محمدتقی سالخورده صبح ها که سوار اتوبوس سرویس سپاه می شد، با این که
روی صندلی جا بود، می نشست روی برآمدگی کف اتوبوس تا آن بچه هایی که دیرتر سوار می
شوند جایی برای نشستن داشته باشند.
محمد بلباسی سپرده بود اگر به کسی غذا نرسید یا خورد و سیر نشد، سری
به او بزند، بعضی ها شاید گمان می کردند لابد او سهمی اضافه تر برداشته؛ اما بعدها
مشخص شد محمد غذای خودش را کمی دیرتر می خورد تا اگر کسی گرسنه مانده سهمش را به
او ببخشد.
همه متن ها که مقدمه نمی خواهد. گاهی باید صاف رفت سر اصل مطلب. درست
مثل شهدا که بی هیچ مقدمه و حاشیه ای، صاف و مستقیم به خدا وصل شدند و نظر کردند
به وجه الله.
عبدالصالح زارع را می دیدند که گاه غذای خودش را نمی خورد و کنار می
گذارد. بعضی وقتها غذای اضافی دیگران را هم از دستشان می گیرد و جایی می برد.
دنبالش را که گرفتند دیدند کودکان یتیم سوری را شناسایی کرده و دلش نمی آید آنها
گرسنه بمانند و خودش سر سیر بر زمین بگذارد.
چقدر شهدا شبیه هم هستند. مگر حسن رجایی فر جز این بود که وقتی به او
گفتند تو یک بار به سوریه رفته و مجروح شده ای، دیگر بمان و کودکان خودت را دریاب،
پاسخ داد: یک روز در حومه شهر حلب، سر بریده طفلی را بالای دیوار دیدم. من چطور
شاد باشم و کنار کودکانم خوش بگذارنم در حالی که کودکانی آنجا رنج مظلومیت و حرمان
را به دوش می کشند؟
چقدر این گفتار شبیه کلام مصطفی چمران است که می گفت: تا زمانی که
کودکی در گوشه ای از قاره آفریقا گرسنگی می کشد من چطور از ته دل شاد باشم و خنده
سر بدهم؟
سید رضا ظاهر به خانواده اش عشق می ورزید و گاه تا صدایشان را نمی
شنید آرام نمی شد. دل کند و گفت همه را به خدا می سپارم تا حرم عمه جانم بی پشت و
پناه نماند.
علی رضا بریری هم کودکی خردسال داشت که به او عشق می ورزید. در آخرین
تماس، همسرش مثل همه همسرانی که مردی در سفر دارند به او گفت: مواظب خودت باش و
پاسخ شنید: تو باید خوشحال باشی که من در این مسیر قدم برداشتم. می گفت: فرض کن
امروز عاشوراست و من باید از حریم زینب سلام الله دفاع کنم.
حالا برویم سر اصل مطلب!
به سوره حمد می گویند ام الکتاب. در نماز، جایگزینی برای آن نیست و
حتماً باید روزی ده بار آیاتش را قرائت کنی. این سوره، اما یک دعا نیز دارد که
انگار خدا آن را به ما یاد داد که بدانیم مهم ترین دعای زندگی مان همین است:
اهدناالصراط المستقیم.
آیه بعد، صراط مستقیم حق را تبیین می نماید: صراط الذین انعمت علیهم.
می دانید کسانی که خدا به آنها نعمت عطا کرده چه کسانی هستند؟
"وَ مَنْ یُطِعِ اللَّهَ وَ الرَّسُولَ فَأُولئِکَ مَعَ الَّذینَ
أَنْعَمَ اللَّهُ عَلَیْهِمْ مِنَ النَّبِیِّینَ وَ الصِّدِّیقینَ وَالشُّهَداءِ
وَالصَّالِحینَ..." نساء69
مصداق انعمت علیهم، پیامبران و شهدا و صدیقین و صلحا هستند. صراط
مستقیم، راه شهداست. خدا هر روز ده بار در نمازهای واجب به ما می گوید که راه شهدا
را بروید و یاد آنها را زنده نگاه دارید. ادامه آیه اما پیامی خاص را برایمان در
بردارد: "وَحَسُنَ أُولئِکَ رَفیقاً"
چقدر شهدا، رفقای خوبی هستند! شهدا رفقای خوب خدا هستند و دوستی با
آنها برای ما بهترین دوستی هاست.
ابراهیم را خلیل الرحمان لقب دادند برای آن که در دوستی اش با خدا،
خللی وارد نمی شد. آنگاه که در آتش افتاد یا همسر و کودکش را در بیابان بی آب و
علف به امر خدا رها ساخت و یا آن زمان که فرزندش را با دست خود به قربانگاه عشق
برد تا لحظه ای که دانست وقت عروج و دیدار خداست به یاد محبوب خویش و برای رضای او
خم به ابرو نیاورد.
