اشک آتش

از اسلام ناب آمریکایی بیزارم!از ادعای برتری هویج بر بسیج!از اسلام بی خطر بیزارم...از اسلام آسه برو آسه بیا...اسلام پاستوریزه...اسلام عبدالملک مروان...اسلام بنی امیه و بنی العباس...اسلام شیوخ منطقه!!...اسلام پر عافیت و بی عاقبت...
----------------------------------------------------------------------------------
باید گذشتن از دنیا به آسانی
باید مهیا شد از بهر قربانی
با چهره خونین سوی حسین رفتن
زیبا بود اینسان معراج انسانی

پیام های کوتاه
بایگانی
آخرین مطالب
آخرین نظرات

روایت تلخ حمله به طلاب متحصن معترض به برجام در قم

سیدحمید مشتاقی نیا | چهارشنبه, ۱۵ مهر ۱۳۹۴، ۰۸:۱۳ ق.ظ

خواهر شهید بیرون قفس بود

روایت هتک حرمت حرم کریمه‌ی اهل بیت، علیهم السلام و بازداشت متحصنین مسجد اعظم

 

م.ن و س.ط زوج طلبه‌ی حوزه‌ی علمیه‌ی قم مقدسه و م.و طلبه و دوست م.ن هر سه از متحصین مسجد اعظم هستند که هر یک واقعه‌ی تلخ حمله به حرم کریمه‌ی اهل بیت، علیهم السلام، و هتک این مکان نورانی را از نگاه خود روایت می‌کنند:

م.ن: از شب واقعه در تحصن بودم. از هم‌آن روز برایم محسوس بود که آدم‌های مشکوکی در جمع بودند و خیمه زده بودند تا شبهه‌پراکنی کنند. آدمی که سئوال دارد این طور برخورد نه‌می‌کند. می‌پرسیدند: شما چه را از ره‌بری جلوتر هستید؟ جواب می‌دادیم می‌رفتند سراغ اصل برجام و سراغ شبهات دیگر. حتا گاهی اوقات تمسخر می‌کردند.

ام‌روز هم در فیضیه بودند و دی‌روز هم بودند. آدم‌های لباس‌شخصی چهل‌پنجاه ساله که ظاهرش می‌خورد طلبه باشد اما معلوم نه‌بود آن جا چه می‌کنند. اهل به‌گومه‌گو هستند و انگار آمده‌اند جمع را به‌پاشانند.

جو تحصن اما آرام و بی‌حاشیه بود و پی روشن‌گری بود. شاید صدها نفر آمدند و در این حلقه‌های بحث در باره‌ی برجام که تشکیل می‌شد و مردم چیز یاد می‌گرفتند و می‌رفتند. ظاهرش این بود که تحصن است اما بحث بود.

ما جمعه‌شب ملحق شدیم و آخر شب گفتیم هوا سرد است و بچه‌ها مریض می‌شوند، خانم‌مان با مادرخانم‌مان برگشتند. شنبه هم تا ظهر آن جا بودم و بعد از نماز برای استراحت به خانه رفتم و خانم و خواهرخانم و مادرخانم و پدرخانم و بچه‌ها در حرم ماندند.

س.ط: آقایان جلوی در مسجد اعظم فرش انداخته بودند و خانم‌ها سمت راست آن‌ها روبه‌روی حوض بودیم؛ مقابل ایوان شبستان میانی مسجد اعظم. بعد از نماز ظهر جمعیت داشت زیاد می‌شد و صبح هفت‌هشت نفر بودیم و حالا حوالی بیست نفر خانم بودیم و آن خواهر شهید دی‌شب را هم در حرم مانده بود.

ما آقایان را نه‌می‌شناختیم. شاید حاج‌آقای روح‌الله دشتی آمد و گفت که تهران یک عده به عنوان طرف‌داران دولت و برجام آماده می‌شوند که فضا را به هم به‌ریزند. به ما گفت اگر کسی آمد و فحش داد یا چیزی گفت اصلاً تنش ایجاد نه‌کنید. پیام حضرت آقا هم هنوز به ما نه‌رسیده بود.

م.و: پیام حالت شایعه داشت. یک می‌گفت پیام از آقا آمده است. آن یکی می‌گفت از خودشان گفته‌اند که آقا مخالف شما بوده است.

