جانان من برخیز و بشنو بانگ چاووش
اصلاً به این مرد می آید که پدر شهید باشد؟ چند دقیقه که پیشش بنشینید منظور مرا متوجه می شوید.
این تصویر سید حسین حسینی است، اهل افغانستان که از دیرباز ساکن شهر مقدس قم بوده است. می گفت: چند وقتی بود که می دیدم محمدم شب ها تا دیر وقت به هیئت دیوانگان حسین می رود و به سر و صورتش می زند. پرسیدم چه کار می کنی پسر؟ گفت من دیوانه اباعبدالله شده ام. مدتی نگذشت که خواست فرق حرف تا عمل را نشان دهد. او فقط بیست سالش بود. مرد و مردانه ایستاد و خودش را برای جنگ با عمله اسرائیل آماده کرد. سید محمد چندی پیش در دفاع از حرم عقیله بنی هاشم به شهادت رسید.
حالا پسر دیگرش سید محمود نیز عازم دمشق شده تا راه برادر شهیدش را ادامه دهد. خودش نیز برای رفتن، بی تابی می کند.
هر وقت شهیدی را از عراق و سوریه به قم می آورند، سید حسین را می بینید که سر از پا نشناخته و دائم در حال دویدن است. او تصاویر شهدا را مرتب می کند، برای مردم چای می آورد، پرچم های ایران و یا حسین را نصب می کند و ... او خودش را برای استقبال و تکریم شهدا مسئول می داند.
چند دقیقه اگر پیش سید حسین بنشینید صفای باطن و برخورد عجیبش در ذهنتان ماندگار خواهد شد. می دانید کجای برخوردش عجیب است؟ او از اینکه جوان رعنا و خوش بر و رویش در راه زینب به خون افتاده آن قدر خوشحال است که شاید برایتان قابل باور نباشد. او تمام اعتقادش را به میدان آورده. افتخار می کند که برای خدا و در راه اطاعت از امر رهبرش عزیزترین هدیه را تقدیم کرده است. حرف آقا برایش حجت است؛ بی مکث و تأمل و تأویل و توجیه.
به او می گویم در ازای این ایثارت از جمهوری اسلامی چه می خواهی؟ پاسخش فقط یک کلمه است: هیچ. مثل همیشه می خندد و می گوید: تمام دل خوشی ام همین است که با خدا معامله کرده ام.
- ۹۳/۰۹/۱۳