالاخره اتوبوس خط ما هم با راننده بزرگواری که طبق معمول غرق در مکالمه با تلفن همراه بود از گرد راه رسید.
خب این لحظه دیگر لحظه طلایی آغاز مسابقه برای تصاحب صندلی خالی است. شکر خدا صندلی به اندازه ای بود که به همه برسد و کسی سر پا نایستد. خودم را شماتت می کردم که کاش همان اول خسیسی نمی کردم و با تاکسی به خانه می رفتم.
دستم داشت یخ می زد. روی ته مانده گرمای نان دست گذاشتم که دیدم بغل دستی ام نگاه می کند. نان را در آوردم و تعارفش کردم. به اصرار تکه ای کند و به دهان گذاشت. شروع کرد آدرس پرسیدن: دانشگاه قم، بلوار غدیر ... از لهجه اش فهمیدم عراقی است. مسیر را برایش توضیح دادم و به او فهماندم که حالا حالاها مانده تا به مقصد برسد.
یه تکه دیگر نان را هم دهان گذاشت و گفت عراقی خُبُز ایرانی نون. سرم را به نشانه تأیید تکان دادم. خودکارم را از جیب درآوردم. نشانش دادم و گفتم: نون و القلم! هر دو خندیدم.
دستش را به جیب کتش برد. چیزی درآورد. دستم را گرفت و همان شی کوچک را کف آن گذاشت و با دستان گرمش محکم فشرد و گفت: تربت ابی عبدالله. بلافاصله جلوی چشمم گرفتم. خدای من چه هدیه غافلگیرانه ای. بوسیدم و به صورتم مالیدم و گذاشتم داخل جیب پیراهنم. دستان گرمش را فشردم و تشکر کردم. تصویر این هدیه را آن بالا برای شما هم به نمایش گذاشتم. نگهش میدارم برای دوستی امام حسینی که هر وقت از اندیمشک آمد خانه ما تقدیمش میکنم. صلی الله علیک یا اباعبدالله.
صلی الله علیک یا اباعبدالله