 

س.ط: من متوجه بسته شدن درها نه‌شدم. هم‌آن موقع مادر من رفته بود پی آب‌جوش. وقتی آمده بود دیده بود درها بسته است و مجبور شده بود از در ساحلی به‌آید داخل. جمعیت مردم در آن ساعت در صحن خیلی نه‌بود و حوالی سه‌ونیم که لیاس‌شخصی‌ها آمدند تصور کردیم مردم عادی هستند.

م.ن: پدرخانمم می‌گوید یکی با کت مشکی آمد پیش من نشست و یک پاکت دربسته‌ را با یک تکبری به ما حواله کرد و گفت: بلند شید، جمع کنید، ما حکم داریم. اگر نه‌کنید بهمان می‌کنیم. ایشان هم گفته بود مسئول ما آقای فلانی است و به ایشان به‌گویید. طرف بلند شده بود، و بلند نه‌شده بقیه ریختند.

م.و: چهار‌پنج نفر از آن‌ها در صحن بودند و کنار حوض ایستاده بودند. کت‌مشکی که از کنار آن آخوند بلند شد سی‌ثانیه نه‌شد که حمله کردند. من اول فکر کردم این‌ها طرف‌دارهای دولت و برجام هستند. تصور نه‌کردم نیروی امنیتی تصویر ره‌بر را پاره کند. اولین نفر آمد اولین نوشته که از بیانیات ره‌بر بود را کند. دومی رفت به کندن دومی یک آخوندی اعتراض کرد که چه کار می‌کنی؟ طرف آن آخوند را گرفت و چسباند به در مسجد اعظم. خدام آمدند و در مسجد را باز کردند و او را به داخل انداخت. یک نفر دشداشه‌پوش رفت که مهاجمین را به‌زند. این را هم گرفتند و داخل انداختند. به ما هم می‌گفتند به‌آیید داخل صحبت کنیم. من هنوز گیج بودم و تصور نه‌می‌کردم که این‌ها مأمور باشند. مأمور که با آخوند این طور صحبت نه‌می‌کند.

چند نفر به مأمورها زدند و یکی‌شان از روی ایوان افتاد. یک نفر دیگر را هم پایش گرفتند و چنان پیچاندند که نعره‌اش در صحن پیچید. حتا کسانی را که پایین ایستاده بودند و به این خشونت اعتراض می‌کردند را به داخل مسجد انداختند.

تقریباْ همه را به داخل مسجد پرتاب می‌کردند و یک سید معممی را که پرت کردند سرش به در مسجد خورد و عمامه از سرش افتاد. لباس‌شخصی‌ها هم با کفش داخل مسجد می‌رفتند و هیچ باکی نه‌داشتند.

من پشت این‌ها می‌رفتم و اعتراض می‌کردم. یکی‌شان گوشش مثل کشتی‌گیرها شکسته بود. گفتم: برای چه این کار را می‌کنی؟ گفت: حاج‌آقا اعتراض داری؟ گفتم: آره. گفت: به‌رو داخل مسجد صحبت کنیم. در هم‌این حین آن مشکی‌پوش قدبلند گفت زنگ به‌زنید ون به‌آید. این را که گفت بنده پشیمان شدم و گفتم این چه سئوال و جوابی است؟

 

یکی دیگر بود که پیراهن صورتی داشت. گفتم: برای چه این کار را می‌کنید؟ گفت: پنج روز است که داریم تذکر می‌دهیم. گفتم: این تحصن از شب جمعه شروع شده است و تازه دو شب شده است چه جوری پنج روز است دارید تذکر می‌دهید؟ یکی دیگر ملبس به لباس پلیس بود که از در ساحلی آمد داخل. گفتم من سئوال دارم. گفت: من جواب‌گو نیستم.

طاقتم تمام شد. گریه‌ام گرفت. یکی‌شان بددهن و بدبرخورد بود. آمد طرف من. اشک‌هایم را پاک کرد. گفت: چیه؟ گفتم: احترام روحانیت را نگه نه‌داشتید. گفت: می‌خواهی تو را هم به‌بریم؟ گفتم: الان داری من را می‌ترسانی؟ فکر می‌کنی می‌ترسم از شما؟ فوقش این است که می‌میریم. پس من را نه‌ترسانید.

