رگ خواب شهیدان!
محمدباقر الله وردی طلبه بود. بیست سال داشت. سال 59 در اطراف سوسنگرد شهید شد. شب عاشورا وعده اش را داد. گفت فردا شهید می شوم. کم خوابید و بیشتر ساعات شب را به نماز ایستاد. صبح هم نیّت روزه کرد. فرمانده گفت امروز زیاد پیاده روی داریم، خسته و تشنه میشوی. گفت توکل بر خدا اشکالی ندارد.
یک ساعت از ظهر عاشورا گذشته بود. محمد باقر داشت همراه دوستانش از مأموریت بر می گشت. گفت هر کس الان شهید شود به شهدای عاشورا می پیوندد. حرفش که تمام شد خمپاره ای آمد و کنارش بر زمین نشست. محمدباقر غرق در خون شد و ندای یاحسین ش برخاست. برایش آب آوردند. گفت: مدتها انتظار چنین لحظاتی را می کشیدم. این حسّ و حال را دوست دارم. لحظات آخر عمرم به یاد تشنگی اباعبدالله باشد... جیبهایش را که خالی کردند کاغذی پیدا شد روی آن این شعر نوشته شده بود: در مسلخ عشق، جز نکو را نکشند...
مدتی بعد پدر و برادرش شهید محمدرضا الله وردی هم به جبهه رفتند. شب جمعه ای بود. پدر خواب محمدباقر را دید. به او گفت خواهرم فاطمه بیمار است، مادر دست تنهاست، پیام داد بگویم یا شما یا محمدرضا برگردید و کمکش کنید...
پدر، خواب را جدی نگرفت.
شب بعد دوباره همین خواب را دید. محمدباقر گفت مادر منتظر شماست.
این بار دیگر احساس کرد مشکلی پیش آمده. اجازه گرفت و برگشت بابل. همسرش از دیدن او تعجب کرد. قبلاً که به جبهه می رفتی سه ماه طول می کشید تا برگردی!
پدر حال فاطمه را پرسید، خوب شده است یا نه؟
مادر تعجبش بیشتر شد. تو از کجا می دانی فاطمه مریض شده؟
جریان خواب را تعریف کرد. اشک از چشمان مادر سرازیر شد. عصر پنج شنبه دلش گرفته بود. رفت مزار شهدا، کنار قبر فرزندش. گله کرد که دست تنهاست و فاطمه بیمار است. شهیدش را خطاب قرار داد و گفت: پدرت را خبر کن برگردد وگرنه آن دنیا به حضرت زهرا شکایت می کنم...
به روایت پدر شهیدان الله وردی