هر افسرده ای عارف نیست
عرفان با افسردگی فرق دارد.
عارف از همه مولفه ها، عناصر و تعلقات مادی عبور کرده، با اراده و مصمم و دیگر به عقب نگاه نمی کند.
افسرده اما به جبر شکست، علقه ای را رها ساخته و گاه به یادش آه می کشد؛ هرچند این افتادگی، او را از سایر شیرینی های عالم ماده نیز دور نگاه دارد. بیم آن می رود که باز هم به جذبه ای دیگر دل سپرده و حال خوش انزوا و خلوت دل را به شلوغی بازار وابستگی برگرداند.
افسرده، عارف نیست؛ اما رشحاتی از آن را در عمق وجودش حس نموده و مستعد دل کندن از همه تعلقات و پای نهادن به وادی معرفت است؛ اگر به قدرت ادراک و اراده از این مرحله گسسته و بی ارزشی عناصر این جهانی را نه منحصر که مطلق و قابل تعمیم بداند و آه حسرت را به حسرت آه بدل ساخته و گاه به جای آه، نگاه کند به وجه الله؛ به آنچه که نادیدنی است به حقیقتی که تعلق نپذیرد و نمرده ست و نمیرد و... بی نهایت را دریابد و آزاد شود.