پیشتاز قافله
خیلی سعی می کرد آهسته از جایش بلند شود. طوری راه می رفت که کوچکترین سر و صدایی ایجاد نکند. به آرامی بر می خواست و وضویی می ساخت و به نمازی عاشقانه می ایستاد. دوست نداشت به خاطر خواندن نماز شب، مزاحمتی برای کسی ایجاد کند. من می دانستم که نیمه های شب برای نماز بر می خیزد. گاهی بیدار می شدم و حرکات او را می دیدم و لذت می بردم. حالتش حسرت برانگیز بود. در نجوای با خدا، حس با صفایی داشت که تنها می شد این حالت را در وصف مردان الهی جست. همرزمی و دوستی با چنین انسان وارسته ای برای من و همه آنهایی که راز نیمه شبش را می دانستند مایه مباهات بود. نماز شبش را که می خواند، نزدیک اذان صبح می آمد و به آهستگی و با مهربانی بیدارمان می کرد. می گفت:
برادر جان! بلند شو، وقت نماز شب است. من که حال ندارم، لااقل شما بلند شو، برای من هم دعا کن و از خدا مغفرت بخواه ...
به روایت همرزم شهید علی کاظم امکانی یگانه، شور دلدادگی، ص 90
- ۹۵/۰۱/۰۷