قلم در دست دل
بسم الله.
با گرد و غبارسنگینی که در این شش روز بر سر و صورتم نشسته بود به کربلا رسیدیم. غروب جمعه یازده شهریور بود. طبق آدرسی که از قبل
داشتیم باید به سمت میدان جُمعیه می رفتیم.
مسیر زیادی را پیاده رفتیم،اما برای ادامه سوار ماشین سه چرخه ای های عراقی شدیم.من بین دو همراهانم نشسته بودم با یک سنگینی حال و
تنگی نفس! ناهار را آن روز در موکب عراقی ها
خیلی کم خوردم. گرسنگی کلافه ترم کرده بود.
اما میلی به خوردن هیچ غذایی نداشتم که در طول راه تعارف مان می کردند. به میدان رسیدیم. دنبال موکب از این کوچه به آن کوچه! برای من که شش روز حمام نرفته بودم،جهان مثل سیاهی دور سرم می چرخید.
تمام پریشان حالی در جانم نشسته بود ناگهان وسط کوچه مانند کودکی که مادرش را گم کرده است بلند بلند گفتم : مامان! مامان جان! و زدم زیر گریه. دقایقی بعد به موکب رسیدیم. اولین شبی بود که در موکب ایرانی ها اقامت می کردیم.سریع بعد پذیرش شدن شام گرفتیم .حالا به زور فقط چند لقمه از برنج را در دهانم گذاشتم تا فشار خونم افت نکند. برای من که بدغذا هستم این سفر سختی اش بیشتر است.هر چند من تمام تلاشم را کردم تا غذا بخورم ،آن هم در موکب عراقی ها. که هر روز و هر شب ساکن می شدیم.
نمی شود گفت چون سفر خاصِ معنوی است ،نباید از سختی هایش گفت و فقط
تعریف کرد که همه جوره عالی است و گوارا.
خیر! آدمیزاد از سختی زیاد فراری است.
و پیاده روی اربعین هم سختی های عجیبی دارد که نباید انکارش کرد.
من که باور کردم فقط با توجۀ خاص حضرت سیدالشهدا.علیه السلام. بود که در این پیاده روی چهارشبانه روز و گرمای نزدیک به ۵۰ درجه زنده ماندم.
بماند که از نظر جسمی هم بیمار بودم
و با کمری که دو دیسک آن بیرون زده است،۸۰ کیلومتر پیاده روی کردم.
متن بالا یادداشتی است از خانم معصومه حیدری از فرهنگیان موفق و اهل قلم استان مازندران. برای آشنایی بیشتر با مطالب ایشان میتوانید از وبلاگ زیر دیدن کنید: