وقت پرواز
عملیات خیبر داشت از راه می رسید. تعداد نیروها زیاد شده بود. جا برای خوابیدن کم بود. کیپ به کیپ هم نیرو می خوابید. زمستان بود و هوا سرد. ما در طبقه بالای یکی از ساختمانهای دوکوهه بودیم. پشت هر طبقه بالکن قرار داشت و لوله ها و آهنهایی هم به چشم می خورد. محمد شباب زاده اصالتا اهل کاظمین بود. شانزده هفده سال بیشتر نداشت. حسابی شوخ و شیطان بود. چند طناب را به هم وصل کرده بود بعد از بالای بالکن به آهنها بست و تا پایین کشید. عصرها بعد از تمرین و موقع استراحت از آن بالا آویزان می شد و ادای تارزان را در می آورد! بعضی ها می خندیدند بعضی ها ناراحت می شدند.
یک بار نیمه های شب بیدار شدم. دیدم محمد که همیشه دم بالکن می خوابید آرام در آن را باز کرد. کنجکاو شدم. دقایقی بعد از بالای سر بچه ها آهسته و با وسواس رد شدم که در آن تاریکی پایم به کسی برخورد نکند. یواش در بالکن را باز کردم ببینم چه خبر است. محمد مچاله شده بود گوشه ای، پتویی هم روی خودش کشیده بود، سر به سجده داشت و با خدا راز و نیاز می کرد. تازه فهمیدم این طناب را برای چه کشیده. نمی خواست از روی بچه ها رد شود و مزاحمتی داشته باشد. در دل شب از همان بالا با طناب می رفت پایین، وضویی می ساخت و بر می گشت.
به هیچکس جز فرمانده چیزی نگفتم. به خودش هم چیزی نگفتم. آن روزها حسابی وراندازش می کردم. یک دل سیر به چهره اش خیره شده و تصویرش را در دل حک می کردم. چیزی به پرواز محمد نمانده بود.
بر اساس خاطره ای از کتاب بادگیر خاکی، صفحه 67