عملیات کربلای ۱۰، حاج حسین بصیر
حاج علی محسن پور از رزمندگان و راویان پرتلاش و دوست داشتنی شهرستان بابل است. خاطره زیر را در گروههای مجازی منتشر کرد که بدون هیچ دخل و تصرفی، عینا جهت ثبت در وبلاگ و مطالعه علاقمندان به محضرتان تقدیم میکنم:
یه شب مونده به عملیات ، بایستی در دامنه کوهی جایی پیدا و استراحت میکردیم . نهایتا یه جایی که شاید به ۲ متر هم نمیرسید پیدا شد و منو شعبان شعبانی دو نفری تو یه کیسه خواب خوابیدیم . یه رزمنده دیگه ای هم کنار ما خودشو جا کردو خوابید . نیمه های شب متوجه شدم کسی ما رو صدا میکنه ، بلافاصله زیپ کیسه خواب رو باز کردم و دیدم جانشین لشکرمون حاج حسین بصیرِ و بلافاصله از کیسه خواب بیرون اومدیم . اون رزمنده ای که کنار ما خوابیده بود هم بیدار شد . حاج بصیر با صدای آهسته احوالپرسی کرد و شعبان به شوخی به حاجی گفت چرا آروم حرف میزنی ؟ گفت بخاطر امنیت . حاجی بصیر درادامه گفت ، فردا صبح از اینجا که حرکت میکنین و عملیاتی که فردا شب انشاالله انجام میدید ، شاید مارش پیروزی از صدا و سیما برا عملیاتتون زده نشه ، شما از همین جا هر قدمی که بسمت دشمن برمیدارین واسه نظام با ارزشه . از شما میخوام بعداز انجام عملیات ، منتظر مارش پیروزی نباشین و این رو هم اضافه کرد که شاید چند روز بعد ، مارش پیروزی زده بشه . صبح فردا از حرفای دوستان متوجه شدم که حاج بصیر تا صبح برا همه نیروهایی که در دامنه کوه استراحت میکردن صحبت کرد . فردا شب که دوم اردیبهشت بود دستور حرکت صادر شد و ما ۱۴۰ نفر با حاج بصیر و اخوی حاج بصیر(هادی)که فرمانده گردانمون بود وداع کردیم و به سمت مواضع دشمن حرکت کردیم . حدود یک کیلومتری از مواضع خودی فاصله گرفتیم و به میدون مین دشمن رسیدیم . یادمه حسن فدایی و علی اکرم رضانیا که هر دونفرشون که جانشین گردانمون بودن بخاطر حساسیت کار و هدایت نیروها ، ما رو همراهی میکردن . وقتی به میدون مین عراقیها رسیدیم ، تخریبچی مشغول باز کردن معبر شد(باز کردن میدون مین) . شاید به نیم ساعت نکشید که معبر باز شد . همه چی برا غافلگیری دشمن آماده بود که یهویی توسط دشمن منور زده شد و ما مجبورا عملیات رو شروع کردیم(منور برا روشن شدن هواست) . قبل از شروع عملیات ، سکوت بودو سکوت بودو سکوت ، ولی اون سکوت یهویی تبدیل به جهنم شد و زمین مثل گهواره زیر پامون میلرزید . عراقیها سر سلاحهاشون رو اوردن پائین و زیر زانو رو تیر تراش میکردن . شرایط برا حرکت ما بسیار سخت و همه زمین گیر شدیم . ترس کاملا بر ماحاکم شد . سمت راست قله یه تیربارچی عراقی بود که ول کن نبود و دم به دم رزمندگان رو یکی پس از دیگری شهید و یا مجروح میکرد . چند نفری بسمت اون سنگر تیربار ، موشک آرپی جی شلیک کردن ولی همچنان سنگر تیربار بخاطر مستحکم بودن سالم بود و شلیک تیربار ازش قطع نمیشد . تو اون شرایط سخت و نفس گیر ، جانشین گردانمون حسن فدایی رو دیدم که از ناحیه سر مجروح بود و از نیروها میخواست تا پیشروی کنن ولی کسی جرات نمیکرد از جاش بلند شه . حدود ۲۰ دقیقه ای از شروع عملیات گذشته بود که عباس نوتراش که در شکار تانک سابقه ی درخشانی داشت ، بلافاصله موشک آر پی جی رو آماده کرد و قبل شلیک ، با صدای بلند این آیه رو تلاوت کرد . بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِیمِ
وَمَا رَمَیْتَ إِذْ رَمَیْتَ وَلَٰکِنَّ اللَّهَ رَمَىٰ ای مؤمنان نه شما بلکه خدا کافران را کشت و چون تو تیر افکندی نه تو بلکه خدا افکند تا کافران را شکست دهد ... وقتی عباس موشک رو شلیک کرد با چشای خودم دیدم که وعده خدا عملی شد(دقیقا موشک رفته بود تو سوراخ سنگر تیربار و سنگر خراب شد) ... وقتی تیربار عراقی از کار افتاد ، محمد خبازی بلافاصله از جا بلند شدو بسمت قله حرکت کرد . لحظه ای که محمد حرکت کرد بدشانسی اورد و رفت روی مین و پاش از مچ قطع شد و همانطور که وسط میدون مین افتاده بود مدام با صدای بلند الله اکبر میگفت و از نیروها میخواست تا حرکت کنن ، اما کسی از جاش بلند نمیشد . فاصله من با محمد حدود دو متر بود ، تصمیم گرفتم محمد رو از میدون مین عقب بکشم . سینه خیر وارد میدون مین شدم و محمد رو کول کردم و حدود ۲۰ متری اوردمش عقب و مجدد برگشتم جای اولم ...
تو اون شرایط نفس گیر ، متوجه شدم دونفر بسمت قله حرکت میکنن و تیر دشمن به اونا نمیخوره . یقیناً این آیه رو تلاوت میکردن که تیری به اونا نمیخورد .
بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِیمِ وَجَعَلْنَا مِن بَیْنِ أَیْدِیهِمْ سَدّاً وَمِنْ خَلْفِهِمْ سَدّاً فَأَغْشَیْنَاهُمْ فَهُمْ لَا یُبْصِرُونَ خداوند در این آیه فرمود : پیش روى آنان حائل و سدّى و پشت سرشان نیز حائل و سدّى قرار دادیم ، و به طور فراگیر آنان را پوشاندیم .
با دیدن این صحنه ، جراتم زیاد شد و بسمت شون رفتم . وقتی به اون دونفر رسیدم متوجه شدم جانشین گردانمون علی اکرم رضانیا و بیسیمچی ایشون جعفر خسروی بودن . یادمه وقتی متوجه شدم که تیر دشمن به اونا نمیخوره ، رفتم پشت سر علی اکرم که تیری به من نخوره . درواقع من باید جلوی فرمانده حرکت میکردم و فدا میشدم تا فرمانده زنده بمونه و کارها رو پیش ببره ، ولی ترس اجازه چنین کاری رو به من نمیداد . نهایتا با هم وارد قله شدیم و پشت سنگها مخفی شدیم . وقتی وارد قله شدیم بعضی از عراقیها به دلایلی قله رو ترک نکردن . درواقع سنگراشون تو دل قله بود(زیر پامون) . به محض وارد شدن به قله ، علی اکرم منو صدا کرد و گفت : علی ! پشتت رو نگاه کن ، وقتی پشتم رو نگاه کردم( همون مسیری که اومده بودیم) ، تو دلم گفتم یا علی چه خبره !!! کل مسیر همش اصابت خمپاره بودو ترکشهای سرخ شده تو هوا ... علی اکرم گفت : با این وضعیتی که داریم نه نیرو برامون میاد و نه مهمات ، برو به نیروهایی که وارد قله شدن بگو ، مهماتشون رو بی جهت مصرف نکنن و فقط الله اکبر بگن . رفتم و دستور فرمانده رو به همه شون دادم . وقتی برگشتم گفت ، چند نفر وارد قله شدن ؟ گفتم با شما ۸ نفر . درصورتیکه ما حدود ۱۴۰ نفر بودیم ولی به بخاطر آتیش زیاد دشمن ، بعضیها شهید و یا مجروح شدن و بعضیها هم بخاطر فشار زیاد ، مجبور به عقب نشینی شدن . حالا ما ۸ نفر دم به دم الله اکبرمیگفتیم تا عراقیها بدونن که ما در قله حضور داریم . واما اون عراقیهائیکه که فرار نکرده بودن و تو سنگراشون موندن ، فاصله اونا با ما به دومتر هم نمیرسید ، دم به دم با شنیدن صدای الله اکبر ما ، برامون نارنجک پَرت میکردن و ما اونا رو نمی دیدیم که بزنیمشون ... درگیری سخت و نفس گیری بین ما ۸ نفر و عراقیها بود . تو اون شرایطی که اصلا نمیشد حتی یک متر هم جابجا بشیم ، یهو علی اکرم منو صدا کردو گفت بیا پیشم . وقتی رفتم با صحنه ای روبرو شدم که باورش برام سخت بود . علی اکرم از ناحیه کمر ترکش خورده بود و بسرعت از بدنش خون خارج میشد . بلافاصله پارچه سه گوشی که داشتم رو به کمرش بستم ولی هیچ فایده ای نداشت چون زخم خیلی عمیق بود و خون بند نمیومد(پارچه سه گوش پارچه ای بود که همه رزمندگان به همراه داشتن برای بستن زخم) . یادمه علی اکرم برا روحیه بچه ها و خودم ، درد رو تحمل میکرد و صداش در نمیومد . مجبوراً علی اکرم رو تنها گذاشتم و برگشتم جای اولم(علی اکرم بخاطر خونریزی شدید همون جا شهید شد) . برگشتن من هم به این خاطر بود که احتمال میدادم شاید عراقیها از جای خالی من ، ما رو دور بزنن و ما رو اسیر کنن . یکی دو ساعت بعداز مجروحیت علی اکرم ، همونطور الله اکبر میگفتم ، یهو سمت چپم یه رزمنده در حال گفتن الله اکبر صداش قطع شد . درواقع ذکر الله اکبرش نیمه تمام موند . سریع رفتم پیشش دیدم تَه گلوش خون گیر کرده و نمیتونه نفس بکشه . یعنی تیر مستقیم خورده بود به دهان باز شده و از پس سرش بیرون زده بود . این رزمنده دلیر که تیربارچی هم بود ، لحظاتی بعد به خاطر خفگی ، به آروزش که شهادت بود رسید ...
حالا دیگه کم کم صدای الله اکبر بچه ها به گوشم نمیرسید و احساس کردم تنهای تنها شدم و هر لحظه منتطر اتفاقی غیر قابل تصور برا خودم بودم . واقعا بازگو کردن اون لحظه تنهایی ، اصلا قابل توصیف نیست . آخه نمیدونستم از اون ۸ نفر ، چند نفرشون با من تو قله هستن . دلهره لحظه به لحظه بیشتر منو اذیت میکرد . وای اون شب چقدر بر من سخت گذشت ، شب سختی رو پشت سرگذاشتم ... انگار اون شب نمیخواست روز بشه که از بلاتکلیفی در بیام . نهایتا انتطار به پایان رسید و تاریکی شب تمام ، و هوا رو به روشنایی رفت . وقتی هوا روز شد و من میتونستم به راحتی اطرافم رو ببینم ، تازه متوجه شدم ای کاش هوا روشن نمیشد چون کسی رو تو قله نمیدیدم . لحظاتی نگذشت که متوجه شدم تعدادی از نیروهای تازه نفس وارد قله شدن که بعدا فهمیدم از گردان صاحب الزمان بودن . بلافاصله از من خواستن تا برگردم . وقتی متوجه شدم دیگه تنها نیستم انگار خدا برام فرشته نجات فرستاده بود . از خوشحالی بلند شدم که برگردم ، متوجه شدم از اون ۸ نفری که دیشب وارد قله شدیم فقط یه رزمنده زنده بود که اون هم از ناحیه دست مجروح بود و گوشه ای افتاده بود و صداش در نمیومد . درواقع