یک کسی آمد که گفت این را ولش کن. دست من را گرفت و از در صحن طلا من را بیرون فرستاد. من حرم را دور زدم و از در کتاب‌خانه‌ی بروجردی که هنوز باز بودم داخل آمدم. تقریباْ همه را برده بودند. یک خانمی روی زمین نشسته بود و شعار می‌داد: مرگ بر ضد ولایت فقیه. و زائرهای خارجی تماشا می‌کردند.

 

س.ط: من گوشیم را شارژ می‌کردم. دیدم یک آقایی آمد و عکس‌ آقا و نوشته‌ها را پاره کرد. چون به ما گفته بودند که افراطی‌های طرف مقابل را فرستاده‌اند، به بچه‌ها گفتم به‌نشینید و واکنش نشان نه‌دهید. ما پنج نفر از خانم‌ها روی یک فرش نشستیم و بقیه‌ی خانم‌ها ایستادند و عقب رفتند.

جماعت را هل می‌دادند و دست و پای طلبه‌ها را می‌گرفتند و داخل شبستان می‌انداختند و عمامه‌ی آن‌ها می‌افتاد و این‌ها را ما می‌دیدیم. کار آقایان که تمام شد در شبستان مسجد اعظم را بستند.

خادم‌ها با آن‌ها هم‌کاری می‌کردند. زیراندازها را جمع کردند. بعد که حمله کردند خادم‌ها سریع آمدند و هر چه کنده بودند به در و دیوار را سریع ریختد توی سطل آشغال و فرش ها را جمع کردند.

بعد آمدند به خانم‌ها گفتند که به‌روید. گفتیم: نه‌می‌رویم. به‌شان گفتیم که خیلی توهین‌آمیز برخورد می‌کنید. چون هیچ تذکری قبل از آن به ما نه‌داده بودند. ما که اصلا حواس‌مان به ون‌ها نه‌بود نه‌می‌دانستیم پلیس هستند. به‌شان می‌گفتیم که شما خیلی بی‌غیرتید که حجاب خانم‌ها را بر می دارند و شما ایستاده‌یید این طور تماشا می‌کنید. در حالی که بعدها همه‌شان را در پلیس امنیت دیدیم. سن‌شان از بیست‌وهفت سال تا سی سال بود. یکی بود که سنش بیش‌تر بود که به او عبدالحی می‌گفتند و بس‌یار بددهن بود و فحاشی می‌کرد.

هم‌این آقایی که کت مشکی تنش بود بددهنی می کرد و می‌گفت شما نه‌می‌توانید چند خانم را از روی یک فرش بلند کنید. فرش را چهار پنج نفر مرد در حالی که به ما اهانت می‌کردند گرفتند.

به ما گفتند پنج دقیقه وقت دارید به‌روید. دو دقیقه هم نکشید که به ما حمله کردند. دو مأمور مؤنث آوردند و یکی‌شان توی گوش خواهر من زد و پانزده نفر لباس شخصی دور ما ایستاده بودند.

دختر بزرگم من کنارم نشسته بود و گریه می کرد، و خواهرزاده‌ام کنار مادرش گریه می کرد. بچه‌های دیگر کنار پدربزرگ شان بودند. یکی از پلیس‌ها تند گفت: دخترت دارد گریه می‌کند بلند شو. گفتم: نه. یکی به خواهرم گفت: بچه‌ات را هم می‌اندازیم داخل ون. این طور که شد به بابا گفتیم که بچه‌ها را به‌گیرد. بابا آن دور بود و با دختر کوچک من و پسر کوچک خواهرم.

یک خانمی بود شصت‌وسه‌سال‌شان بود. ایشان از این خانم‌های قمی بودند که وقتی می‌خواست اعتراض کند چادرش را روی صورتش می انداخت. در این حین داخل ون می‌کشیدش حجابش کنار رفت و یک قدری از بدنش هم پیدا شد. تا شب در پلیس امنیت می‌گفت که من قلبم می سوزد از این که این همه سال خودم را حفظ کردم الان این اتفاق افتاد.

من را به زور داخل ون انداختند. ما داد می زدیم و آن‌ها داد می زند. پلیس‌های مرد تماشا می‌کردند. حتا اجازه نه‌دادند که کفش به‌پوشم. که بعدها مادر کفش ما را پیدا کرده بود.