مهدی آقاجانی از کار بیکار شده بود، روده اش را به خاطر جراحت شدید،
بریدند و درد می کشید، نمی شد به جبهه برود و زخمی نشود، تیر و ترکش ها در جانش
لانه کرده بود و مدتی را مجبور بود روی تخت بیمارستان یا روی ویلچر سر کند، به
خاطر جنگ یا درمان یا کار برای انقلاب چاره ای نداشت جز آنکه همسر و فرزندانی که
عاشقشان بود را کمتر ملاقات کند، منافقین گاه در کوچه و خیابان تعقیبش می کردند تا
در فرصتی مناسب حقش را کف دستش بگذارند، بعضی خودی ها به او می گفتند افراطی، بعضی
غیرخودی ها به او می رسیدند زبان به متلک و طعنه و کنایه باز می کردند و می
دانستند او آدمی نیست که در مقابل هجمه به نظام و انقلاب و انقلاب سکوت کند و
جوابشان را ندهد، گاه بعضی خانواده ها یقه اش را می گرفتند که تو جوان ما را تشویق
کردی به جبهه برود و شهید بشود، کتک هم خورد و ... با این همه، شاد بود و نشاط
داشت و ترجیع بند کلامش در مواجهه با همه مشکلات، فقط یک جمله بود: الهی رضاً
برضائک ... قبل از کربلای پنج رفت بنیاد جانبازان و پرونده اش را هم معدوم کرد. او به رضا خدا راضی بود و
تسلیم امرش، که جام زهر حیات روزمره دنیا را به شربت گوارای حیات طیبه حق بدل ساخت
و همنشین اولیای الهی، جاودانه شد.
سیدصادق میرابراهیمی دوست داشت حتی مرگش نیز باعث بیداری دیگران باشد.
نفس های آخر را که می کشید، دستی بر محاسن خضابش کشید و لبخند زد و در شمار
عبادالله، راضیةً مرضیة تا جنت حق پرواز کرد.
می خواستند محمدرضا داغمه چی را از رفتن به جبهه بازدارند. به کودک
خردسالش یاد دادند که شیرین زبانی کند و دل پدر را به خانه گره بزند. موقع وداع
وقتی او را به دست پدر دادند، همه چیز دستگیرش شد. اشکی به گوشه چشمش نشست و گفت:
فرزند من که از کودکان اباعبدالله عزیزتر و مظلوم تر نیست.
حسین بواس را هم می خواستند با همین حربه از سوریه باز دارند. گفتند:
شهید بشوی سرنوشت پسرت چه می شود؟ آهی کشید و گفت: او هم خدایی دارد.
با شهدا رفیق باشیم. بهتر از آنها نصیبمان نخواهد شد که گفته اند رفیق
خوب کسی است که دیدنش شما را به یاد خدا بیندازد.
محمد اسفندیاری یک مبنای فکری دارد که در اول وصیتنامه اش بیان می
کند: "شما هرگز به مقام نیکوکاران و خاصّان خدا نخواهید رسید مگر انکه از
آنچه دوست می دارید و بسیار محبوب است در راه خدا انفاق کنید" و جانش را کف
دست می گیرد و از همه علائقش دست می کشد تا به مقام نیکوکاران برسد و در آخرین
لحظات توصیه می کند: "بیشتر به فکر یتیمان باشید چون مسئولیت یتیم مسئولیت
بزرگی است."
همایون مسکوب چند روز مانده به مطلع الفجر، با خودش خلوت می کرد، غذا
نمی خورد و قدم می زد. می گفت: می خواهم ببینم آیا دلم با خدا صاف است و برای رضای
او خالصانه به این راه آمده ام یا نه؟ از خدا می خواهم مرا به حال خودم رها نکند
تا بتوانم برای اسلام و انقلاب و امام، مفید باشم. موقع عملیات، همراهانش در تله
دشمن گرفتار شدند. همایون زودتر از همه بیرون زد و خودش را انداخت روی میدان مین
تا راه باز شود. بعد از او شهید شامخی بود که برخاست و رفت بالای مین.
محمدزمان ولی پور سه شبانه روز بیدار بود و آرام و قرار نداشت. موقع
بازگشت از خط، ماشینی آمد و درست زیر پای او ترمز کرد، همه دویدند اما او ایستاد و
گفت شاید کسی از من خسته تر باشد. خمپاره ای از راه رسید، همان که پیش تر گفته بود
خوابش را دیده که رویش حک شده: محمد زمان ولی پور، آمد نشست زیر پای محمدزمان و او
را آسمانی کرد. تا بدانیم صدق این حدیث نبوی را که در آخرالزمان، شهادت، بهترین
های امت مرا جدا می کند.
مهدی نصیرایی با موقعیتی که داشت می توانست در شهر برای خودش میز و صندلی
و پست و مقامی دست و پا کند؛ اما ترجیح داد به خط بزند. شب قبل از شهادتش سپرد که
به بسیجی های نسل های بعد بگویید دنیا نتوانست مهدی را از خدا جدا کند.
رحمان شکوهی از جهاد در راه خدا خسته نمی شد. در وصیتنامه اش نوشت:
"با یاد امام فریاد الله اکبرم را رساتر می کنم و بر سر فراعنه و طاغوت های
زمان فریاد می زنم که ای نابخردان بدانید تشیّع همیشه امامش پرخروش و فریادش
کوبنده است و شیعه همیشه امام فریادگرش را در می یابد."
