می خواهم دلتان را آتش بزنم!
بسم رب الشهداء والصدیقین
مدت هاست که دلمان برای آغازی این گونه تنگ شده است: بسم رب الشهداء والصدیقین. چه می شود یک بار مجری خوش خنده سیمای جمهوری اسلامی، سلام صبحگاهی اش با شهروندان با نشاط را این گونه آغاز کند: بسم رب الشهداء والصدیقین.
این جمله کوتاه، رسالت انتقال یک فرهنگ را به دوش می کشد. فرهنگی که در آن بیرون زدن شماره های صفر حساب بانکی، دیگر یک ارزش محسوب نشده و جای آن کرامت و تقوا و صداقت، نشان برتری آدم ها شمرده می شود.
دلمان برای بعضی از این جملات کوتاه دهه شصتی که به بهانه زیباسازی از روی در و دیوار شهرهایمان پاک گردیده، تنگ شده است. یادش به خیر وقتی چشممان به این جمله می افتاد چه حالی پیدا می کردیم: شهید، قلب تاریخ است.
از این نقد ها بگذریم. شاید کمی برای این گونه واگویه ها دیر شده باشد.
نظرتان درباره این جمله چیست: "انشاءالله ریختن خونم در راه خدا باعث تطهیر اعمالم گردد."
این عبارت، یادگاری است از شهید هادی مصلحی که عمق دل انسان را به لرزه وامی دارد.
شهید احمد صادقی در جبهه نورد جاده اهواز – خرمشهر به شهادت رسیده است. این کلام او نیز قلب ها را شیدایی می کند:
"خدایا! حالا که در این راه گام برداشتم و بار سفر را بستم و به سوی تو آمدم، تو را به حق محمد (ص) و آلش قسم می دهم که مرا دیگر زنده به خانه و کاشانه ام برنگردانی."
شهید علی پابرجایی نمونه یک جوان هجده ساله تربیت یافته در مکتب اسلام ناب است. این علی اکبر خمینی در وصیتنامه اش می نویسد: " من از گناه حق الناس می ترسم و می دانم که اگر کسی حق الناس به گردن داشته باشد خیلی سخت است."
اوج عرفان عملی اصحاب آخرالزمانی امام عشق را می توان در کلام علی اصغر محمدی فرد مشاهده کرد: "بر روی قبر من فقط این جمله را بنویسید: پر کاهی به آستان کبریایی الله."
شهید رضا ناری دماوندی، جوانی نوزده ساله است که در پیشگاه عظمت حق، خودش را حقیر دانسته و در مقابل الطاف کریمانه خالق یکتا، وجودش را بدهکار آن ذات لطیف بر می شمارد. اگر آنان که به مقام شهود دست یافته اند این گونه به درگاه خدای خویش ندبه می سرایند تکلیف گنهکارانی چون من چه خواهد بود؟ رضا برای کسب مقام رضایت معبودش نجوایی آتشین دارد:
"خداوندا از تو می خواهم که جسم مرا چندین تکه کنی و هر تکه ای از جسم من یک گناهم را پاک کند زیرا بنده ای گناهکار و ذلیلم و تو رحمان و رحیمی."
خواندن بعضی از این عبارات، عرقی سرد بر پیشانی انسان می نشاند. اگر کسی می خواهد این جمله پیر میکده جماران را درک کند که فرمود: شهید نظر می کند به وجه الله؛ کافی است به کلام شهید قاسم مطلبی نگاه کند که در بیست و دومین بهار زندگی اش این گونه با خدای خود عشق بازی می کرد: "خداوندا! مگر با ریختن خون ناقابل خود می توانم شکر نعمت های تو را به جای آورم؟"
محسن گلی طبری نیز هجده ساله دیگری از نسل علی اکبرهای کربلای تاریخ است که می نویسد: " من جوانی غافل و گناهکار بوده ام. وای خدای من! مرا ببخش. مرا به آرزوی دیرینه خود برسان."
خدا می داند این کلمات، عصاره آموزه های معارف آسمان است که از قلم و زبان جوان های مکتب عرفان ندیده ای جاری شده است که با غمزه معشوق حقیقی خویش به کمال سعادت دست یافته و جانشان به دم مسیحایی حضرت روح الله، طراوت و تولدی دوباره پیدا کرده است.
حالا اگر می خواهید دلتان به آتش کشیده شود به شما می گویم منظورم از چیدن این جملات در کنار هم چه بوده است. اما قبل از آن خوب است به این عبارت جانسوز دانشجوی رشته مهندسی پتروشیمی و مداح بیست و یک ساله اهل بیت، بسیجی شهید سید عباس مصطفی نژاد هم توجه کنیم:
"خدایا! تو آگاهی که من عباس، به خاطر بَه بَه دوستان به جبهه نیامدم. خدیا! تو شاهدی که من عباس از صدای کفش پای دوستان که دنبال من بودند خشنود نشدم. خدایا! اگر عشق تو نمی بود به جبهه نمی آمدم."