دوربین ها را گرفتنند. یکی از خانم هایی که گرفتند جزء تحصن نبود و چون داشت عکس می گرفت او را گرفتند و قاطی ما آوردند. این طور ما شش نفر داخل ون بودیم. بعد وسائل به جامانده از آقایان از نعلین و عبا و رایانه و چند کیف را با زیرانداز ریختند جلوی ما. ما دنبال کفش‌هامان گشتیم و پیدا نه‌کردیم.

 

م.و: قبلش آمده بودند سران تحصن را شناسایی کرده بودند. حکم‌شان برای بازداشت سران بود. برای هم این من را نه‌گرفتند. دانش‌جوها را هم نه‌گرفتند. هر کسی هم طرف‌شان می‌رفتند می‌گفتنند به‌روید عقب. آن‌هایی که شناسایی کرده بودند را گرفتند. مردم هم از کنار ضریح و صحن‌ها داستان را تماشا می‌کردند.

س.ط: مادر که رسیده بود ما را برده بودند و کفش‌های من را در صحن پیدا کرده بود و سر دست گرفته بود و فریاد می‌زد دختر من که جا است؟

م.و: رفتیم جلوی کلان‌تری حرم. بحث شد و بحث گرفت و طلبه‌ها و مردم از هم‌آن جا به جوش آمدند. مادر گفته بود که هم دختران من و هم دامادهای من طلبه‌اند، و دخترهای من این جا هستند.

س.ط: هم‌‌این آقا عبدالحی هم از کلان‌تری حرم بیرون آمده بود و گفته بود که اگر زیاد شلوغ کنید شما را هم داخل می‌بریم. بچه‌ها گریه می‌کردند و با مادربزرگشان دور حرم می‌چرخیدند.

م.و: من به حجره‌ام در مدرسه‌ی دارالشفاء رفتم. یک تماس دیگر گرفتم. این بار بوق خورد. برداشت و انگار از خواب بیدار شده بود. گفتم: نگران نه‌باش. پلیس همه چیز را جمع کرده و برده است. خانم شما را هم برده است. بیا بچه‌ها را جمع کن. باور نه‌‌کرد. تا داد نه‌زدم باور نه‌کرد.

برگشتیم جلوی کلان‌تری حرم. گفتم شاید داخل حرم کسی باشد. در آستانه در صدای فریاد مادرخانم او را شنیدم. گفتم که احتمالاْ او و پدرخانمش را هم گرفتند.

ما تا ساعت یازده در حرم و فیضیه بودیم و بعد از نماز با طلاب خدمت سید احمد خاتمی رفتیم و واقعه را شرح دادیم.

 

س.ط: داخل ون، آن خواهر شهید بیرون از قفس بود. من و خواهرم و سه نفر دیگر داخل قفس بودیم. خواهر شهید را آخرین نفر آوردند و در قفس را بسته بودند و ایشان بیرون ماند و جلو در نشست.

یکی از مأموران مؤنت با ما بود. ما داخل قفس صحبت می‌کردیم و حتا فیلم هم گرفتیم. گوشی همه را گرفته بودند اما من گوشی را مخفی کردم . بعدتر حتا هم‌سران‌مان هم صحبت کردیم. حوالی بیمارستان خرمی و کلان‌تری ۱۸ ما را به پلیس امنیت قم بردند. داخل حیاط بزرگش توقف کردیم.

در باز شد و یک ستوان دو به نام داود بیات خواست چیزی به خواهر شهید به‌گوید که دم در ون بود. حاج خانم گفت تو نامحرمی و توی صورت من نگاه نه‌کن. ستوان دو با تمسخر گفت: حالا که این طور شد می‌خواهم توی گوشت یک چیزی به‌گویم. که ما اعتراض کردیم و او رفت.

بعد یک سرباز یک بطری آب آورد. گفت اگر در قفس را باز کنم نه‌می‌پرید بیرون؟ محلش نه‌دادیم. بعد بطری را انداخت کنار و گفت: اصلاْ لیاقت‌تان هم‌‌این است که آب به‌تان نه‌دهیم. و در ون را بست و رفت.

آن قدر در گرمای داخل ون ماندیم تا لباس‌مان خیس عرق شد. از پشت پنجره می‌دیدیم که آقایان را در حیاط پیاده کردند. چهل نفر می‌شدند. بعد آمدند سراغ ما و پیاده‌مان کردند.

