بمبی برای روحیه!
خنده و شادی و طراوت از ضروریات فضای جبهه بود. این شادی و خنده باعث دلگرمی بچه های رزمنده و انس و الفت بین آنها می شد. جبهه نشان داد که می شود شاد بود و خندید؛ اما گناه نکرد. رفقا بدون آن که کسی را مسخره کنند یا زبانشان به غیبت و تهمت باز شود هنر لطیف طنز و ملاحت را در زندگی معنوی خود وارد کرده بودند.
مهدی مقدادیان هم سن و سال من بود، یعنی یک جوان هجده نوزده ساله. هیکل درشت و محاسن بلندی داشت. او گاهی وقت ها با ظاهری جدی، رفتاری طنزگونه انجام می داد و باعث خنده دیگران می شد. چندبار مجروح شده بود. یکی دوبار هم او را شهید حساب کرده بودند و بعد فهمیدند که زنده است. من به او می گفتم: تو مرجوعی بهشت هستی! از بس که تخسی!
یک بار سنگر ما در الله اکبر، با اصابت خمپاره خراب شد. مجبور شدیم دوباره دست به کار شویم و سنگر بسازیم. در آن گرمای طاقت فرسای جنوب، بیل زدن و الوار چیدن و کیسه شن را حمل کردن، کار سختی بود. مهدی از درد به خود می پیچید. اولش شک کردیم که شاید باز هم دارد فیلم بازی می کند؛ اما اشک هایش را که دیدیم باور کردیم داد و هوارش بیخودی نیست. مهدی آدمی نبود که از زیر کار در برود. البته از سفره انداختن و جمع کردن آن خوشش نمی آمد. قاشقی توی جیبش داشت که لبش برگشته بود. تند می آمد با قاشق مخصوصش غذا می خورد و می رفت. می گفت: حال ندارم کمک کنم. حاضرم کتک بخورم ولی کار نکنم! با این حال خیلی وقت ها هم در کارها به دیگران کمک می کرد.
آن روز دستش را روی شکمش گرفته بود و ناله می کرد. هر کس سعی می کرد جوری او را آرام کند. طوری اشک می ریخت که طاقتمان طاق شد. دلمان برایش می سوخت. من معروف بودم به چای نبات! همیشه در کوله ام مقداری نبات پیدا می شد. بچه ها گاهی قربان صدقه ام می رفتند تا کمی از نبات را بدهم با چای بخورند. سریع مقداری نبات را در چای حل کردم و دادم دست مهدی تا شاید دل دردش تسکین پیدا کند. با چند تکه چوب و پارچه، سایه بانی درست کردیم. او را بردیم زیر سایه و خودمان مشغول ساخت سنگر شدیم. توی دل دعا می کردیم خدا مهدی را شفا دهد تا نکند به خاطر بیماری اش به عقب منتقل شود. درست است که بچه تخسی بود ولی دلمان نمی آمد صفای حضورش را از دست بدهیم. بالاخره کار سنگر تمام شد. بدجوری خسته شده بودیم. نشستیم روی زمین تا خستگی را از تنمان بیرون کنیم. ناگهان منظره ای را مقابل چشممان دیدیم که بهتمان گرفت. مهدی طوری روبرویمان ایستاد که انگار هیچ درد و مرضی ندارد. توی چشمانمان خیره شد و خنده ای فاتحانه سرداد. گفت: حال نداشتم توی این گرما دست به بیل و کلنگ بزنم. حلال کنید. یاعلی...!
خواست برود که یک دفعه از جا جستیم. فراموشمان شد چقدر خسته ایم. حرص و غضب در وجودمان موج می زد. افتادیم دنبالش. جشن پتویی برایش گرفتیم که دیگر هوس نکند سر به سرما بگذارد.
بعد از عملیات کربلای چهار، بچه های رزمنده ناراحت بودند و غصه می خوردند. اهداف عملیات، تأمین نشده بود و خیلی از رفقا به شهادت رسیده بودند. مهدی دنبال بهانه ای بود تا روحیه رزمنده ها را احیا کند. یک روز رفت که وضو بگیرد. دید عبا و عمامه ای روی منبع آب افتاده است. یکی از روحانیون برای تجدید وضو رفته بود. مهدی با خنده به بچه هایی که آن جا بودند گفت: ببینید! حاج آقا رو گرفتن، گوشتاشو خوردن، پوستشو انداختن اینجا!
بعد فکری به ذهنش رسید. سریع عبا و عمامه را پوشید و به نمازخانه رفت. محاسن بلندی داشت و لباس روحانیت به او می آمد! بچه های گردان های دیگر هم بودند. کسی او را نشناخت. خیلی سریع به محراب رفت و نماز را بست. خودش می گفت نیّت نماز نکرد که دچار گناه نشود. مکبّر قدقامت الصلاه را گفت و میکروفون را مقابل دهان حاج آقا برد تا صدایش به گوش همه برسد. مهدی حمد و سوره را خواند و به رکوع رفت. لحظه ای مکث کرد. از کنار عبا جمعیت را ورانداز کرد و ناگهان گفت: اُو....وَه! چه جمعیتی!! صدایش از بلندگو پخش شد. همه از این حرکت او غافلگیر شدند. کمر را راست کردیم و دیدیم حاج آقا عبا و عمامه را انداخته و در حال فرار است! بچه های گردان ما مهدی را شناختند و دنبالش کردند. بقیه هم همراهمان شدند....
مهدی مقدادیان، سه روز بعد به جمع شهدا پیوست.
حجت الاسلام ماندگار
- ۹۲/۱۰/۲۸