از حرف تا عمل/ یک خاطره زیبا
اسماعیل از سیزده سالگی روزه میگرفت. به مسجد میرفت و نماز اول وقت را به جماعت میخواند و دعای کمیل را شبهای جمعه فراموش نمیکرد. مادربزرگش میگوید: داشتم نماز میخواندم که صدای دلنشین کسی را شنیدم که با اخلاص با خدا سخن میگفت. طاقت نیاوردم و پرده را کنار زدم. دیدم فرزند عزیزم "شهید اسماعیل قاسمی" است . پیش رفتم و پرسیدم: چرا این قدر در سجاده گریه میکنی؟
گفت: مادرجان، ناگهان به یاد جهنم افتادم و بیاختیار گریهام گرفت.
اهل روستای "دشتبان" دماوند بود. به پیرزنی از فامیل گفت: ننه، چرا به نماز جمعه نمیروی؟ پاسخ داد: چون پیر شدهام و پایم درد میکند. با صلابت و لبخندی مهربانانه گفت: با عصایت به نماز برو که قامت خمیده تو مشت محکمی است بر دهان ضد انقلاب داخلی و خارجی!
چون روستایشان مصلی نداشت، به مادرش میگفت: خانمها را جمع کن و به نماز جمعه شهر ببر! پاسخ شنید که ماشین نیست! او هم هر ماه از حقوقش پولی را کنار میگذاشت تا ماشین کرایه کند و زنان بتوانند سر موقع به نماز جمعه برسند. دیگر کسی عذر و بهانه ای نداشت.
بر اساس روایتی از خانواده شهید، رسالت توحیدی، ص 115
- ۹۵/۰۲/۲۷