حاج‌آقای دشتی با یک نفر دیگر آمدند و به ما گفتند نه‌گران نه‌باشید و ما گفتیم نگران نیستیم. ما را از حیاط بزرگ بردند به یک محوطه‌ی دیگر که خاکی بود و شیشه ریخته بود. من کفش نه‌داشتم و گفتم یک کفش به من به‌دهید. گفتند: می‌خواستید هم‌آن جا کفش به‌پوشید. دری که بین محوطه‌ی خاکی ما و حیاط بزرگ پلیس امنیت بود شیشه‌اش قدری شکسته بود و ما می‌توانستیم آقایان را به‌بینیم.

بعد عبدالحی که لباسش را عوض کرده بود و عینکش تیره‌اش را برداشته بود آمد. احوال‌پرسی کرد که چه طورید؟ ما گفتیم که چهره تو را می‌شناسیم و گفت نه من آن جا نه‌بودم و حاج خانم گفت من کفش و لباس تو را می شناسم. این را که گفت رفت و دیگر طرف خانم‌ها نه‌آمد.

عبدالحی آدم بددهنی بود. و به خاطر این که خیلی توهین می‌کرد دنبال این بودیم که اسمش را به‌دانیم و در پلیس امنیت عاقبت فهمیدیم. یکی از خانم‌ها که پدرش با سردار حیدری رفاقت داشت گفت که به ایشان می‌گوید. عبدالحی گفت: به‌رو به هر کسی می‌خواهی به‌گو. به‌رو به سردار اشتری به‌گو. من پشتم گرم است.

در حرم وقتی خواهر شهید به او اعتراض می‌کرد که من خواهر شهیدم و این چه کاری است که می‌کنید گفت: این چرت و پرت‌ها چه است که می‌گویید من خودم پدرم شهید است.

یکی از مأموران مؤنث هم بود که خیلی فحاشی می‌کرد. لباس نیروی انتظامی را داشت اما درجه‌ نه‌داشت. می‌گفت شما لیاقت‌تان هم‌این است و نه‌باید به‌تر از این با شما باشیم و تعدادی دش‌نام نه‌گفتنی دیگر.

یکی از خانم‌ها نماز عصر نه‌خوانده بود و می‌گفت جایی نماز به‌خواهم و گفتند هم‌این جا روی خاک‌ها نماز به‌خوان. در نهایت خواهر شهید یک روسری در آورد به او داد تا روی آن به‌خواند. بعد از نیم ساعت یک پارچ آب آوردند. خواهر شهید اجازه نه‌داد از آن به‌خوریم. گفت: از دست دش‌منان می‌خواهید آب به‌خورید؟

 

یک دو ساعت آن جا بودیم. مأمورهای مؤنث چهار نفر بودند و آقایان می رفتند و می آمدند. خواهرم هنوز پی گوشیش بود که طی بازداشت گم شده بود. یکی‌شان گفت: شما که پول‌هاتان برکت دارد. می‌گزارید زیر فرش چند برابر می‌شود. با هم‌آن پول‌ها دوباره گوشی به‌خرید.

اجازه نه‌می‌دادند به در حائل با حیاط بزرگ که آقایان در آن بودند نزدیک شویم. یکی از ما می‌رفت با مأمورهای مؤنث صحبت می‌کرد و حواس‌شان را پرت می‌کرد و ما می‌رفتیم پشت در و شیشه‌ی شکسته‌اش نگاه می‌کردیم.

این شد که ما داخل حیاط کوچک بازداشت‌گاه پلیس امنیت بردند که دیوارهای بلند و حصارکشی‌شده داشت. و آمدند دست‌هامان را دوتادوتا دست‌بند زدند. می‌خواستند به‌ترسانندمان. من گفتم به دست خواهر شهید دست‌بند نه‌زنید که این دست برای انقلاب کار کرده است و زشت است برای شما. ما که این جا نشسته‌ییم و جایی نه‌می‌رویم. گفت: نه‌می‌شود به من دستور داده‌اند و اگر نه‌زنم توبیخ می‌شوم.

