یادی از حاج عبدالله ضابط
پایش که به منطقه میرسید؛ نمیتوانست بیکار بنشیند. اصلاً آرام و قرار نداشت. هر جا میرفت عدهای را دور خودش جمع میکرد و از حالات شهدا و خاطرات دفاع مقدس صحبت میکرد.
با آن عشق و صفایی که داشت حتی نیمههای شب برای سربازهایی که نگهبان بودند برنامه گذاشته بود.
همیشه در محضر شهدا پابرهنه بود.
شبها موقع خواب او را نمیدیدیم، امّا صبح که میشد سرحالتر و سرزندهتر از ما بالای سرمان حاضر میشد.
بعضی وقتها از شدت خستگی، ایستاده خوابش میبرد، ولی خیلی پایبند استراحت نبود؛ میگفت: «منطقه، خوابگاه نیست«.
ضابط با همه شهدا رفیق بود! خواستههایش را با آنان در میان میگذاشت. انگار شهدا را با چشم میدید. شهدا هم هوای ضابط را خوب داشتند.
یک بار، او را سر مزار شهید زینالدین دیدم. کفشهایش را به احترام او درآورده بود و خیلی مؤدب، کنارش نشسته بود. برگههایی را از کیفش بیرون آورده و شروع بهخواندن آنها نمود.
آن مطالب، گزارش فعالیتهایش بود. خطبهخط میخواند. انگار میخواست از آن شهید امضا بگیرد!