اشک آتش

از اسلام ناب آمریکایی بیزارم!از ادعای برتری هویج بر بسیج!از اسلام بی خطر بیزارم...از اسلام آسه برو آسه بیا...اسلام پاستوریزه...اسلام عبدالملک مروان...اسلام بنی امیه و بنی العباس...اسلام شیوخ منطقه!!...اسلام پر عافیت و بی عاقبت...
----------------------------------------------------------------------------------
باید گذشتن از دنیا به آسانی
باید مهیا شد از بهر قربانی
با چهره خونین سوی حسین رفتن
زیبا بود اینسان معراج انسانی

پیام های کوتاه
بایگانی
آخرین نظرات

در فکه چه می گذرد؟!

سیدحمید مشتاقی نیا | شنبه, ۲۳ فروردين ۱۳۹۹، ۰۱:۱۱ ق.ظ

See the source image

 

همه چیز برای سفر آماده بود. بچه های دانشجو از دور و نزدیک به دانشگاه علوم پزشکی آمده بودند. حال و هوای قبل از سفر به مناطق عملیاتی جنوب و بازدید از کربلای خوزستان در چهره و رفتار بسیاری از دانشجوها معلوم بود. بعضی قدم می زدند و زیرلب زمزمه می کردند. برخی چفیه به گردن انداخته بودند. عده ای هم وضو گرفتند و در نمازخانه، مشغول دعا و نماز بودند.

مسئول اردو را دیدم یک کم دلواپس به نظر می رسید. وقتی موضوع را جویا شدم، فهمیدم که یکی از اتوبوس ها در آخرین لحظات، خراب شده و چاره ای نیست جز آن که اتوبوس دیگری کرایه کنند.

به او دلداری دادم و گفتم: « ان شاءالله یک ماشین خوب با راننده ای خوب تر پیدا می شود...»

طولی نکشید که اتوبوس جدید به کاروان ملحق شد. قیافه راننده هایش را که دیدم، آب دهانم را محکم قورت دادم.

دو راننده اتوبوس، یعنی علی آقا و آقا غلام، با حدود 40 یا 50 سال سن، سیگاری به لب داشتند و زیر چشمی ما را می پاییدند. سیبیل هایشان خیلی دیدنی بود. طبق معمول، من را که راوی و مداح کاروان بودم، با توجه به تجربیاتی که در اردوهای متعدد داشتم داخل همین اتوبوس سوار کردند.  به سمت جنوب حرکت کردیم. شهرها را یکی پس از دیگری پشت سر می گذاشتیم. بین راه، چند بار خواستم با راننده سر صحبت را باز کنم، اما گویا آن دو تمایل چندانی به حرف زدن با غریبه ها نداشتند. سرشان تو لاک خودشان بود. فقط با همدیگر حرف می زدند. می گفتند و می خندیدند. صدای قهقهه های ناگهانی آن دو، هر از گاهی حال و هوای اتوبوس را عوض می کرد. آقا غلام، راننده اصلی و صاحب اتوبوس، اهل مشهد بود. یکی دو باری که با من صحبت کرد، فهمیدم چند سالی است که حتی پابوس آقا امام رضا(ع) هم نرفته است! تو راسته ی نماز و روزه هم نبود! تمام عشقش زن و بچه اش بود و همین اتوبوس که به قول خودش، عروس اش بود!

شب اول را توی شوش و در جوار مرقد شریف دانیال نبی(ع) گذراندیم. صبح روز بعد به فکه رفتیم و کنار مقتل شهید بزرگوار سید مرتضی آوینی عزاداری کردیم.

پس از آن به زیارت مقتل شهدای گردان کمیل ( عملیات والفجر مقدماتی) رفتیم. بچه ها حال عجیبی داشتند. پس از مدیحه سرایی و توسل به اهل بیت علیهم السلام، نماز ظهر و عصر را در معراج شهدای فکه خواندیم و برای صرف ناهار عازم منطقه عملیاتی فتح المبین شدیم. من روی صندلی پشت سر راننده نشسته بودم. دیدم آقا غلام خیلی ساکت است. دیگر از بذله گویی های همیشگی اش خبری نبود. چشمانش گرد شده بود. نگاهش را به عمق جاده دوخته بود و متفکرانه رانندگی می کرد.

خم شدم و زیر گوشش گفتم :«  چی شده آقا غلام، پکری؟!»

با آن صدای زمختش گفت: «هیچی»

به منطقه عملیاتی فتح المبین که نزدیک شدیم، از آینه نگاهی به من انداخت. با اشاره او سرم را جلو بردم. گفت: «حاج  آقا پیاده که شدیم، کارتان دارم.»

مطمئن شدم که حتما خبری شده. ناهار را که خوردیم، رفتم سراغ آقا غلام. دیدم دارد پشت یادمان شهدای فتح المبین قدم می زند. رفتم جلو. گفت: « آقارضا شما هم آن بو را احساس کردید؟»

با تعجب گفتم :« کدام بو؟»

گفت:« نمی دانم کی به خودش عطر زده بود. عطری به این خوش بویی ندیدم. دل آدم به وجد می آمد!»