قدری بعد حاج‌آقای دشتی آمد و صحبت کرد و دست‌بندهای ما را باز کردند و گفتند اگر می‌خواهند تعهد به‌گیرند به‌دهید و اشکالی نه‌دارد چون ما به مقصود تحصن رسیده‌ییم.

بعد ما را به حیاط بزرگ و ساخت‌مان اداری آوردند. در مسیر باز می‌گفتم که به من یک دم‌پایی به‌دهید و مأمورها می‌خندیدند. تو راه‌رو جلو اتاق بازجویی ما را نشاندند. در صندلی‌ها چهار نفر بیش‌تر جا نه‌می‌شد و به روز ۶ نفر را نشاندند و بلند که می‌شدیم سرمان فریاد می‌زدند.

من و خواهرم را با هم بردن اتاق بازجویی و دادیار آن جا نشسته بود و آن کت‌مشکی کنار او نشسته بود. از ما پرسیدند چه را در اغتشاش شرکت کردید؟ جرم شما اغتشاش است. گفتیم که ما جرمی مرتکیب نه‌شده‌ییم. نشستن در حرم که اغتشاش نیست. ما نه شعار دادیم و نه چیزی دست‌مان بود.

گفتند: تعهد به‌دهید. گفتیم تعهد نه‌می‌دهیم. دادیار خیلی عصبانی شد. گفت: شما فکر می‌کنید کار سیاسی می‌کنید؟ فکر می‌کنید دارید حرف ره‌بری را گوش میکنید؟ آدم‌های تندرو! با ما بداخلاقی کرد که جا به‌خوریم و به‌ترسیم.

م.و: این وضعیت بازداشت و آزاد کردن یعنی این نمایش را در حرم برای مردم گزارده بودند که ما روحانیت را هم جلب خواهیم کرد شما که جای خودتان دارید. بعد خیلی راحت رها کردند. این فضای حرم فضای عمومی بود که دهن به دهن خبر می‌چرخید. دولت می‌خواست این را به مردم به‌فهماند که این وضع جمع را می‌کند.

 

س.ط: من و خواهر چون حین بازجویی با هم صحبت می کردیم من را بیرون کردند. بازجویی خواهرم که تمام شد من داخل رفتم و گفتم که تعهد نه‌می‌دهم. حاج‌‌آقای دشتی را خواستند و ایشان گفت اشکال نه‌دارد. خواهرم گفت: اگر ما تعهد هم به‌دهیم تو این تحصن شرکت نه‌می‌کنیم اگر جای دیگر برای انقلاب احساس نیاز کنیم خانواده‌مان را هم می‌دهیم.

آن خواهر شهید هم که قبل از آن درباره‌ی پخش اعلامیه و مبارزه با ما صحبت کرده بود به او گفت: زمان شاه این طور با ما را نه‌گرفتند. دادیار گفت: اتهام شما صحبت خلاف حکومت است به خطر این که می‌گویی زمان شاه به‌تر از الان بود می‌توان به‌دهم به‌روی آب خنک به‌خوری.

بناء به مشورتی که با خانم‌ها کرده بودیم اسم فامیل‌مان را اشتباه گفتیم. مصلحت دیدیم. از آن طرف پدر و مادر ما را دنبال کرده بودند و پشت پلیس امنیت بودند. بعد پدر من داخل آمد و گفت این‌ها دخترهای من هستند و فامیل‌هاشان اشتباه است.

دادیار حکم آزادی ما را به التزام داده بود . وقتی فهمید خیلی عصبانی شد و آمد گفت: خفه شید! آدم ها بی‌شعور! کذاب‌ها‍! من گفتم: کذاب صیغه‌ی مبالغه است و ما فقط یک خالی بستیم و به واسطه‌ی این نسبت می‌توانیم از شما شکایت کنیم.

بعد گفتند حالا که این طور است باید کفیل به اورید. بعد بابا آمد کفالت ما را قبول کرد. بعد دادیار آمد گفت: من اگر به‌خواهم می‌توانم حکم به‌دهم که اجازه نه‌دهم جامعةالزهرا درس به‌خوانند و تبلغ به‌روند.

بابا هم گفت: اشکال نه‌دارد روزی دست خدا است. بابا امضا کرد. بعد که امضا کرد گفت: حالا با همه‌ی این احکامی که دادید من هم چنان با برجام مخالفم ...

 

  • سیدحمید مشتاقی نیا

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">