برادرش مصطفی نیز در وصیتامه اش نوشت: "آخرین کلام ما آخرین قطره
خون ماست که در راه اسلام ریخته می شود."
سید جواد اسدی، وسط مراسم خواستگاری، بی هیچ رودربایستی گفت: وقت اذان
شده، بهتر است نماز اول وقت را از دست ندهیم. خودش قامت بست و بقیه پشت سرش به
جماعت ایستادند، تا نشان دهد همه فراز و نشیب ها و کش و قوس های عالم مادی، در
کشتزار عبودیت حق ارزش پیدا نموده و به بار می نشیند.
سیدعلی اکبر شجاعیان، همه جاذبه های دنیایی را در اختیار داشت، پول
داشت، دانشجوی رشته پزشکی بود، خوش تیپ و خوش اخلاق و دوست داشتنی بود، بهانه ای
نبود که او را از دنیا بیزار کند؛ اما دل شیدایی اش را به دیدار یار گره زده بود
که نذر می کرد تا از بیمارستان نجات یافته و باز هم خودش را به عملیات برساند.
سید حسن علی امامی، موقع شناسایی دوربین انداخت و ناگهان ذوق زده شد
که دارد کربلا و گنبد آقا را می بیند. بعد حرفش را خورد و قول گرفت تا زنده است
کسی چیزی دراین باره نگوید. بعد از آن که خواب حضرت زهرا را دید و برات شهادت
گرفت، برای آن که خودش را به عملیات برساند به گریه افتاد و دست به دامان خیلی ها
شد. بالاخره خودش را به والفجر هشت رساند تا با رمز مقدس یازهرا، به ملاقات مادر
بشتابد.
محمد مصطفی پور هم علاوه بر گلوله ای که روی سینه داشت تیری به یادگار
بر پهلویش نشست تا با سربلندی به دیدار مادر شتاب کند.
محمد منیف اشمر قبل از آن که برای عملیات برود، برایش سوال پیش آمده
بود که شهادت چگونه است. در خواب، برادرش علی منیف اشمر معروف به قمرالاستشهادیون
را دید که به او گفت: شهادت مانند این می ماند که سوزنی به پوستت فرو رود و ناگهان
از خوابی عمیق بیدار شوی و خودت را در دامان حضرت زهرا ببینی.
علی رضا جیلان را که از سوریه آوردند فقط یک درخواست داشت. گفته بود:
بچه های هیأتی دور تابوتش کوچه باز کنند و به یاد حضرت مادر بر سینه بکوبند.
مجید قربانخانی می گفت خواب مادر را دیدم. پایم که به سوریه برسد هفته
بعد میهمان او خواهم بود. با رفتنش موافقت نشد. به حضرت زهرا قسم شان داد و کارش
راه افتاد. هفته بعد در محاصره دشمن، چهار گلوله به پهلویش نشست. ذکر یازهرا گفت و
رفت و پیکرش ماند تا مثل مادر، بی نشان بماند.
دختر شهید کابلی برای بازگشت پیکر پدر بی تابی می کرد. خواب حاج رحیم
را دید که گفت: ما این جا میهمان حضرت زهرا هستیم.
رحمت خدا بر پیر خمین که فرمود: سلام ما بر این پاره های تن ملت که
مونسی جز نسیم صحرا و همدمی جز مادرشان حضرت زهرا ندارند.
ضدانقلاب، یوسف داورپناه را که به شهادت رساند به مادرش پیغام داد که
به مقر دمکراتها رفته و جنازه یوسفش را تحویل بگیرد. مادر وقتی رسید بدن فرزند
رشیدش را قطعه قطعه کرده بودند. گفتند باید همین جا جلوی چشمان ما با دستهای خودت
دفنش کنی. با دست هایش زمین را کند، انگشت های بریده، اعضا و جوارح و جگر پاره
پاره پسر را صبورانه به خاک سپرد. می گفت: خدایا تو شاهدی که در همه آن لحظات
بانویی با چادر سیاه بالای سرم ایستاده بود و می گفت: آرام باش، ذکر خدا را بگو،
الله اکبر، لااله الاالله بگو...
حضرت زهرا ام الشهداست. بانوی بی نشانی که برای همه شهدا مادری کرد،
چگونه برای فرزند خودش مادری نکند. آنگاه
که هلال بن نافع کاسه ای آب به دست داشت. نانجیب را دید که از گودی قتلگاه بیرون
می آید. رو کرد به هلال و گفت: دیگر دیر شده، کار حسین را یکسره کرده ام. با تعجب
پرسید: تو که کار حسین را یکسره کردی، دیگر چرا بدنت به رعشه افتاده است؟ شنید: در
آن لحظات آخر که سر از بدن او جدا می ساختم صدای غریبی در وجودم پیچید که جگرم را
آتش زد و بدنم را به لرزه انداخت. صدای بانویی بود که ناله می زد: غریب مادر حسین
...