خودم هم اون شب دوتا ترکش نارنجک خوردم(یکی به انگشت دست و دیگری به پام خورد) ... در نهایت اون شب فراموش نشدنی ، ما قله رو با تدبیر سردار شهید علی اکرم رضانیا با ذکر الله اکبر تا صبح حفظ کردیم و به گردان صاحب الزمان(ع) به فرماندهی ناصر باباجانیان تحویل دادیم ... هنگام برگشت ، متوجه شدم که دو نفر از گردانمون بعداز روشن شدن هوا از عقبه اومدن جلو تا پیکر یکی از دوستانشون که احتمال داده بودن شهید شده باشه رو به عقب انتقال بدن . در واقع پیداش نکردن و ما ۴ نفری در راه برگشت بودیم که بین راه ناصر باباجانیان رو دیدیم و احوالپرسی گرمی با هم داشتیم . بعداز احوالپرسی ، از یک نفرمون پرسید شما ۴ نفر نمیتونستید پیکر یکی از شهدا رو به عقب انتقال بدید ؟ یه رزمنده از بین ما ۴ نفر گفت : اصلا شهید همشهریمون نبود تا بیاریمش عقب . هنوز حرفش تموم نشده بود که یهو رنگ و رخسار ناصر قرمز شد و با عصبانیت گفت : یعنی چی !!! چرا بین شهدا فرق میذارید ، مگه شهیدِ آملی بابلی فریدونکناری داره ؟ هر شهیدی که انتقال داده بشه ، یه خانواده از چشم انتظاری در میاد(فرمانده ها چقدر دور اندیش بودن ، دقیقا امروز رو میدیدن) ... وقتی به عقبه رسیدم(همون جائیکه دیشب با حاج بصیر وداع کردیم) ، متوجه شدم همه دوستان ناراحتن ، به شعبان شعبانی گفتم چه خبره چرا ناراحتی ؟ گفت ، دیشب شما به محض اینکه با عراقیها درگیر شدید ، یه خمپاره ۶۰ افتاد تو سنگر ، حاج بصیر و بیسیمچی ایشون در دم شهید شدن . اگه خبر شهادت حاج بصیر رسانه ای نشد بخاطر روحیه بچه ها بود(واقعا رزمنده ها حاجی رو دوست داشتن) ... چون پیکر حاجی رو هنوز به عقب انتقال نداده بودن ، رفتم پیشش و از روی کیسه خواب با پیکر حاجی وداع کردم ...
حسن فدایی(سردار) جانشین گردانمون که شب عملیات از ناحیه سر مجروح شده بود و من دیگه ایشون رو ندیدم ، نهایتا شهید شد و بعدها گروه تفحص پیکر ایشون رو پیدا و به فریدونکنار انتقال دادن .
بعداز انجام ماموریت گردانمون ، هنگامی که از کردستان عراق بسمت خوزستان میرفتیم یعنی۴ روز بعد ، صدا و سیما مارش پیروزی زد(تصرف شهر ماووت عراق). وقتی مارش پیروزی رو شنیدم بیاد حرف حاج بصیر افتادم که یه شب مونده به عملیات در دامنه کوه به ما گفته بود منتظر مارش پیروزی نباشید ...
خواننده محترم ! از سال ۶۶ تا به امروز(۱۴۰۲) داداش حاج بصیر(هادی) که فرمانده خودم بود ، همه ساله برا حاج بصیر ، مراسم برگزار میکنه . ۲۰ سال بعد از شهادت حاجی ، دقیقا همون شبِ مراسم ، مادر حاج بصیر فوت کرد(سال ۸۶) . دو سال بعد ، دقیقا همون شبِ مراسم ، مادر خانم حاجی فوت کرد(سال ۸۸) و یک سال بعد ، دقیقا همون شبِ مراسم ، دختر دومش زهرا خانم هم فوت کرد(سال ۸۹) . واقعا چه مقامی خدا به سرلشکر شهید حاج حسین بصیر اهدا کرده . انشاالله همه یادگاران دفاع مقدس ، خاطراتشون رو بنویسن تا جوونا بدونن خداوند منّان چه مقامی به شهدا میده ... برای شادی روح امام و شهدا ، و برا سلامتی مقام معظم رهبری سه صلوات هدیه کنیم .