همه آن چه را که خواندید بخشی از سنگ نوشته های مزار شهدای آرامگاه معتمدی شهرستان بابل بود که دیگر هیچ اثری از آنها باقی نمانده است. از این کلمات و عبارات نورانی در همه گلزارهای سراسر کشور به چشم می خورد که حالا معلوم نیست چه بر سرشان آمده است. آن سال ها که ما نوجوان بودیم و دلمان می گرفت، کهف اعتکافمان، مزار شهدای شهر بود که هر یک از سنگ نوشته های آن، رسالت انتقال بخشی از مفاهیم و معارف ارزشمند فرهنگ ایثار و شهادت را بردوش می کشید. این سنگ نوشته ها آن قدر به دل می نشست که دفترچه ای کوچک را محفل گردآوری شان قرار دهم و امروز صفحه صفحه آن را حریصانه در آغوش پلک هایم میهمان کنم. چه کسی است که با خواندن این کلمات، دلش هوای کوی وصال را پیدا نکند؟
پیش از این وقتی پا به مزار شهدا می گذاشتی، دلت خوش بود که دل نوشته های زلال ترین بندگان خدا به همراه چینش خوش سلیقه و پرجاذبه تصاویر و یادگاری های شهدا در محفظه های شیشه ای هر مزار، جای خالی موزه های دفاع مقدس را برایت پر می کند و کبوتر شیدای دلت را تا آسمان عاشقی به پرواز در می آورد.
امروز دیگر نه در لا به لای خنده های مصنوعی مجریان سیما و نه بر در و دیوارهای غبارگرفته شهر و... اثری از یاد شهدا نمی بینی. پایت را هم که به گلزارهای شهدا بگذاری به جای آن گنجینه انسان ساز مکتب شهادت، تنها پرونده پرسنلی شهدا را مشاهده خواهی کرد که خشک و بی روح، کتیبه بوستان ملکوت گردیده است. بی تعارف باید گفت کاش این عنوان را برای طرح یکسان سازی قبور مطهر شهدا انتخاب می کردند: " طرح بقیع سازی مزار شهدا"!
می دانم جمله گزنده ای است ولی یادمان نرود اگر برای ترویج فرهنگ شهدا امیدی به خیرمان نیست لااقل ...!
معروف است هنرمند شهید بهروز مرادی، درِ ورودی مسجد جامع خرمشهر که تیر و ترکش هایی بر آن نشسته بود و برخی دیگر از آثار تجاوز دشمن را به جای امنی برد و تأکید کرد که بعد از جنگ، این نمادها، بهترین یادگاری برای معرفی آن چه که بر این دیار مظلوم گذشته، خواهد بود. خیلی ها به حرف های او با دیده تردید می نگریستند. امروز پس از زدودن آثار به جا مانده از جنایات دشمن به بهانه بازسازی، وقتی می بینی برای اثبات و یاداوری ناجوانمردی های ارتش بعث، دستت خالی است کافی است گذرت به موزه دفاع مقدس خرمشهر بیفتد. آن وقت به یاد آینده نگری این شهید فرهنگ دوست می افتی و فاتحه ای نثارش می کنی.
گمان ما این بود در دهه هشتاد و نود لااقل با رشد بینش و آینده نگری مسئولان فرهنگی، دیگر شاهد بروز اتفاقاتی مانند آن چه که بر سر آثار جنگ در استان های مرزی آمد، نخواهیم بود. تصور می کردیم دیگر همه بر حفظ آخرین یادگاری های به جامانده از دوران پرشکوه حماسه و ایثار متفق شده اند. به زعم ما اگر مسئولان نمی توانند در هر شهری یک موزه برای شهدا تأسیس کنند و یا اگر قصور ما اجازه نمی دهد به وصیت نامه های همه شهدای شهر خود دسترسی داشته و بر مکتب آموزه ها و تعالیمشان زانو بزنیم، لااقل در خلوت های گاه و بی گاه خود، قطعه ای از مزار شهدا را کهف اعتکاف خویش ساخته و در محضر شهیدان، با نیم نگاهی به درس های کوتاه و تکان دهنده ای که بر مزارشان حک شده بود و تماشای تصاویر نورانی و آرایش شعف انگیز سربندها و دست نوشته ها و ... شهدا، در فضایی معنوی قرار گرفته و زنگارهای دل خویش را زدوده و آینه فطرتمان را صیقل می دهیم. غافل از این که...
امروز باز هم به مزار شهدا می رویم و آن جا را دارالشفای دل دردمند خویش می دانیم؛ اما ای کاش اندکی درایت نیز در کنار طرح های توسعه محورانه برخی مسئولان به چشم می خورد تا به راحتی نسل نوپای انقلاب را از گنجینه ای انسان ساز – که بدون هزینه های سرسام آور بنا شده بود- محروم نمی ساختند.
هیچ گاه از یاد نخواهم برد خاطره دختر جوانی را که می گفت: به خواندن وصایای شهدا علاقمند نبودم و اصلاً دسترسی به آنها نداشتم. عصر پنج شنبه ای، به طور عبوری، گذرم از لا به لای مزار شهدا بود تا به قبر یکی از اقوام برسم. ناگهان چشمم به مزار شهید نوجوانی افتاد که چهره ای زیبا داشت. دیدم کم سن و سال است. از سر کنجکاوی، سنگ مزارش را خواندم. این بچه پانزده ساله! که هنوز پشت لبش سبز نشده بود در وصیتنامه ای که بریده ای از آن بر سنگ مزارش حک بود چیزی نوشت که تا مدت ها مرا تکان داده و مبهوت ساخته بود:
" خدایا! تو می دانی در این بیابان سرد و خموش همچنان می گردم و برف های نشسته بر روی زمین را با دست هایم به کناری زده تا لاله ای که شهادت است راپیدا کنم تا شاید بتوانم پایم را از زنجیر زندگی دنیوی آزاد نموده و حیات اخروی را برای خود برگزینم. شهید محمد مصطفی پور."
- ۹۲/۰۵/۰۸