روحیههایی از جنس پولاد!
در عملیات کربلای پنج، تیری به پایم اصابت کرد و مجروح شدم. مرا به اهواز بردند. بعد از چند روز از طریق هواپیما به همراه تعداد بسیاری از مجروحین به مشهد مقدس اعزام شدم. هواپیمای 130 باربری بود که با بستن برانکارد آن را به چند طبقه تقسیم کرده بودند.
در طول مسیر بعضی از مجروحین از شدت درد، طاقت از کف داده و آه و ناله میکردند. بعضیها را هم موج گرفته بود و ...!
در بیمارستانی به نام لولاگر، بستری شدم. آنجا غریب بودم و به خاطر وضعیت پایم باید با کمک دو عصا حرکت میکردم. ناگهان در انتهای سالن بیمارستان، چشمم به محسن افتاد. او از دوستان من در واحد تخریب بود که روی مین رفته و پایش قطع شده بود. محسن روی ویلچر بود. نگاهمان که به هم گره خورد، برق شادی در چشمانمان درخشید و با ذوق به طرف هم حرکت کردیم.
من که هنوز به حرکت با عصا عادت نکرده بودم سُر خوردم و وسط سالن ولو شدم! سریع خودم را جمع و جور کردم و محسن را در آغوش گرفتم. با این که پایش قطع شده بود و مجبور بود تا آخر عمرش روی ویلچر بنشیند؛ اما اثری از افسردگی و ناراحتی در چهرهاش دیده نمیشد.
در این حین، خانم پرستاری آمد و خواست یک پاکت شیر را به من بدهد. دستهایم بند عصا بود. محسن شیر را گرفت و چند لحظه بعد، آن را در جیب پیراهنم گذاشت.
داشتیم با هم قدم میزدیم که در یکی از اتاقها پیرمردی را دیدیم که یک دستش قطع شده بود. رفتیم پیشش تا حال و احوالی از او بپرسیم. من گوشه تخت پیرمرد نشستم. مشغول صحبت با او بودم که ناگهان احساس کردم لباسم خیس شده است. شیر بیرون ریخته بود و تخت پیرمرد را هم خیس کرده بود. از شرمندگی نمیدانستم چه باید بکنم. خداحافظی کردیم و از اتاق بیرون رفتیم. محسن داشت میخندید. من هم با این که ناراحت بودم، دیگر نتوانستم جلوی خندهام را بگیرم. تازه فهمیدم محسن بدون اینکه من متوجه بشوم پاکت شیر را سوراخ کرده بود!
راوی : مجید اسکندری فر
- ۹۲/۰۵/۱۸