زیبا بود و زیبا رفت
شهید مهدی مولانیا
تولد: روستای هکان جهرم- 27/10/1362
شهادت: درگیری با عناصر گروهک پژاک - ارتفاعات جاسوسان سردشت- 12/6/1390
مزار: گلزار شهدای فردوس جهرم
=کاری به کار کسی نداشت. مظلوم بود و توی خودش. یک روز توی مدرسه کتابش را پاره کرده بودند. به من نگفته بود تا مبادا ناراحت شوم.
=هیچ وقت بی حرمتی از مهدی ندیدم. وقتی مرا می دید دستش را روی سینه اش می گذاشت، به حالت احترام خم می شد و می گفت: مادر سلام.
=بزرگتر که شد، کنکور شرکت کرد و قبول شد؛ رشته عمران. یک روز آمد و گفت: «می خوام برم سپاه.» دانشگاه را رها کرد و رفت سپاه.
=مغز متفکر بود برای خودش. طوری شد که از اصفهان خواستندش. نرفت و ماند جهرم. جزواتی نوشته بود در مورد زندگی در شرایط سخت و اسلحه M16 . برای جمع و جور کردن این جزوهها خیلی زحمت کشید. چندین ساعت از روز را به تحقیق و جستجو اختصاص می داد. بیشتر شبها تا ساعت دو بامداد، رویشان کار می کرد؛ از بس اشتیاق داشت. توی هر کاری که وارد می شد تا آخرش را می رفت. پیگیر بود. اهل نیمه کاره رها کردن کار نبود. آنقدر ادامه میداد تا درست و کامل تمامش کند.
=دنبال مطالعه و بالابردن سطح سوادش بود. نمی گذاشت فرصت های روزانه اش به بطالت بگذرد. خودش می گفت: «اگه من روزی دو سه ساعت مطالعه نکنم، انگار گم شده ای دارم.»
=همرزمانش می گویند زمانی که با هم زاهدان بودیم، یکبار توی جاده، یک نفر بلوچ تصادف کرده بود. با توجه به شرایط منطقه، کسی جرأت نمی کرد برای کمک برود. احتمال داشت تله ای در کار باشد. مهدی گوشش به این حرفها بدهکار نبود. تا می دید کسی نیاز به کمک دارد، درنگ نمی کرد. این بار هم با توکل به خدا رفت بالای سر طرف. شروع کرد خون را از دهانش بیرون آوردن و تنفس مصنوعی دادن.
نجاتش داد.
=شبی که آمد خواستگاری و برای اولین بار با هم صحبت کردیم، رفتار گرم و صمیمی اش توجهم را جلب کرد. لابهلای صحبتهایش گفت: «من یک دختر یتیم رو سرپرستی می کنم. کسی از این موضوع خبر نداره به جز صمیمیترین دوستم. اگه شما راضی باشی، این کارو ادامه میدم.» برایم جالب بود پسری مجرد، یتیمی را تحت پوشش قرار داده باشد. با اشتیاق پذیرفتم. خوشحال شد.
=کارهای خیری که کرده بود به این ختم نمی شد. با چند نفر از دوستانش پول جمع میکردند و برای زنان بیسرپرست، چرخ خیاطی می خریدند. این طوری آن بندگان خدا دیگر دستشان جلوی کسی دراز نبود و برای خودشان درآمدی پیدا می کردند.
=قرآن می خواند. مخصوصاً سوره واقعه را مداومت داشت. شبها کنار هم می نشستیم و واقعه می خواندیم. بعضی شبها هم قرآن را باز می کردیم و هر صفحه ای می آمد، با معنی می خواندیم. قرار می گذاشتیم هر دستوری را که توی آن صفحه آمده انجام دهیم.
=کارهای منزل را در کنار من انجام می داد. جارو برقی می کشید، دستمال بر می داشت خانه را تمیز می کرد. بعضی وقتها که از سر کار می آمد و میدید در حال ظرف شستن هستم به زور پیش بند از گردنم باز میکرد و دستکشها را از دستم در می آورد. می گفت: «توی کدوم کتاب نوشته که کارهای خونه رو باید زن انجام بده؟ وظیفه منم هست.»
=با همین کارهایش توی فامیل زبانزد شده بود. خیلی از دخترهای فامیل آرزوی داشتن چنین شوهری را می کردند. هوایم را داشت، دوران بارداری ام بیشتر. نمی گذاشت دست به سیاه و سفید بزنم. وقتی تماس می گرفتم، می گفت: «تو فقط استراحت کن، توی آشپزخونه نری، من خودم میام غذا درست می کنم.»
=بچه ها را خیلی دوست داشت. مخصوصاً دختر بچه ها را. توی مهمانی های فامیل، جمعشان می کرد دور خودش. سرشان را گرم می کرد، داستان های دینی برایشان می گفت.
=یک روز توی خیابان سوار موتور، بی هوا، زد روی ترمز. فکر کردم اتفاقی افتاده. نگاهش را که دنبال کردم، دیدم خیره شد به اعلامیه فوت یک دختر بچه روی دیوار. با ناراحتی رو به من کرد و گفت: «خانوم! امشب یه فرشته به فرشته های خدا اضافه شد.» خیلی غصه خورد آن روز.
=اگر فقیری توی خیابان می دید برای کمک کردنش جوری رفتار می کرد که کسی نفهمد. پول را توی دستش میگرفت، بعد هم طوری که انگار می خواهد مصافحه کند، دست طرف را می گرفت و پول را میگذاشت کف دستش.
=یکبار که توی خیابان، عکس های شهدا را دید گفت: «این عکسا رو می بینی چقدر قشنگه؟ یه روزی میاد عکس من رو هم توی خیابون می زنن و زیرش می نویسن شهید مهدی مولانیا. وای چقدر با ابهته...»
چند ماه پیش از شهادتش که هنوز حرفی از مأموریت و رفتن به منطقه نبود، بعد از نمازش رو به من کرد و گفت: «اگه من رفتم و دیگه نیومدم بلند گریه نکنی ها!»
=با هم کلیپ شهدا را نگاه می کردیم. خیلی گریه کرد و گفت: «داداش! یعنی می شه منم یه روز شهید شم؟» تعجب کردم و به شوخی گفتم: «پاشو برو به ریخت و قیافه ات نگاه کن! مگه شهادت اَلَکیه؟!»
با رفتنش ثابت کرد دین اسلام و فرهنگ شهید و شهادت با شاد بودن، منافاتی ندارد. می شود امروزی بود، زیبا پوشید، زیبا زندگی کرد و زیبا رفت.
=می گفت: «مادر! اگه یه روز شهید شدم، سرت رو بالا بگیر و بگو من پسری داشتم که در راه علی اکبر امام حسین علیه السلام دادم. ناراحتی نکنی ها! خدا رو شکر کن.»
حالا که رفته، افتخار می کنم. به این که توانستم درست تربیتش کنم. به این که سرفراز شدم. به این که مادر شهید شدم...