حاج مهدی به روایت جانبازی جامانده از قافله شهدا
وقتی صحبت از روایت و راویان دفاع مقدس میشه یاد جانباز بسیجی مرحوم حاج مهدی مرندی بسیار بجاست که روایتگر دیار عشق بود و مقام شهادت یاران شهید را شاهد .
مرحوم حاج مهدی مرندی رو همه ی بچه های رزمنده ی محلات مرکزی بابل میشناسن عارف و عاشقی که با شهدای عزیز دمخور و همراه و همراز بود عشق او همراهی و همنشینی با بچه های جبهه ای و شهدا بود. این رو میشد از بیان خاطره گویی او از شهدا فهمید اون هم چه شهدایی و چه خاطراتی 😔 و البته شوخی ها و خنده هایی هم چاشنی صحبت هاش میشد که به ارتباط و محبت بیشترش با ما بچه های نوجوان جلسه ای و محفلی منجر می شد ☺️ یادش بخیر😔 او راوی فتح از شهدا و رفقایی بود که خود با اونا همنفس و همراز بود و در تعریف از اونا تأسف و تأثر عقیقی داشت و دل ما رو با خودش می برد😔 از عقب ماندگی از قافله ی نور میگفت و بیقراری اش و تلاش می کرد که در جمع بر و بچه های جبهه ای نفس بکشه یا به هر شکلی خود رو به فضای معنوی جنگ نزدیک کنه .
بعد از عملیات کربلای ۱۰ اردیبهشت سال ۶۶ در ماوؤت عراق و شهادت سرداران عزیزمون حاج حسین بصیر و سید علی اکبر شجاعیان و علی اکرم رضانیا و سایر رفقا در اون عملیات ، بیقراری اش بیشتر شد . بعد از اون عملیات و شهادت غم انگیز سردار عشق ما حاج حسین بصیر 😔 لشکر به استراحت و مرخصی رفته بود جز چند نفر نیروهای وظیفه پاسدار مشمول . با اون وضعی که لشگر در حالت استراحت بود حاج مهدی بی تاب حضور در منطقه بود و می خواست که در هر وضعیتی توی هفت تپه و گردان و در
کنار رزمنده ها باشه . در چنین ماه گرم و داغ تابستونی بود که من و حاج مهدی و شهید محمد عباسی و دوسه تا از رفقای دیگه کارت جنگی اعزام انفرادی گرفتیم ولی یقین به حضور مؤثر و لازم در لشگر و گردان یا رسول نداشتیم که آیا میشه توی منطقه و خط مقدم رسید یا نه !؟ اما حاج مهدی اصرار بر حضور داشت که بریم اونجا شاید گردان سر و سامانی داشت و شایدم عملیاتی و خط مقدمی و ... ! به اتفاق رفتیم هفت تپه و با اون گرمای داغ سوزان وارد لشگر و گردان شدیم و همانطور که انتظار داشتیم گردان جز حضور چندتا پاسدار مشمول خلوت خلوت بود و 😔 بیشتر از همه حاج مهدی ناامید و دل شکسته شد که با این همه راه انتظار ماندن در گردان را داشت و خود اون چند تا پاسدار هم اقرار به بیکاری و بیحالی خود داشتند واقعا گرمای سوزان طاقت فرسایی بود که انگار توی آتش داغی فرو رفته باشیم😩 و دلمون به حال اون نیروهای معدود سوخت که چه جوری تحمل می کنن آخه تا اون موقع تابستون داغ توی هفت تپه نبودیم . مدتی کنارشون موندیم و چند تا بادبزن دستی که از قم آوردیم دادیم به اونا و با ناامیدی از عدم فعالیت گردان و لشگر ، اعزام دیگه ای رو در زمان مناسب در نظر گرفتیم 😔 و...
حدود سه ماه بعد به گردان یا رسول با نیروهای تازه نفس برگشتیم و حاج مهدی و شهید محمد عباسی و بعضی رفقا توی گردان حضرت فاطمه الزهرا (س) رسیدند به فرماندهی قاسم آقا جعفریان و با علمایی چون حاج آقا پروانه و ابدی و شامخی ( که قبل از اون بنام گردان ویژه شهدا به فرماندهی آقا غلام اوصیا بود) و حاج مهدی در اونجا به جمع یاران و شهدای زنده ای برگشت که عشق میکرد و شاهد حضور دوستان خاص خدا در محضر خدا بود و مدتی بعد به جمع با صفا و پر محبت رفقای صمیمی در تیپ ادوات القارعه رسید و در اونجا هم روایتگر معنویت و اخلاص بچه هایی بود که حضور استاد معرفت حاج آقا مهدوی شمع جمع نورانی اونها شده بود 😔 یادش به خیر
به قلم جانباز بسیجی جعفر سراجیان