وقتی تحیر مرا دید ادامه داد: « پیش قتلگاه همان آقا سید که گفته بودید... من که کنار شما ایستاده بودم.»

گفتم: « من چیزی احساس نکردم.»

آقا غلام کمی به فکر فرو رفت. دستی به سبیلش کشید. چشمانش را کوچک کرد و پرسید: «این یعنی چی؟»

لبخندی زدم و گفتم: « یعنی این که شهدا دوستت دارند ... خوش به حالت آقا غلام، آنها به تو نظر کردند.»

منظورم را نفهمید. با تعجب پرسید: «خوب که چی؟ حالا چی میشه؟»

با هیجان گفتم: « یعنی شهدا می خواهند دستت را بگیرند، به خصوص همان آقا سید. می خواهند تو را رو به راه کنند.»

گردنش را کج کرد و زیر چشمی نگاهی به من انداخت. معلوم بود باز هم چیزی دستگیرش نشده. حق داشت. اولین بار بود که این حرف ها را می شنید. در حوالی آن منطقه، حسینیه ای است که هنوز خاطرات جنگ روی در و دیوارش به یادگار مانده. برای نماز مغرب و عشا رفتیم آنجا. دیدم آقا غلام هم مثل بقیه دانشجوها پا برهنه شده بود و گریه می کرد.

به اهواز که رفتیم برای اولین بار، نماز خواندن او را هم دیدیم. از حالتی که داشت معلوم بود اولین بار است که نماز می خواند. به بچه ها سپردم به روی خودشان نیاورند. حال و هوای خوش آقا غلام توی شلمچه به اوج رسید. با پای برهنه توی گل ها می رفت و انگار که چیزی را گم کرده باشد دور خودش می چرخید. زیارت عاشورا که خوانده شد، روی گل ها نشست و زار زد.

بچه ها که سوار شدند، کف اتوبوس پر از گل شد. قیافه ی آقا غلام برایم از همه چیز دیدنی تر بود. او بر خلاف گذشته، ناراحت که نشد هیچ، طوری بود که آدم احساس می کرد، می خواهد گل ها را از پای بچه ها بگیرد و سرمه چشمانش کند. حال عجیبی داشت. خیلی به حال او غبطه خوردم. بقیه ی همراهان هم متوجه تغییر حال او شده بودند. شاید آن ها هم به او رشک می بردند.

موقع بازگشت به خرمشهر، دنبال جایی برای خودرن ناهار بودیم. موتور سواری را دیدم که به ماشین ما نزدیک شد و به راننده گفت: « اگر دنبال جایی برای استراحت هستید ما در خدمتیم.»

همه اتوبوس ها به دنبال آن موتور سوار حرکت کردند. از جاده خرمشهر- اهواز به سمت یک فرعی پیچیدیم. روی تابلو نوشته بود: «گروه تفحص لشکر31 عاشورا»

فهمیدم قرار است تیر آخر هم زده شود. پیکر چند شهید تازه تفحص شده در نمازخانه آن جا با نظم چیده شده بود. نمازخانه فضای غمباری داشت.

بچه ها ناهار را فراموش کردند. از هر طرفی صدای شیون و زاری، شنیده می شد. یکی دو نفر از همراهان، بی هوش روی زمین افتادند. یاد شب های بعد از عملیات افتادم. غروب های دلگیر خوزستان. آن لحظه هایی که جنازه ی دوستان را یکی یکی به عقب می آوردند و تو نمی دانستی با آن ها که تا چندی قبل همنشین بودی چگونه وداع کنی.

آقا غلام این صحنه ها را هم برای اولین بار می دید. او به شدت متاثر شده بود. از سفر که برگشتیم مرا کناری کشید تا چیزی بگوید. چهره ی آقا غلام حالا رنگ معنویت داشت. سرخی چشم هایش دیگر از کم خوابی و سیگارهای پیاپی نبود. او حالا در زمره ی اهل دل بود.

گفت: « آقا رضا! کمکم می کنی؟ می خواهم توبه کنم.»

گفتم: « نوکرتم آقا غلام. هر کاری داشتی در خدمتم.»

درباره ی نماز قضا سوال هایی پرسید. موقع خداحافظی مرا به گرمی در آغوش فشرد. گفت: « به مشهد که رفتم اولین کارم این است که خانواده ام را بردارم بیاورم جنوب. به آن ها می گویم قصد دارم طور دیگری زندگی کنم.»

آقا غلام رفت، اما هنوز بعد از گذشت سال ها، گاهی با هم تماس می گیریم و خوش و بشی می کنیم. آقا غلام ماشینش را فروخت و راننده شهرداری شد. می گفت: « این طوری بیشتر می توانم در مشهد بمانم و به حرم بروم.»

راوی: رضا دادپور، بابل

 

این مطلب را سالها پیش با تیتر غلام مرتضی در کتاب خاک و خاطره و نشریه سبزسرخ منتشر کرده بودم. چند روز قبل سالگرد شهادت سید مرتضی آوینی بود. روحش شاد.

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">