طاهر، یادگار خانطومان
1- توی عروسی ها شاید کمتر از این اتفاق ها بیفتد؛ اما رضا این بار هم خاطره ای زیبا از خودش رقم زد.
مولودی خوانی مداح ها که تمام شد، آقا رضا آمد و گفت: سر ظهر است، دوست دارم روز عروسی ام با رضایت خدا همراه باشد. همان شد که بساط نماز جماعت را راه انداخت. مهمان ها هم استقبال کردند.
بعدها بعضی مهمان ها که ما را می دیدند می گفتند: احساس می کنیم وقتی مجلس عروسی سیدرضا را ترک می کردیم در دلمان آرامشی شیرین حاکم شده بود.
2- تا اندکی دلش می گرفت، می رفت سراغ تلفن. می گفت: صدای مادر و پدر یا همسرم را نشنوم آرام نمی شوم. برای پسرش دل تنگی می کرد و هر بار تماس می گرفت، می پرسید: سید محمد توانسته دوچرخه اش را رکاب بزند؟
با تمام دلبستگی هایش خداحافظی کرد. داوطلب شد و رفت. به دوستش گفت: می دانم این بار، دیگر شهید می شوم. در خواب، دیدم که از آسمان به پیکر خون آلود خودم نگاه می کنم. زن و فرزندم را به خدا می سپارم ...
- ۹۵/۰۸/۰۴