خدایا مرا ببخش ...
شهید امیر چمنی از چهارسالگی به همراه پدر و مادرش به مسجد می رفت و با نماز جماعت آشنا شد. به خاطر محبتی که نسبت به پدر و مادر داشت و از آنان نیز رفتار دوستانه و محبت آمیز می دید به نماز علاقمند شد.
ده سالش بود که روحانی مسجد، از کیفیت نماز آیات سؤال کرد. در واقع پیش نماز مسجد می خواست مسابقه ای بین نمازگزاران برگزار کند. امیر دستش را بالا برد. پیش نماز تعجب کرد که این کودک ده ساله چطور ممکن است که نماز آیات را بلد باشد؟! خیلی از هم سن و سالان او نمازهای پنج گانه یومیه را هم خوب نمی شناسند.
او از امیر دعوت کرد تا جلو برود و نماز آیات را بخواند. امیر رفت در مقابل مردم ایستاد و نماز آیات را به طور کامل و صحیح اقامه کرد. این کار او تحسین امام جماعت و همه مردم حاضر در مسجد را به دنبال داشت.
من و امیر به همراه تعدادی از همکاران به مأموریتی رفته بودیم. وقتی برگشتیم کمی از اذان گذشته بود. ما گرسنه بودیم و یکراست مسیر آشپزخانه را در پیش گرفتیم. یکی دو لقمه به دهان گذاشته بودیم که ناگهان چشممان به امیر افتاد. غم و اندوه از چهره اش فوران می کرد! بسیار ناراحت به نظر می رسید. وضو گرفته بود. راه می رفت و با خودش می گفت: خدایا مرا ببخش که از نماز اول وقت غافل شدم، خدایا تو بزرگواری، پناه بر تو ...
او رفت و در گوشه ای به نماز ایستاد. انگار لقمه غذا توی گلویمان گیر کرد! دیگر نتوانستیم چیزی بخوریم. به خودمان آمدیم و وضویی ساختیم و برای نماز آماده شدیم.
بر اساس روایتی از همرزم شهید، طومار بندگی، ص 18
- ۹۵/۰۱/۰۹