اثری فاخر به قلم برادرم ابراهیم باقری
نابودی
زن پشت درِ حیاط را محکم کرد تا خیالش جمع شود که همه مهمانها رفتهاند. وقتی از بابت مهمانها و خلوت شدن خانه خیالش جمع شد، برگشت و سری در حیاط چرخاند. دیگها روی اجاقهای چهارپایهدار بزرگ، سیاه و نشُسته، خودنمایی میکردند. پارچههای سیاهِ تسلیت روی دیوار حیاط آویزان بودند. با خودش فکر کرد که این هفت روز چقدر تقلاّ کرد تا خودش را داغدار نشان دهد و چه سخت بود بازی کردن این نقش. همین که خودش را تنها یافت احساس آرامش و آسودهخاطری کرد. یاد روزهای اول آشنایی با شوهرش و خاطرات شیرین عشقشان، حسرت تلخی در وجودش نشاند. مزه گسی دهانش را پر کرد؛ پشت سرش تمام تنش از تلخی حسرت به یادآوری آن خاطرات بیحس شد. انگار کسی هولش داده باشد پشتش آرام کوبیده شد به درِ حیاط و سُر خورد به سمت پایین و همانجا لپر زد و نشست. با این همه الآن با تمام وجودش خوشحال بود که از دست شوهرش راحت شد و دیگر آن جرّ و بحثهای نفسگیر را ندارند. جرّ و بحثهای طولانی و شبانه روزی که هر دو را به ستوه آورده بود و هیچ کدامشان هم کوتاه نمیآمدند و هر روز نفرت و کینه آنها را نسبت به هم بیشتر میکرد.
پیشترها، هرگاه به کشمکشها و جرّ و بحثهایشان فکر میکرد، میدید که هیچ دلیل منطقی نداشت مگر اینکه به خاطر سماجت و رو کم کنی دو طرف بود، به ویژه سماجت خودش که بارها پوزش و عذرخواهی و تجدید قوای شوهرش را نپذیرفت و با طعنه و کنایه و زخم زبان، او را به سختی از خودش میراند. حتی گریهها و التماسهای دختر کوچکش را هم نمیپذیرفت و با تندی و پرخاش او را در گوشهای ساکت و میخکوب میکرد.
حالا با خودش فکر میکرد که با یک بچه هفت ساله به راحتی میتواند تنها و بدون مزاحمت و سر و صدا زندگی کند و روح زخم خورده بچهاش را هم از این پس ترمیم نماید.
در همین فکر و خیال بود که یک آن احساس کرد همهجا در حال تاریک شدن است؛ سرش سیاهی میرفت و تنش خیس عرق بیحالی شد. نای بلند شدن نداشت به زحمت تکانی به خودش داد تا به شیرِ آب وسط حیاط برسد و آبی به سر و صورتش بزند. همین که سرش را که به سمت شیر آب چرخاند، دخترش را دید که روبهروی او ایستاده در حالی که دست او در دست جوانی است خوش سیما.
ـ اینجا چهکار میکنی بهار جان! تو که پیش بچههای عمهات بودی!
بهار سرش را بالا گرفت نگاهی به جوان کرد، دستش را فشرد، بعد رو کرد به مادرش:
ـ با امام هادی آمدم تا مطلب مهمی را به تو بگویم. یادت هست یک بار امام هادی را در خواب دیدی؟ آمده بود و حرف مهمی به تو زد. حالا خوب به او نگاه کن، همین آقا بود، نه؟
زن به صورت جوان خیره شد. خوب فکر کرد. یادش آمد که چهار سال پیش در خوابی این جوان را دیده بود. جوان درِ خانهشان را زده بود. در حیاط را باز کرد. جوان بعد از سلام و علیک، کاغذی را به دستش داد و گفت: نگذار زندگیات خراب شود. اگر همینطور ادامه بدهی، شوهرت سکته میکند. نگذار دخترت بیپدر یا بیمادر شود، او به هر دوی شما نیازمند است. در زندگی شما مشکل خاصی نیست مگر رفتار شما. در این کاغذ یک تذکر مهم نوشته شد. بارها آن را بخوان تا در یادت بماند و به آن عمل کن و زندگیات را نجات بده.
زن برگه را از دست جوان گرفته بود و آن را خوانده بود:
«کشمکشهای لفظی دوستیهای ریشهدار را تباه میکند».
اعتنایی به متن نکرد و بیتأمل آن را در مشتش مچاله کرد و با خودش گفت: ای بابا دلت خوشه، ما مشکلمان با این چیزها حل نمیشه.
بعد بدون اینکه توجهی به جوان بکند در را بست و کاغذ را پرت کرد وسط حیاط. همین که برگشت تا وارد خانه شود، دید حیاط شکاف بزرگی به اندازه یک درّه عمیق برداشته و دختر و شوهرش که آن طرف حیاط ایستاده بودند، پرت شدند داخل درّه و یکسره فریاد میزنند. شکاف، بزرگ و بزرگتر میشد و هر لحظه به او نزدیک و نزدیکتر، خیلی نمانده بود تا به زیر پایش برسد، طوری که هر لحظه ممکن بود او را ببلعد. زن هیچ راهی برای فرار نداشت. صدای فریاد شوهر و دخترش هم در فضا طنینانداز بود و کمک میخواستند و او سراسیمه و سرگردان در فکر فرار بود و نفسنفس میزد که یک هو از خواب پرید.
وقتی چشم باز کرد. دختر و جوان روبهرویش نبودند. پارچههای سیاه در باد میرقصیدند. هوا رو به تاریکی میرفت و خلوت و سکوتِ خانه، زن را در بر گرفته بود.
به قلم: ابراهیم باقری حمیدآبادی
- ۹۲/۱۰/۱۸